
تی اس الیوت شاعر و نویسنده بزرگ امریکایی بود که موفق شد برای نوشتههای فوقالعادهاش برنده جایزه نوبل ادبیات شود. ما امروز در سایت ادبی و هنری گلستان فان قصد داریم بهترین اشعار این شاعر بزرگ جهان را برای شما دوستان قرار دهیم. با ما باشید.
بیوگرافی کوتاه تی اس الیوت
تی. اِس. اِلیوت شاعر، نمایشنامهنویس، منتقد ادبی و ویراستار آمریکایی-بریتانیایی بود. او با آثاری چون خراب آباد که به فارسی به نامهای سرزمین هرز، بیابان برهوت و سرزمین بیحاصل نیر ترجمه شده است، و «چهار کوارتت»، از پیشتازان بزرگ جنبش نوسازی و مدرنیزم شعر غربی بهشمار میرود.
سبک بیان، سرایش و قافیهپردازی وی، زندگی دوبارهای به شعر انگلیسی بخشید. انتشار «چهار کوارتت» الیوت، او را به عنوان برترین شاعر انگلیسیزبان در قید حیات در زمان خود، به دنیا شناساند و در سال ۱۹۴۸، نشان «مِریت» و جایزه نوبل ادبیات را از آن خود کرد.
الیوت در ۴ زانویه ۱۹۶۵ بر اثر بیماری امفیزما (بزرگ شدن و اتساع عضوی از بدن) در لندن درگذشت.
جسد وی سوزانده شده و خاکستر آن بنا بر وصیت خود او به کلیسای سنت میشل در دهکدهای که اجداد او از آنجا به آمریکا مهاجرت کرده بودن منتقل گردید. در دومین سالگرد درگذشت او و برای بزرگداشت خاطره وی، در کف قسمتی از وست مینستر ابی که به «گوشه شاعران» معروف است، سنگ بزرگی به نام و به یاد او تخصیص داده شد.
اشعار الیوت شاعر بزرگ امریکایی
پرلود ها(پیش درآمدها)
بخش چهارم(استانزای چهارم)
روح او در سراسر آسمان کشیده شد
و پشت ساختمان های شهری محو گردید،
پیش از پایمال شدن زیر قدم های سمج:
در ساعت چهارو پنج و شش عصر
و انگشت های خپله که پیپ را پُر می کنند،
و روزنامه ی خبری عصر، و چشم ها
که خاطر جمع می شوند از یقینی خاص
وجدان تاریک خیابان
مشتاق تضمین کردن جهان
من متأثر شدم به وسیله ی اوهامی
که به دور این تصاویر می پیچند، و چنگ می اندازم
به ترحمی بیکران
برای رنجی بیکران
دهانت را با دستت پاک کن و بخند
جهان مثل زنان باستانی در چرخش است
برای جمع آوری سوخت؛
در خالی های بزرگ
تو پتو را از تخت پرت کردی،
به پشت دراز کشیدی و منتظر ماندی؛
چُرت زدی و دیدی که شب به تو آشکار می کند
هزاران تصویر فرومایه را
که روحت از آن ها تشکیل شده؛
بر سقف اتاق سوسو می زدند.
و هم در آن هنگام بود که جهان به عقب برگشت
و نور خزید از لابلای کِرکِره ها
و تو شنیدی آواز گنجشک ها را از آبراهه های پشت بام،
تو چنین دیدگاهی از خیابان داشتی
که حتا خود خیابان هم آن را به سختی دریافت می کرد؛
بر لبه ی تخت نشستی
همانجا که کاغذهای فِر مویت را باز کردی
و دست های آلوده ات را
به کف پاهای زردت قلاب نمودی
صبح هوشیار می شود
از بوی ناخوشایند و شب مانده ی آبجو
که از خاک اره ی لگد کوب شده خیابان برمی خیزد
که بر آن جای پاهای گِل آلودی،
تا دکّه های قهوه فروشی نقش بسته است.
با نقاب های دیگر
زمان آنها را ادامه می دهد.
یک نفر در فکر همه ی آن دست هایی است
که دارند پرده های چرکین را
که در هزار اتاق اجاره ای بالا می کشند.
آوریل بیرحمترین ماه است
یاسها را از خاک مُرده میرویاند
خاطره و اشتیاق را به هم میآمیزد
با باران بهاری ریشههای خوا برفته را بیدار میکند.
ما را گرم نگه داشت زمستان
با برف فراموشی زمین را پوشاند
با ریشههای خشک کمی زندگی داد.
غافلگیرمان کرد تابستان
با رگباری از جانب اِستارنبرگرسی
میان ستونها پناه گرفتیم و بعد به آفتاب رفتیم،
به هوفگارتن، قهوه نوشیدیم و ساعتی گپ زدیم.
-روس، من، اصلاًَ، اهل لیتوانی، آلمانی اصیل-
و ما وقتی بچه بودیم نزد اشرف والا، پسرعمویم میماندیم،
او مرا به سورتمه سواری برد و من خیلی ترسیدم
گفت: ماری، ماری، محکم بگیر. و سرازیر شدیم.
در کوهستان انسان احساس آزادی میکند.
تا نهایت شب میخوانم و زمستان به جنوب میروم.
چه ریشههایی چنگ میزند به سنگ
چه شاخههایی رشد میکند در زباله و سنگ؟
پسر انسان! تو نمیدانی و گمان هم نمیتوانی کرد
چون فقط کُپهی تصویرهای شکسته را میبینی
آنجا که خورشید ضربه میزند
و درخت مُرده سایه ندارد
و زنجره آرامش نمیدهد
و از سنگ خشک صدای آب نمیآید.
این جا،
زیر صخرهی سرخ فقط سایه هست،
(به زیر سایهی صخرهی سرخ بیا)
تا نشانت دهم،
نه چیزی چون سایهات در روز
که در پیات میآید ،
نه چیزی چون سایهات در شب
که به دیدارت میآید،
که وحشت را نشانت دهم
در مشتی خاک.
باد خنک میوزه
از جانبِ خونهتون.
ای بچهی ایرلندی
منتظر چی هستی
تو به من سُنبل دادی اول بار، یک سال پیش
“دختر سُنبل صدایم میکردند.”
اما هنگامی که دیرگاه از باغ سطنبل برمیگشتیم
تو با آغوشی پُر و موهای خیس، زبانم بند آمد
چشمم سیاهی رفت. میان مرگ و زندگی بودم،
هیچ نمیدانستم،
آن جا که نگاه کردم
به دل روشنی، به سکوت.
دریا خالی و ویران
مادام سوسُوستریس، فال گیر شهیر،
سرمایی سخت خورده بود،
او که میگویند عاقلترین زن اروپا هم هست،
با دستی ورقِ شوم
گفت، این ورق توست، ملاح مغروق فنیقی.
(نگاه کن، چشمهایش اینک مرواریدند!)
و این بلّادونا،
بانوی صخرهها،
بانوی وضعیت.
این هم مردی با سه پاره چوب، و این هم چرخ،
و این تاجر یک چشم،
و این ورق سفید که میبینی بر دوشاش،
چیزی ست که من
رُخصت دیدنش را ندارم.
مرد به دار آویخته را پیدا نمیکنم
بترس از مُردن در آب.
انبوه مردمی را میبینم که در دایرهای میچرخند.
خیلی متشکرم، اگر خانم اِکیتون عزیز را دیدید، بگویید
جدول طالع را خودم میآورم:
این روزها
آدم باید خیلی محتاط باشد.
شهر غیرواقعی،
روزی زمستانی در مهای قهوهای،
انبوه مردم بر پُل لندن روان بودند،
انبوه.
گمان نمیکردم، مرگ این همه را از پای انداخته باشد.
آهها برکشیده، کوتاه و بریده، و چشمها بر زمین دوخته
از شیب تپه بالا شدند و پایین آمدند در خیابان کینگ ویلیام،
جایی که کلیسای سنت ماری وولنات
ساعتها را میشمرد و صدایی مُرده داد بر نُهمین،
آخرین ضربه.
آن جا آشنایی دیدم. صدایش کردم:
اِستت سُون!
تو که در مایلی تو کشتیها با من بودی!
جسدی که کاشتی پارسال در باغچهات،
جوانه زد
شکوفه میدهد امسال
یا سرمای زودرس خراب کرد خوابش را؟
فقط مراقب سگ، دوست انسان باش،
با پنجه قبر میشکافد و مُرده گور به گور می کند!
تو
خوانندهیِ دو رو! – شبیه خودم، برادرِ من!
شامگاه زمستان فرو مینشیند
با بوی استیک در گذرگاهها
ساعت شش
ته ماندهی روزهای سوختهی دود گرفته
اینک رگباری توفان زا –
خُرده برگهای آلودهی خشک
و روزنامههای باطله را
به دور پاهایت میپیچاند
رگبار به سایهبانهای شکسته
و کلاهک دودکشها میکوبد.
در گوشهای از خیابان
درشکهای تنها –
با اسبی که سُم بر زمین میکوبد و از بینیاش بخار برمیخیزد.
و بعد چراغ ها روشن میشوند.
چه هستند ریشه هایی که چنگ می اندازند،چه شاخه هایی از این مزبله ی سنگلاخ می رویند؟
پسر انسان، نمی توانی پاسخ دهی،یا گمان بری، چه تو تنها کومه ای از تندیس های شکسته را می شناسی، آن جا که خورشید می تابد، و درخت خشک سایه بر کس نمی افکند، و زنجره تسکینی نمی دهد، و از سنگ خشک صدای آب نمی آید…
و من به تو آن چه را خواهم نمود که با سایه ی
صبحگاهی تو، که در پی ات شلنگ برمی دارد،
و یا سایه ی شبانگاهی تو که به دیدارت برمی خیزد،یکسان نباشد.
من به تو هراسی را در مشتی خاک خواهم نمود
“سرزمین هرز” زندانی ست که در چهاردیواری خشکی و سترونی آن، ما مردم این عصر محکوم به زوال ایم…
و آن چه “سیبیل” در پیش گفتار سرزمین هرز بر زبان می راند: “می خواهم بمیرم” زبان حالِ ما مردمِ سرزمین هرز است.
اما در “سرزمین هرز” جسم نمی میرد.
جسم در نوعی استحاله به چیزی دیگر، خرد و چروکیده،یا همچون در آواز آریل در “توفان” شکسپیر،به چیزی غریب و فاخر بدل می شود.
در سرزمین هرز روح است که می میرد. “مرگ در آب” مرگ روح است.
همچنان که مرگ در خاک مرگ جسم و زایش دوباره ی روح…
ایثار کن، همدردی کن، مسک نفس کن.
این کلمات سانسکریت نه تنها از آن رو به کار می روند که تقلید بانگ رعد هستند، بلکه شاید از آن رو که سانسکریت زبان برخی از مذاهب باستانی بود که بر گرد آیین و مراسم باروری خاک دور می زدند.
اما از آن رو که روح و اراده در سرزمین هرز مرده است، رعد با باران همراه نیست، و کلام رعد از عنایت رستگاری باز می ماند.
“با این تکه پاره ها
من زیرِ ویرانه هایم شمع زده ام”
در نقطهی سکون عالم دوّار، نه جسم و نه بیجسم.
نه از، نه رو به، در نقطهی سکون، آنجاست رقص
اما نه توقف و نه حرکت؛ آن را تثبیت هم نخوان،
آنجا که گذشته و آینده میپیوندند، نه حرکت از، نه رو به،
نه صعود و نه نزول. مگر بهخاطر آن نقطه، نقطهی سکون،
رقصی نبود و حال همه رقص است.
تنها میتوانم گفت آنجا بودهایم، اما نمیتوان گفت در کجا.
و هم نمیتوان گفت چقدر، چرا که جایدادنِ آن است در زمان.
آزادی درونی از امیال عملی،
رهایی از عمل و رنج،
رهایی از اجبار، درونی و بیرونی،
لیکن هنوز محصور فیض حس، نوری سپید، ساکن روان،
ابتهاج بیحرکت، تمرکز بیحذف،
جهانی جدید و عالم کهن
هریک بهروشنی محقّ و مبرهن
تا وجد ناقص خود را کامل کند
و ترس جزئی خود را زائل.
لیکن تسلسل گذشته و آینده
اینسان تنیده در تاروپود ضعف و در تغیّر تن
انسان را از آسمان و بار فلاکت
که جسم را تاب کشیدن آن نیست، در امان میدارد.
زمان گذشته و زمان آینده
جز اندکی آگاهی روا نمیدارد.
آگاهی باری نه حضوری است در زمان
که در زمان بهیادآوردنی است
آن لحظهی حضور در باغ
لحظهی زیر آلاچیق و کوبش رگبار
و لحظهی فضای کلیسای بادگیر و فروخفتن دود
لحظات فروپیچیده در گذشته و آینده.
آری زمان از دل زمان فتحکردنی است.
چهار کوارتت,تی.اس.الیوت
«جُهود یا ناجُهود
ای تویی که سُکان میچرخانی و جهت باد را مراقبی،
فِلباس را نظر انداز، که روزگاری زیبارو بود و بلندبالا بود همچون تو.» [ارض باطله – تی. اس. الیوت]
گذران زندگی
این را به من آموخت
که آدم ها معمولا چیزهایی را
از دست می دهند که از داشتنش
مطمئن هستند …
“سرزمین هرز”
آوریل ستمگرترین ماه هاست،
گل های یاس را از زمین مردہ می رویاند،
خواست و خاطرہ رابه هم می آمیزد،
و ریشه های کرخت را
با باران بهاری می انگیزد.
زمستان گرم مان می داشت،
خاک را از برفی نسیان بار می پوشاند،
واندک حیاتی رابه آوندهای خشکیدہ توشه می داد.
تابستان غافلگیرمان می ساخت،
از فراز اشتارن برگرسه
با رگباری از باران فرا می رسید،
ما در شبستان توقف می کردیم،
و آفتاب که می شد به راه مان میرفتیم،
به هوفگارتن،و قهوه می نوشیدیم،
و ساعتی گفت و گو می کردیم.
تی اس الیوت
ترجمه:بهمن شعله ور
این سرزمین مرده هاست
این سرزمین کاکتوس هاست
اینجا پیکره های سنگی برافراشته اند
و آنان
در زیر سوسوی ستاره ای غروب کنان
تضرع دست های مرده ای را
دریافت می دارند
آیا در دیار مرگ هم
چنین است
که تنها بیدار می شویم
و همان ساعت
از محبت به خود می لرزیم
و لب هایی که خواهان بوسیدنند
به سنگ های شکسته نماز می گزارند؟
#شعر: #تی_اس_الیوت
ترجمه: #پرویز_لشکری
[…در میانه هستم، نه فقط در میانهٔ راه، بل، در تمام راه، در جنگل تاریکی، در خارزاری، بر لب ورطهیی، آنجا که پایابِ امنی نیست. شیاطینْ تهدیدم میکنند و روشناییهای تخیّلی آزارم میدهند، و خطرِ مسحور شدنم در کار است. مبادا سخنی از خِرَد پیرمردان به گوش من برسد. ترجیح میدهم که به وصف ابلهیِ آنان، به وصف ترسشان از ترس، از به شور آمدن، از تملک، از تعلق داشتن به دیگری، و یا تعلق داشتن به دیگران، و یا تعلق داشتن به خدا، گوش بدارم. تنها خِرَدی که میتوانیم امید تحصیلش را داشته باشیم، خِرَد فروتنیست؛ فروتنیِ بیپایان…]