
در این مطلب برای علاقمندان به اشعار فروغ فرخزاد، مجموعه گلچین شده شعر فروغ فرخزاد و اشعار عاشقانه این شاعر معروف را گردآوری کرده ایم.
گلچین شعر فروغ فرخزاد
میآیم میآیم میآیمو آستانه پر از عشق مى شودو من در آستانه به آنها که دوست می دارندو دختری که هنوزآنجادرآستانهء پرعشق ایستاده،سلامی دوباره خواهم داد
***
می خواستمکه شعله شوم سرکشی کنممرغی شدمبه کنج قفس بسته و اسیر
***
تمام روز نگاه منبه چشمهای زندگیم خیره گشته بودبه آن دو چشم مضطرب ترسانکه از نگاه ثابت من می گریختندو چون دروغگویانبه انزوای بی خطر پلکها پناه می آوردند…!
***
من از نهایت شب حرف میزنممن از نهایت تاریکیو از نهایت شب حرف میزنماگر به خانهی من آمدیبرای من ای مهربانچراغ بیاورو یک دریچه که از آنبه ازدحام کوچهی خوشبخت بنگرم.
پنجرهیک پنجره برای دیدنیک پنجره برای شنیدنیک پنجره که مثل حلقه ی چاهیدر انتهای خود به قلب زمین میرسدو باز میشود به سوی وسعتاین مهربانی مکرر آبی رنگیک پنجره که دست های کوچک تنهایی رااز بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریمسرشار میک ندو میشود از آنجاخورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کردیک پنجره برای من کافیستمن از دیار عروسکها می آیماز زیر سایه های درختان کاغذیدرباغ یک کتاب مصوراز فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشقدر کوچه های خاکی معصومیتاز سال های رشد حروف پریده رنگ الفبادر پشت میز های مدرسه مسلولاز لحظه ای که بچه ها توانستندبر روی تخته حرف سنگ را بنویسندو سارهای سراسیمه از درخت کهنسالپَر زدندمن از میان ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیمو مغز من هنوزلبریز از صدای وحشت پروانه ای است که او رادردفتری به سنجاقیمصلوب کرده بودندوقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بودو در تمام شهرقلب چراغ های مرا تکه تکه می کردندوقتی که چشم هایکودکانه عشق مرابا دستمال تیره قانون می بستندو از شقیقه های مضطرب آرزوی منفواره های خون به بیرون می پاشیدوقتی که زندگی من دیگرچیزی نبود هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواریدریافتم باید باید بایددیوانه وار دوست بدارمیک پنجره برای من کافیستیک پنجرهبه لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوتاکنون نهال گردوآن قدر قد کشیده که دیوار رابرای برگهای جوانش معنی کنداز آینه بپرسنام نجات دهنده ات راآیا زمین که زیر پای تو می لرزدتنها تر از تو نیست ؟پیغمبران رسالت ویرانی رابا خود به قرن ما آوردند ؟این انفجار های پیاپیو ابرهای مسمومآیا طنین آینه های مقدس هستند ؟ای دوست ای برادر ای همخونوقتی به ماه رسیدیتاریخ قتل عام گل ها را بنویسهمیشه خوابهااز ارتفاع ساده لوحی خود پرت میشوند و می میرندمن شبدر چهار پری را می بویمکه روی گورمفاهیم کهنه روییده ستآیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود ؟آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفتتا به خدای خوب که در پشت بام خانه قدم میزند سلام بگویم ؟حس میک نم که وقت گذشته ستحس میک نم که لحظه سهم من از برگهای تاریخ استحس میک نم کهمیز فاصله ی کاذبی است در میان گیسوان من و دستهای اینغریبه ی غمگینحرفی به من بزنآیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشدجز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد ؟حرفی بزنمن در پناه پنجره امبا آفتاب رابطه دارم
تنم به پیلهی تنهاییم نمیگنجیدو بوی تاج کاغذیمفضای آن قلمرو بی آفتاب راآلوده کرده بود
زیباترین اشعار عاشقانه شاعر معروف
تنم به پیلهی تنهاییم نمیگنجیدو بوی تاج کاغذیمفضای آن قلمرو بی آفتاب راآلوده کرده بود
***
قسمتی از شعر: یادی از گذشته
وقتی که زندگی من هیچ چیز نبودهیچ چیز به جزتیک تاک ساعت دیواریدریافتم باید، باید، بایددیوانه وار دوست بدارمکسی را که مثل هیچکس نیست ..
دستهایم را در باغچه میکارمسبز خواهم شد،میدانم، میدانم، میدانمو پرستوهادر گودی انگشتان جوهریامتخم خواهند گذاشت.
***
شاید این را شنیده ای که زناندر دل «آری» و «نه» به لب دارندضعف خود را عیان نمی سازندرازدار و خموش و مکارند
آه، من هم زنم، زنی که دلشدر هوای تو می زند پر و بالدوستت دارم ای خیال لطیفدوستت دارم ای امید محال
***
دیدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک میخورددیدم که حجم آتشینمآهسته آب شدو ریخت، ریخت، ریختدر ماه، ماه به گودی نشسته، ماه منقلب تار
***
من مثل حس گمشدگی وحشت اورماما خدای من …ایا چگونه میشود از من ترسید…؟!من، من که هیچگاه جز بادبادکیسبک و ولگرد بر پشت بامهایمه الوده ی اسمان چیزی نبوده امو عشق و میل و نفرت و دردم رادر غربت شبانه ی تابستانموشی بنام”مرگ” جویده است…
***
شایدپرنده بود که نالیدیا باد در میان درختانیا من که در برابر بن بست قلب خودچون موجی از تاسف و شرم و دردبالا می آمدم و از میان پنجره می دیدم که آن دو دستآن دو سرزنش تلخ و همچنان دراز به سوی دو دست من در روشنایی سپیده دمی کاذبتحلیل می روند و یک صدا که در افق سردفریاد زدخداحافظ…!
***
زندگی شاید آن لحظه مسدودی ستکه نگاه من در نی نی چشمان توخود را ویران می سازد
مجموعه شعر عاشقانه فروغ
سخن از گیسوی خوشبخت من استبا شقایقهای سوخته ی بوسه ی تو..!و صمیمیت تن هامان در طرّاریو درخشیدن عریانیمان…مثل فلس ماهیها در آب
انسان پوکانسان پوک پر از اعتمادنگاه کن که دندانهایشچگونه وقت جویدن سرود می خواندو چشمهایشچگونه وقت خیره شدن می درندو او چگونه از کنار درختان خیس می گذرد :صبور ،سنگین ،سرگردان .
چرا من اینهمه کوچک هستمکه در خیابانها گم میشومچرا پدر که اینهمه کوچک نیستو در خیابانها هم گم نمیشودکاری نمیکند که آنکسی که بخواب من آمده ست،
روز آمدنش را جلو بیاندازد
***
در سر من چیزی نیستبه جز چرخش ذرات غلیظ سرخو نگاهممثل یک حرف دروغشرمگین است و فروافتاده!
***
شانه های توهمچو صخره های سخت و پرغرورموج گیسوان من در این نشیبسینه میکشد چو آبشار نور
شانه های توچون حصارهای قلعه ای عظیمرقص رشته های گیسوان من بر آنهمچو رقص شاخه های بید در کف نسیم
***
باز….من ماندم و خلوتی سردخاطراتی زبگذشته ای دوریاد عشقی که با حسرت و دردرفت و خاموش شد در دل گور……
***
میتوان بر جای باقی مانددر کنار پرده،اما کور، اما کر
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یک روز آن پرندهنمایان شدانگار از خطوط سبز تخیل بودندآن برگهای تازه که در شهوت نسیم نفس میزدندانگارآن شعلههای بنفش که در ذهن پاک پنجرهها میسوختچیزی بجز تصور معصومی از چراغ نبود
در کوچه باد میآمداین ابتدای ویرانیست آن روز هم که دستهای تو ویران شدند باد می آمد
***
جمعه ساکتجمعه متروکجمعه چون کوچه های کهنه،غم انگیزجمعه اندیشه های تنبل بیمارجمعه خمیازه های موزی کشدارجمعه بی انتظارجمعه تسلیمخانه خالیخانه دلگیرخانه در بسته بر هجوم جوانیخانه تاریکی و تصور خورشیدخانه تنهایی و تفال و تردیدخانه پرده کتاب گنجه تصاویراه چه ارام و پر غرور گذر داشتزندگی من چون جویبار غریبیدر دل این جمعه های ساکت متروکدردل این خانه های خالی دلگیراه… چه ارام و پر غرور گذر داشت …
شعر عاشقانه فروغ
بعد از این از تو دگر هیچ نخواهمنه درودینه پیامینه نشانیره خود گیرم و ره بر تو گشایمزآنکه دیگر تو نه آنیتو نه آنی …
***
به آفتاب سلامی دوباره خواهم دادبه جویبار که در من جاری بودبه ابرها که فکرهای طویلم بودندبه رشد دردناک سپیدارهای باغ که با مناز فصل های خشک گذر می کردندبه دسته های کلاغانکه عطر مزرعه های شبانه رابرای من به هدیه می آوردندبه مادرم که در آیینه زندگی می کردو شکل پیری من بودو به زمین، که شهوت تکرار من، درون ملتهبش رااز تخمه های سبز می انباشت – سلامی دوباره خواهم داد
می آیم، می آیم، می آیمبا گیسویم: ادامه بوهای زیر خاکبا چشم هایم: تجربه های غلیظ تاریکیبا بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوارمی آیم، می آیم، می آیمو آستانه پر از عشق می شودو من در آستانه به آنها که دوست می دارندو دختری که هنوز آنجا،در آستانه پرعشق ایستاده، سلامی دوباره خواهم داد
آنچه در من نهفته دریایی ستکی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین توفانیکاش یارای گفتنم باشد
***
از تنم جامه برون آر و بنوششهد سوزنده ی لب هایم را
تا به کی در عطشی دردآلودبه سر آرم همه شب هایم را
***
یک شب ز ماورای سیاهی هاچون اختری بسوی تو می آیمبر بال بادهای جهان پیماشادان به جستجوی تو می آیم
سر تا بپا حرارت و سرمستیچون روزهای دلکش تابستانپر می کنم برای تو دامان رااز لالههای وحشی کوهستان
یک شب ز حلقهای که بدر کوبنددر کنج سینه قلب تو می لرزدچون در گشوده شد، تن من بی تابدر بازوان گرم تو می لغزد
دیگر در آن دقایق مستی بخشدر چشم من گریز نخواهی دیدچون کودکان نگاه خموشم رابا شرم در ستیز نخواهی دید
یک شب چو نام من بزبان آریمی خوانمت به عالم رؤیائیبر موجهای یاد تو می رقصمچون دختران وحشی دریائی
یک شب لبان تشنه من با شوقدر آتش لبان تو می سوزدچشمان من امید نگاهش رابر گردش نگاه تو می دوزد
از زهره، آن الهه افسونگررسم و طریق عشق می آموزمیک شب چو نوری از دل تاریک یدر کلبه ات شراره می افروزم
آه، ای دو چشم خیره بره ماندهآری ، منم که سوی تو می آیمبر بال بادهای جهان پیماشادان به جستجوی تو می آیم
ناشناسی درون سینه منپنجه بر چنگ و رود میسایدهمره نغمههای موزونشگوئیا بوی عود می آید
آه، باور نمی کنم کـه مرابا تو پیوستنی چنین باشدنگه ان دو چشم شور افکنسوی من گرم و دلنشین باشد
بیگمان زان جهان رویاییزهره بر من فکنده دیده عشقمینویسم بروی دفتر خویشجاودان باشی اي سپیده عشق
فروغ فرخزاد
***
اي ز گندمزارها سرشارتراي ز زرین شاخهها پر بارتر
اي در بگشوده بر خورشیدهادر هجوم ظلمت تردیدها
با تو ام دیگر ز دردی بیم نیستهست اگر ‚ جز درد خوشبختیم نیست.
***
از دوست داشتن
امشب از آسمان ديده تو
روي شعرم ستاره ميبارد
در سكوت سپيد كاغذها
پنجه هايم جرقه ميكارد
شعر ديوانه تب آلودم
شرمگين از شيار خواهشها
پيكرش را دوباره مي سوزد
عطش جاودان آتشها
آري آغاز دوست داشتن اسـت
اگرچه پايان راه ناپيداست
من بـه پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست
از سياهي چرا حذر كردن
شب پر از قطره های الماس اسـت
انچه از شب بـه جاي مي ماند
عطر سكر آور گل ياس اسـت
آه بگذار گم شوم در تو
كس نيابد ز من نشانه من
روح سوزان آه مرطوب من
بوزد بر تن ترانه من
آه بگذار زين دريچه باز
خفته در پرنيان رويا ها
با پر روشني سفر گيرم
بگذرم از حصار دنياها
داني از زندگي چه ميخواهم
من تو باشم ‚ تو ‚ پاي تا سر تو
زندگي گر هزار باره بود
بار ديگر تو بار ديگر تو
آنچه درمن نهفته درياييست
كي توان نهفتنم باشد
با تو زين سهمگين طوفاني
كاش ياراي گفتنم باشد
بس كه لبريزم از تو مي خواهم
بدوم در ميان صحراها
سر بكوبم بـه سنگ كوهستان
تن بكوبم بـه موج دريا ها
بس كه لبريزم از تو مي خواهم
چون غباري ز خود فرو ريزم
زير پاي تو سر نهم آرام
بـه سبك سايه تو آويزم
آري آغاز دوست داشتن اسـت
اگرچه پايان راه نا پيداست
من بـه پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست
***
شعر اسیر فروغ فرخزاد
تو را می خواهم و دانم که هرگزبه کام دل در آغوشت نگیرمتویی آن آسمان صاف و روشنمن این کنج قفس مرغی اسیرمز پشت میله های سرد تیرهنگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش ایدو من ناگه گشایم پر به سویتدر این فکرم که در یک لحظه غفلتاز این زندان خاموش پر بگیرمبه چشم مرد زندانبان بخندمکنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم من و دانم که هرگزمرا یارای رفتن زین قفس نیستاگر هم مرد زندانبان بخواهددگر از بهر پروازم نفس نیستز پشت میله ها هر صبح روشننگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر می کنم آواز شادیلبش با بوسه می آید به سویماگر ای آسمان خواهم که یک روزاز این زندان خامش پر بگیرمبه چشم کودک گریان چه گویمز من بگذر که من مرغی اسیرم
من آن شمعم که با سوز دل خویشفروزان می کنم ویرانه ای رااگر خواهم که خاموشی گزینمپریشان می کنم کاشانه ای را