
ارنست همینگوی بیشک یکی از بزرگترین نویسندگان تاریخ است که با قلم جادویی خود توانست درنهایت برنده جایزه نوبل ادبیات شود. این نویسنده آمریکایی هنرمندی بسیار فرمیک بود و بیشتر نوشتههایش ریشه در تجربههای شخصیاش همچون حضور در جنگ جهانی و شکار در آفریقا دارد. پس اگر شما نیز مثل من طرفدار همینگوی بزرگ هستید در ادامه همراه سایت گلستان فان باشید. چرا که ما متنهای بسیار زیبایی را از هر یک کتاب این نویسنده آماده کردهایم.
فهرست موضوعات این مطلب
وداع با اسلحهپیرمرد و دریاپاریس جشن همیشگیداشتن یا نداشتنزنگ ها برای که به صدا در میآیندبرفهای کلیمانجاروخورشید همچنان میدمدوداع با اسلحه
وداع با اسلحه ( A Farewell to Arms) رمانی نوشته ارنست همینگوی، نویسنده آمریکایی و برنده جایزه نوبل ادبیات است که در سال 1929 منتشر شد. داستان آن درباره جوانی آمریکایی با نام فردریک هنری (Frederic Henry) است که با درجه ستوان در جنگ جهانی اول در بخش آمبولانسها در ارتش ایتالیا خدمت میکند. عنوان آن از شعری گرفته شده که جرج پیل در سده 16 میلادی سرودهاست.
بخشهای بسیار زیبا از کتاب وداع با اسلحه
ترسوها هزاربار میمیرن، شجاعان فقط یهبار میمیرن.
که اصلا دعوا سر چیست و چه کسی دارد چه کسی را میکشد و چرا میکشد و هیچکس نمیداند اینهمه رنج و اینهمه آوارگی برای چیست؟
یک طبقه وجود داره که همهٔ کشور رو اداره میکنه، اون طبقه احمقه و قادر نیست چیزی رو تشخیص بده و اگه هم بخواد، نمیتونه.
وقتی چیزی نداری که از دست بدی، کناراومدن با زندگی مشکل نیست.
قطعآ رسیدن غذا موجب پیروزی نمیشه؛ اما نرسیدن غذا حتمآ موجب شکست میشه.”
هرگز نباید نومید شد. اما گاهی اوقات نمیتونم امیدوار باشم. همیشه سعی میکنم امیدوار باشم، اما گاهی نمیتونم.
“بهعقیدهٔ من باید جنگ رو تموم بکنیم، جنگ تموم نمیشه تا زمانی که یه طرف جنگ رو تموم نکنه. اما اگه ما جنگ رو تموم نکنیم، اوضاع بدتر میشه.” پاسینی محترمانه گفت: “نمیتونه بدتر بشه. چون چیزی از جنگ بدتر وجود نداره.”
خدا میداند نمیخواستم عاشقش شوم. نمیخواستم عاشق کسی شوم؛ اما خدا میداند عاشق شده بودم و من روی تخت بیمارستانی در میلان افتاده بودم و همهگونه افکار به مغزم هجوم میآورد
دوست نداری کف سفت قطار را، دوست نداری توپها و برزنتی که روی آن کشیده شده و بوی وازلینی را که به فلز زده شده یا برزنت خیسیدهٔ آبنشتکرده را؛ اگرچه در زیر برزنت خیلی کیف دارد و دلنشین است با توپها بودن؛ اما تو دیگری را دوست داری که اکنون میدانی حتا نمیتوانی وانمود کنی که آنجا هست و حالا بهروشنی و بهسردی میدانی و میبینی
ــ ترسوها هزاربار میمیرن، شجاعان فقط یهبار میمیرن. ــ درسته. کی اینو گفته؟ ــ نمیدونم. کاترین گفت: “احتمالا خودش ترسو بوده. خیلی چیزا دربارهٔ ترسوها میدونسته؛ اما دربارهٔ شجاعان هیچی. شجاعان شاید دوهزار بار میمیرن به شرط اونکه باهوش باشن. اون که این حرف رو زده به این نکته اشاره نکرده.”
پرسیدم: “بعد از جنگ کجا زندگی کنیم؟” ــ احتمالا در خونهٔ سالمندان. سه ساله که کودکانه انتظار میکشم تا کریسمس جنگ تموم بشه؛ اما حالا انتظار میکشم تا بچهمون فرماندهیکل قوا بشه. ــ ممکنه ژنرال بشه. ــ اگه جنگ صد سال طول بکشه، اونوقت میتونه در هر دو مقام خدمت کنه.
شاید جنگها پیروزی درپی نداشت. ممکن بود آنان تا ابد به این وضع ادامه دهند، شاید این جنگ صدسال دیگر بهدرازا بکشد.
ــ شما اصلا پیر بهنظر نمیرسین. ــ این جسمه که پیر میشه. گاه میترسم بههنگام شکستن یکتکه گچ قلمی، انگشتم بشکنه و روح، پیرتر از جسم نیست و چندان عاقلتر هم نیست. ــ شما آدم خردمند و عاقلی هستین. ــ این یه اشتباه بزرگه که میپندارن پیرا خردمندن. اونا عاقلتر نمیشن، محافظهکارتر و محتاطتر میشن. ــ شاید همین محتاطبودن، خودش خرده.
شب ممکن است برای مردمان تنها، همین که تنهایی شان آغاز شد، وحشتناک باشد.
وقتی آدم چیزی نداشته باشه که ببازه، اداره کردن زندگی چندون سخت نیست.
من میدانم که شب مثل روز نیست؛ میدانم که همه چیز فرق میکند، موضوعهای شب را نمیتوان در روز بیان کرد، برای اینکه دیگر وجود ندارند، وشب ممکن است برای مردمانِ تنها، همین که تنهایی شان آغاز شد، وحشتناک باشد.
ولی پس از آنکه آنها را بیرون کردم و در را بستم و چراغ را روشن کردم دیدم فایده ای ندارد. مثل این بود که با مجسمه ای خداحافظی کنم. کمی بعد بیرون رفتم و بیمارستان را ترک گفتم و زیر باران به هتل رفتم.
– پیغام عقب نشینی هم از لشگر رسید.
– من گفتم: ما تحت نظر لشگر کار میکنیم ، ولی این جا تحت امر شما هستم. طبعا وقتی شما بگید برو ، من میرم ، ولی فرمانها رو درس معلوم کنید چیه.
– فرمان اینه که ما این جا بمونیم ، شما زخمیها رو از این جا به مرکز ببرین.
– گفتم: بعضی وقتا هم از مرکز زخمیها رو به بیمارستان صحرایی میبریم. ببینم ، من تا حالا هیچ عقب نشینی ندیده ام ، اگر قرار بشه عقب نشینی کنیم ، این همه زخمی رو چطور ببریم ؟
– زخمیها رو نمیبریم ، بقیه رو ول میکنیم.
– پس من با ماشینا چه ببرم ؟
– لوازم بیمارستان را ببر.
– گفتم: بسیار خوب.
پیرمرد و دریا
پیرمرد و دریا نام رمان کوتاهی است از ارنست همینگوی، نویسنده سرشناس آمریکایی. این رمان در سال 1951 در کوبا نوشته شد و در 1952 به چاپ رسید. پیرمرد و دریا واپسین اثر مهم داستانی همینگوی بود که در دوره زندگیاش به چاپ رسید. این داستان، که یکی از مشهورترین آثار اوست، شرح تلاشهای یک ماهیگیر پیر کوبایی است که در دل دریاهای دور برای به دام انداختن یک نیزهماهی بسیار بزرگ با آن وارد مبارزه مرگ و زندگی میگردد. نوشتن این کتاب یکی از دلایل عمده اهدای جایزه ادبی نوبل سال 1954به ارنست همینگوی بودهاست.
ارنست همینگوی در این کتاب به حوزه زندگی پیرمردی چنگ میاندازد که روزی قلمرو بزرگ دریا در حیطه اقتدارش بود و عروسکان خوش خرام دریا بیوههایی بودهاند درمانده در تار و پود تورش و اینک زندگی او به پایان خود میرسد، در آرزوی بزرگترین صیدش دل به دریای بزرگ میسپارد و بزرگترین صیدش را به چنگ میآورد ولی آن قدرتی که بتواند شاهکار آخرین خود را به ساحل بکشد ندارد و چیزی جز اسکلت به ساحل نمیآورد. همینگوی در پیرمرد و دریا شکوه قلمرو دریا را با افت و خیز زندگی دراز یک صیاد در هم میآمیزد و از این آمیزش زندگینامهای سرشار از اندوه برای صیادی از پا افتاده فراهم میکند.
جملاتی از کتاب شاهکار پیرمرد و دریا
فقط تخت خواب، تخت خواب خیلی عالیه. اون وقتی آسیب دیدی باعث آسودگیه. نمیدونستم تخت خواب میتونه انقدر باعث راحتی باشه.
اگه جایی شانس بفروشند دوست دارم کمی بخرم
او گفت: اما آدمیزاد برای شکست خوردن ساخته نشده، اون میتونه نابود بشه ولی شکست نمیخوره.».
بهش فکر نکن. در مسیرت حرکت کن و وقتی زمانش رسید باهاش روبرو شو.
با خودش گفت: «تو ماهی رو بخاطر زنده موندن و فروختن گوشتش نکشتی. تو اونو بخاطر غرورت و اینکه ماهیگیر هستی کشتی. تو قبل و بعد از کشتنش عاشقش بودی. اگه عاشقش بودی کشتنش گناه نبود یا گناه بیشتری بود؟»
او فکر کرد: «من این چیزها رو نمیدونم اما خوبه که مجبور نیستیم خورشید و ماه و ستارهها رو بکشیم. همین که در دریا برادران واقعی خودمون رو میکشیم کافیه.»
خوش شانس بودن بهتره ولی من ترجیح میدم دقیق باشم. بعدش وقتی شانس میاد تو آمادهای.
آدمیزاد برای شکست خوردن ساخته نشده، اون میتونه نابود بشه ولی شکست نمیخوره.
او سعی کرد آرام بگیرد. دردش نشان میداد که او زنده است.
به خاطر نداشت کی برای اولین بار بلند حرف زدن با خود در تنهایی را شروع کرده است. او در روزگاران قدیم و در بعضی شبهای تنهایی، خیره به ساعتش، برای خود در قایقهای صید لاک پشت آواز میخواند. او احتماًلا بلند حرف زدن با خود را زمانی شروع کرده بود که پسرک ترکش کرده بود اما به خاطر نمیآورد.
بلند گفت: «ماهی هم دوست منه. تا حالا همچین ماهیای ندیدم اما باید بکشمش. خوشحالم که ما مجبور نیستیم ستارهها رو بکشیم. فکر کن اگر هر روز یه نفر تلاش میکرد ماه رو بکشه چی میشد. ماه فرار میکرد. اما فکر کن اگه یه مرد هر روز تلاش میکرد خورشید رو بکشه. ما خوشبخت به دنیا میآییم.»
چی میتونه آسیب بزنه؟ هیچ چی. من خودم خیلی دور رفتم.»
. او به لبهی قایق تکیه داد و مطمئن شد که نمرده است. درد شانه هایش هم این حقیقت را تصدیق میکردند.
با خودش گفت: «تو ماهی رو بخاطر زنده موندن و فروختن گوشتش نکشتی. تو اونو بخاطر غرورت و اینکه ماهیگیر هستی کشتی. تو قبل و بعد از کشتنش عاشقش بودی. اگه عاشقش بودی کشتنش گناه نبود یا گناه بیشتری بود؟»
پسرک گفت: «تو ساعت کوکی منی.» «ساعت کوکی من سن و سالمه، چرا پیرمردها صبح زود از خواب بیدار میشن؟ واسه اینکه یه روز طولانیتر داشته باشن؟»
از اون گذشته هرچیزی، چیز دیگهای رو به نحوی میکشه. ماهیگیری منو میکشه درست به همون صورت که زنده نگهم میداره. پسرک هم زنده نگهم میداره. نباید خودمو انقدر فریب بدم.»
پیرمرد فکر کرد: «اون ماهی بزرگیه. باید از پسش بر بیام. نباید بذارم متوجه قدرتش و اینکه اگه فرار کنه چیکار میتونه انجام بده بشه. اگه من جای اون بودم الان با همه چی کنار میومدم و آنقدر میرفتم تا یه چیزی پاره بشه. اما خدا رو شکر ماهیها به اندازهی ماها که اونا را میکشیم باهوش نیستند هرچند که نجیبتر و تواناتر هستند.»
من اونا رو با دقت نگه میدارم فقط دیگه شانسی ندارم. اما کی میدونه؟ شاید امروز داشته باشم. هر روز یه شروع تازه ست. خوش شانس بودن بهتره ولی من ترجیح میدم دقیق باشم. بعدش وقتی شانس میاد تو آمادهای.
این ماجرا برای ادامه داشتن، زیادی خوب بود. کاش این یه رویا بود و هیچوقت این ماهی رو نگرفته بودم و الان روی تختم در حال روزنامه خوندن بودم.» او گفت: اما آدمیزاد برای شکست خوردن ساخته نشده، اون میتونه نابود بشه ولی شکست نمیخوره.» فکر کرد: «متأسفم که کوسه رو کشتم و الان که زمان خیلی بدی در پیش رو دارم نیزهام رو هم ندارم. کوسه خشن، توانا، قوی و باهوشه اما من باهوشتر از اون بودم. شاید هم نه، شاید من فقط مجهزتر از اون بودم.» بلند گفت: «پیرمرد بهش فکر نکن. در مسیرت حرکت کن و وقتی زمانش رسید باهاش روبرو شو.»
او با خود گفت: «هیچکس در سن پیری نباید تنها بمونه اما این اجتنابناپذیره.
«به زودی خوب میشی. چیزهای زیادی هست که من باید یاد بگیرم و تو میتونی همه چیز رو بهم یاد بدی. چقدر زجر کشیدی؟» پیرمرد گفت: «خیلی«
بلند گفت: «ماهی هم دوست منه. تا حالا همچین ماهیای ندیدم اما باید بکشمش. خوشحالم که ما مجبور نیستیم ستارهها رو بکشیم. فکر کن اگر هر روز یه نفر تلاش میکرد ماه رو بکشه چی میشد. ماه فرار میکرد. اما فکر کن اگه یه مرد هر روز تلاش میکرد خورشید رو بکشه. ما خوشبخت به دنیا میآییم.»
فقط دیگه شانسی ندارم. اما کی میدونه؟ شاید امروز داشته باشم. هر روز یه شروع تازه ست. خوش شانس بودن بهتره ولی من ترجیح میدم دقیق باشم. بعدش وقتی شانس میاد تو آمادهای.»
اما پیرمرد همیشه دریا را زنانه و چیزی که یا به انسان لطف بزرگی میکند یا لطفش را از او دریغ میکند و اگر وحشیانه یا بدجنس عمل میکند به این خاطر است که کمکی از او برنمیآید، تصور میکرد
با خودش گفت: «نباید احمقانه فکر کنم. شانس چیزیه که به شکلهای مختلف ظاهر میشه. کسی نمیتونه تشخیصش بده. من مقداری از اون در هر شکلی که باشه میخرم و در ازاش هر چی خواستند میدم.
کاش حداقل میتوانستم یه بار اونو ببینم که بفهمم با چه چیزی مقابله میکنم.»
پسرک گفت: «تو ساعت کوکی منی.» «ساعت کوکی من سن و سالمه، چرا پیرمردها صبح زود از خواب بیدار میشن؟ واسه اینکه یه روز طولانیتر داشته باشن؟» پسرک گفت: «نمیدونم. چیزی که من میدونم اینه که پسران جوان دیر و سخت میخوابن.» پیرمرد گفت: «میتونم به یاد بیارم. فردا سر موقع بیدارت میکنم.» «دوست ندارم اون منو از خواب بیدار کنه، اینجوری احساس حقارت میکنم.»
«و بهترین صیاد هم تو هستی.» «نه، بهتر از خودم هم میشناسم.» «به هیچ وجه، ماهیگیرانی خوب و عالی وجود دارن اما تو بهترینشون هستی.» «ممنونم. تو منو خوشحال میکنی. امیدوارم هیچ ماهی بزرگی نیاد که خلافش رو ثابت کنه.» «اگر همونقدر که میگی قوی باشی چنان ماهیای وجود نداره.»
به خودش گفت: «کاش یه سنگ برای چاقو داشتم. باید با خودم یه سنگ میاوردم.» او فکر کرد: «خیلی چیزها باید میاوردی که نیاوردی پیرمرد. اما الان وقت فکر کردن به چیزهایی که نداری نیست. فکر کن با چیزهایی که داری چیکار میتونی بکنی.»
هیچ چیز بهتر از این نیست که هیچ نباشی ولی مؤثر باشی
ابرها مانند رشته کوه هایی قد علم کرده بودند و ساحل فقط مانند خط سبزی بین کوههای آبی خاکستری اطراف آن به نظر میآمد.
پیرمرد فکر کرد: «چرا من با دو دست خوب آفریده نشدم؟ احتماًلا این از قصور خودم در تربیت این یکی دستمه. اما خدا میدونه که اون فرصت یاد گرفتن رو داشته. اون دیشب بد عمل نکرد و فقط یه بار گرفته. اگر دوباره گرفت بذار طناب ببردش.»
«به پسرک گفته بودم من یه پیرمرد غیر عادی ام، حالا زمانش رسیده که اینو ثابت کنم.» بارها این را ثابت کرده بود و الان دوباره میخواست ثابتش کند. هر بار برایش جدید بود و او به دفعههای قبلی که این کار را کرده بود فکر نمیکرد.
اکثر مردم هیچ حسی نسبت به لاکپشتها نداشتند به خاطر اینکه قلب یک لاک پشت ساعتها بعد از کشته شدن هنوز میتپد. پیرمرد فکر میکرد قلب و دست و پای من هم همینطور است
پسرک: «چیزی برای خوردن داری؟» «یه ظرف برنج زرد و مقداری ماهی. میخوری؟» «نه، من تو خونه غذا میخورم. میخواهی برات آتش روشن کنم؟» «نه، شاید بعدا خوردمش، شاید هم بعداً برنج را سرد خوردم.» «میتونم تور ماهیگیری را بردارم؟» «بله، حتماً» آنجا تور ماهیگیری وجود نداشت و پسرک به خاطر آورد که آن را فروخته اند. اما آنها هر روز این تخیل را داشتند. آنجا برنج سرد و ماهی هم وجود نداشت و پسرک این را هم میدانست.
او میدانست که هیچکس در دریا تنها نیست.
«راحته. من همیشه میتونم دو و نیم دلار قرض بگیرم.» «من هم احتماًلا میتونم ولی سعی میکنم قرض نکنم. مردم اول قرض میگیرند بعد گدایی میکنند.»
پاریس جشن همیشگی
ارنست همینگوی با واع با اسلحهاش، با پیرمرد و دریایش و با داشتن و نداشتنش برای خیلیها بتی در دنیای ادبیات است. بگذریم که در حال حاضر خیلیها داستانهای کوتاه او را مهمتر از رمانهایش میدانند. ارنست کتاب «پاریس، جشن بیکران» را در تابستان سال 1957 در کوبا آغاز کرد، در در کچام، آیداهو و اسپانیا روی آن کار کرد و در سال 1690 دوباره در کوبا آن را به په پایان رساند. او در این کتاب خاطرات سالهای 1921 تا 1926 خود را در پاریس، نوشته است. در بخشی از این خاطرات که به لطافت و جذابیت داستانهای او است میخوانید: «وقتی بهار میآمد، حتّی بهار کاذب، دیگر مشکلی وجود نداشت جزاینکه کجا میشود شادتر بود. تنها چیزی که میتوانست سرتاسر روزی را ضایع کند این و آن بودند، و اگر میتوانستی به کسی وعده دیدار ندهی، روز بیحد و مرز میشد.
این و آن همیشه شادمانی را محدود میکردند، جز مشتی انگشتشمار که همان قدر خوب بودند که بهار. بامدادان بهاری از صبح زود کار میکردم، در حالی که همسرم هنوز خواب بود. پنجرهها چارطاق باز بودند و سنگفرش بارانخورده خیابان داشت خشک میشد. آفتاب، چهره خیس خانهها را که رودرروی پنجره داشتند میخشکاند. مغازهها هنوز بسته بودند. بزچران که نیاش را مینواخت از کوچه بالا آمد و زنی که در طبقه فوقانی ما زندگی میکرد با ظرف بزرگی به پیادهرو رفت. بزچران یکی از بزهای سیاه شیرده را که پستانهای آماسیدهای داشت جدا کرد و شیرش را در ظرف دوشید و در همین حال سگش بزهای دیگر را به پیادهرو میراند. بزها به اطراف نگاه میکردند و گردنشان را مثل جهانگردها برمیگرداندند.
بزچران پول را از زن گرفت و تشکر کرد و ضمن نواختن نی از خیابان بالا رفت و سگ، گله بزهای پیش رویش را هدایت میکرد که شاخهایشان بالا و پایین میرفت. برگشتم و به نوشتن پرداختم و زن با شیر بز از پلهها بالا آمد.»
متنهایی از پاریس جشن همیشگی
یک قاره به محض اینکه ما پا به آن میگذاریم زود پیر میشود. بومیها در هماهنگی با آن زندگی میکنند؛ امّا خارجی ویران میکند، درختها را قطع میکند، آب را میخشکاند، جوری که منابع آب تغییر میکنند و بعد از مدت کوتاهی، زمین یک بار که چمنزار زیر و رو و قلوهکن شد، آخرین محصولش را میدهد؛ بعد مانند هرزمین کهنسال دیگری که فرسوده شده است، فرسوده میشود؛ همانگونه که من شروع این فرسودگی را در کانادا دیده بودم. زمین از بهرهبرداری خسته میشود. سرزمین زود فرسوده میشود مگر اینکه انسان بقایای خود و حیوانهای زمین را دوباره به آن برگرداند. وقتی انسان دیگر از حیوان استفاده نکند و به جایش ماشین را به کار بیندازد، زمین زود مغلوبش میکند. ماشین نمیتواند تکثیر کند و زمین را هم بارور نمیکند و آنچه را که نمیتواند بپروراند، میبلعد و تمام میکند. یک سرزمین درست شده تا آن طور که بوده، بماند. ما مداخلهگریم و وقتی هم مُردیم شاید نابودش کرده باشیم؛ امّا پابرجا خواهد ماند، و نمیدانیم دگرگونیهای بعدی چیست.
میدانید که چه میخواهید؟ کاملا، و همیشه هم به دستش میآورم. ولی اینکه پول میخواهد. پول را که همیشه درآوردهام، و درثانی شانس هم خیلی آوردهام. بنابراین خوشبخت هستید؟ غیر از مواقعی که به دیگران فکر میکنم. پس شما به دیگران هم فکر میکنید؟ اوه، بله. امّا کاری برایشان نمیکنید؟ نه. اصلا؟ شاید کمی.
همانطور که آدم از بودن با زنی که واقعآ دوستش داشته خوشبخت است، و حس میکند دوباره عشق دارد سر برمیکشد، و هست، و نمیتواند همه را داشته باشد، امّا حالا هرچه را که هست میتواند داشته باشد، زنده باشد و با آن زندگی کند و برای همیشه آن را داشته باشد، برای آن همیشه طولانی با پایان ناگهانی؛ و زمان را متوقف میکند؛ و گاهی چنان متوقف میکند که بعدآ منتظر میشود تا زمان تکان بخورد ولی تکانخوردنش آهسته است. امّا آدم تنها نیست؛ چون اگر او را از صمیم قلب و بدون فاجعهآفرینی دوست بدارد، زن هم همیشه دوستش دارد؛ به هرکجا که برود آدم را بیشتر دوست دارد. بنابراین اگر آدم زنش یا سرزمینش را دوست بدارد، خیلی خوشبخت است و بعد هم اگر بمیرد مهم نیست.
سادهتر است آدم در سرزمینی خوب با پیشگیریهای لازم سالم بماند تااینکه خیال کند سرزمینی که کارش تمام است، هنوز خوب است.
هروقت کسی در جایی دور از زادگاهش، احساس وطن بکند باید به آنجا برود.
داشتن یا نداشتن
داشتن و نداشتن، داستان یک ناخدای قایق ماهیگیری به نام هری مورگان در فلوریدا را روایت میکند. رمان، هری را ذاتاً شخصیت خوبی معرفی میکند که به خاطر شرایط سخت اقتصادی که خارج از کنترل او هستند، مجبور به ورود به بازار سیاه و جابهجا کردن کالای قاچاق بین کوبا و فلوریدا شدهاست. یکی از مشتریان ثروتمند هری، دستمزد یک سفر ماهیگیری سه هفته ای را به او پرداخت نکرده و او را در شرایط بسیار بدی قرار میدهد. پس از این اتفاق، هری با انتخابی سرنوشت ساز، تصمیم میگیرد که برای تأمین مخارج خانوادهاش، مهاجرین چینی را به صورت قاچاق و غیرقانونی از کوبا به فلوریدا انتقال دهد. او سپس شروع به عبور انواع مختلفی از بارهای غیرقانونی [از الکل گرفته تا انقلابیهای کوبا] بین دو کشور میکند.
داشتن و نداشتن، با جزئیات و داستانی بسیار ملموس و واقعی، و دارا بودن یکی از ظریفترین و تکان دهندهترین ارتباطات انسانی در آثار همینگوی، به عنوان یکی از برترین آثار ادبی در تمامی اعصار، خود را معرفی میکند.
بخشهای کوتاه از کتاب داشتن یا نداشتن
دیگر نوشیدنی فایدهای به حالش ندارد. هر حالی که حالا داشت داشت و از این به بعد همین بود و اگر آنقدر میخورد تا از حال برود بعد از هشیاری باز همان حال دست میداد.
تو مثل یک خروسجنگی ازخودراضی هستی. مدام قوقولی قوقو میکنی
انقلابشان برود به درک! من باید فکر بخور و نمیر زن و بچهام باشم و این هم از دستم ساخته نیست. آن وقت او از انقلابش برایم میگوید. مردهشور انقلابش را ببرد.
بدبختهایی هستند که حاضرند از گرسنگی بمیرند و دزدی نکنند.
عشق هم یک دروغ کثیف دیگر است.
زنگ ها برای که به صدا در میآیند
زنگها برای که به صدا درمیآیند یا ناقوس برای که به صدا درمی آید نام رمانی است از ارنست همینگوی که در سال 1940 منتشر شد. این رمان روایت داستان رابرت جوردن، سرباز آمریکایی، است که در میانه جنگ داخلی اسپانیا به بریگاد بینالمللی پیوستهاست. او، بهعنوان متخصص مواد منفجره، وظیفه یافتهاست پلی را که بر سر راه دشمن قرار دارد، منفجر کند. جفری مایر، نویسنده زندگینامه همینگوی، اعتقاد دارد که این اثر یکی از بهترین آثار همینگوی در کنار پیرمرد و دریا، وداع با اسلحه و خورشید همچنان میدمد است.
عنوان کتاب برگرفته از یکی از آثار جان دان، شاعر انگلیسیزبان است. مهدی غبرایی این کتاب را با عنوان این ناقوس مرگ کیست؟ و پرویز شهدی با نام ناقوس عزا در سوگ که میزند ترجمه کرده اند که به مفهوم عنوان انگلیسی کتاب نزدیکتر است. منظور از «زنگ» در عنوان کتاب، ناقوس (زنگ کلیسا) است که هنگام تشییع جنازه نواخته میشود و به مرگ افراد در جنگ داخلی اسپانیا اشاره دارد.
جملاتی عمیق از این کتاب
هرکسی در دنیا باید کسی را داشته باشد که حرفهایش را به او بزند. آزادانه، بدون رو دربایستی، بدون خجالت، وگرنه آدم از تنهایی دق میکند.
در شرایط جنگ، حفظ جان هیچ معنایی ندارد. کسی که فقط فکر حفظ جان باشد، وجودش برای دیگران خطرناک است.
همهجا نظیر این شکایتها، پدرم، برادرم، فرزندم، شوهرم، خانوادهام، همهجا صحبت درباره از دسترفتگان و کسانی بود که در آغوش خاک تیره خفته بودند. همهجا داستان جانسوز درگذشتگان و اسیران. همهجا سرگذشت زنانی بود که پس از اینکه دهها سرباز و نظامی بهزور به آنها تجاوز میکردند، آنها را مانند سگی کشته و جسدشان را رها میکردند. همهجا داستان جوانانی بود که فقط به خاطر دفاع از نوامیس خود با دستهای بسته کنار دیوارها تیرباران شدهاند. این ظلمها از هیچ جا بر مردم وارد نیامده بود. اینهمه ظلم را از سرنیزه کسانی تحمل کرده بودند که با آنها در آغوش یک آب و خاک نشو و نما یافته بودند.
پابلو آدمی بود که انقلاب را برای آسان شدن دزدی و راهزنی میخواست. آدمی به تمام معنا ماجراجو بود که میخواست در این میانه کلاهی ربوده باشد. هزاران نفر نظیر پابلو در این محشر میان آزادیخواهان و مبارزان آزادی بودند. رابرت جوردان فکر میکرد که وجود این افراد بیش از اینکه برای جمهوریت و دولت آزاد اسپانیا مفید باشد، باعث زحمت میشود. ولی میدید که این گیرودار زمان مناسبی برای تصفیه آنها نیست. فرصت و زمانی برای جلوگیری از فعالیت آنها نیست. تصفیه آنها در صورتی میسر میشود که جمهوریت پیروز شود و با فراغ بال شروع به رسیدگی به فعالیت اینگونه عناصر کند. رابرت جوردان فکر میکرد که در حال حاضر وجود امثال پابلو که فکر و ذکرش متوجه اسبدزدی و غارت و چپاول است، خوراک خوبی به دستگاه تبلیغاتی فاشیستها میدهد و آنها به طور قطع سعی خواهند کرد امثال پابلو را بزرگ کنند و بهمنزله نمونه سران نهضت اسپانیا قلمداد کنند ولی در هر حال چه میتوان کرد.
برفهای کلیمانجارو
جملاتی از برفهای کلیمانجارو
آدم تا دست از خودش برنداشته باشد، نمیميرد.
ظاهرا كلك زندگی بايد بههمين صورت كنده شود: با جرو بحث برای يك گيلاس نوشیدنی!
از من بشنويد و هيچوقت بهنقاطی كه روزگاری در آنها خوشبخت زيستهايد باز نگرديد!
«دنيا همه را خرد میكند ليكن بعدها بسياری در همان نقطه شكست، برضعف خود غالب میآيند و قوت میگيرند.»
«مردن هم مثل باقی چيزهای ديگر چيزی بیمعنی است.» باز گفت: ــ خيلی بیمعنی است. زن پرسيد: ــ چه چيز بیمعنی است؟ ــ هرچيز كه زيادی طول بكشد.
احساس میكرد كه سراپايش تمنای در آغوش گرفتن و بوسيدن او را دارد.
نمیدانم خبر داريد يا نه، كه عشق در اسپانيا خيلی زود بهسراغ پسران و دختران میرود.
انسان از لحاظ زيستشناسی و اجتماعی اسير و گرفتار است و در هردو جهت بهسرانجام دردناك خود میرسد و راه گريزی برای او وجود ندارد.
من همين حالا مشغول مردنم.
سعی كرده بود اصلاً فكر نكند، و از آن وقت زندگيش صورتی كاملاً مطبوع پيدا كرده بود. در درون روح خود، خودش را طوری زرهپوش كرده بود كه هيچ وقت عادت فكر مايه دردسرش نشود
اين زن نازنين، اين ضعيفه پولدار، اين نگهبان صميمی
اگر بنا بود كه در اينجا بميرد (و خودش میدانست كه همينطور خواهد شد)، نمیبايست كار آن ماری را بكند كه چون كمرش شكسته است از اوقات تلخی به دُمِ خويش نيش میزند
چرا بايد اين بلا بهسر تو آمده باشد؟ مگر ما چه گناهی كرده بوديم كه گرفتار اين مصيبت شديم؟
پرت و پلا میگويم تا فقط حرفی زده باشم. حرف زدن خيلی راحتترم میكند
ــ اگر تو از خانواده خودت و از آنهمه قوم و خويشهايت در «اولدوست بری» و «ساراتوگا» و «پام بيچ» بهخاطر من آسمان جل دستبرنداشته بودی… ــ آخر من عاشق تو بودم. چرا بیانصافی میكنی؟ حالا هم دوستت دارم، و هميشه دوستت خواهم داشت. مگر تو ديگر مرا دوست نداری؟
چهار شرط خوشبختی از نظر «ادگار آلنپو» آورده میشود. ۱ ـ زندگی در هوای آزاد ۲ ـ عشق به یک موجود ۳ ـ فراغت از هرگونه جاهطلبی ۴ ـ آفرینندگی
اما موضوع به این سادگی نیست. وقتی تو از استعدادت استفاده نکنی و به دنبال آسایش و راحتی باشی و وقتت را به بطالت و بیهودگی بگذرانی، آن وقت تواناییهای تو به مرور زمان نابود خواهد شد و زمانی فرا خواهید رسید که دیگر نتوانی چیزی بنویسی.
و عجیب این بود که گفتار در حاشیه آن میسرایید. زن گفت: چی شده هری؟ مرد گفت: – هیچی! بهتره جایت رت عوش کنی و آن طرف بنشینی، به طرف باد!
نویسندگان در قصههایشان در جستجوی مسیر خوشبختی و سعادت انسانها نویسندگان در قصههایشان در جستجوی مسیر خوشبختی و سعادت انسانها
خورشید همچنان میدمد
خورشید همچنان میدمد رمانی است اثر ارنست همینگوی، نویسنده نامدار آمریکایی که در سال 1926 منتشر شد. این کتاب یکی از آثار مشهور ادبی جهان است. محور داستان مسافرت گروهی آمریکایی و انگلیسی مقیم فرانسه از «نسل گم شده» به اسپانیا برای دیدن فستیوال گاوبازی پامپلونا است. راوی داستان مردی است که بر اثر زخمی از دوران جنگ جهانی اول عقیم شدهاست. مشتزنی یهودی و مردی ثروتمند از اعضای دیگر گروهاند. وجود زنی جذاب در این گروه موجب رقابت و درگیری بین اعضای گروه میشود. همینگوی از این درگیری استفاده میکند تا نگاهی عمیقتر به مسایلی مانند عشق، مرگ، زندگی و علایق مردانه بیندازد.
این کتاب از پرفروشترین و مهمترین آثار همینگوی محسوب میشود. در سال 1983، روزنامه نیویورک تایمز گزارش کرد که این کتاب از سال 1926 تا آن سال همه ساله تجدید چاپ میشدهاست.
جملاتی از شاهکارِ خورشید همچنان میدمد
«من توی محیط مذهبی حال خیلی بدی دارم، احساس بدی بهام دست میده.»
خیلی راحت است که آدم موقع روز به همهچیز بیاعتنا باشد، اما شب همهچیز فرق میکند.
«ما میخوایم افسار زندگیمون دست خودمون باشه.»
طوری به چشمان من نگاه میکرد که این سؤال را در ذهن من متبلور میشد که آیا واقعاً با چشمان خودش مینگرد. ممکن است بعد از اینکه چشمها نگاه خود را از دنیا بردارند، چشمان او این نگاه را ادامه دهد. او طوری نگاه میکرد که گویی در این کره خاکی هیچ کس اینطور نگاه نمیکند
زنها برای دوستیهای معرکه ساخته شدهاند. دوستیهای بسیار خوب. آدم باید در وهله اول عاشق آنها باشد تا بتواند بنای دوستی را با آنها بریزد.
من عمرم را بیشتر صرف چیزی کردهام که دوست داشتهام، ازاینرو زندگی خوبی را گذراندهام. حال آدم یا با یادگیری و مطالعه یا با تجربه تاوان زندگی را میدهد یا بهطور شانسی و از طریق پول درآوردن. لذت بردن از زندگی این است که بدانی به میزان پولات چه چیز بهدست میآوری و بدانی که چه موقع آن را داری.
«بیا برادر کمی هم تو بهره ببر، شک به دل راه نده، برادر. بیا نخود آش اسرار مقدس نشیم. بیا ایمان بیاوریم و به سادگی بگوییم ـ میخوام همزمان با من تو هم بگویی ـ چه باید بگیم برادر؟»
خیلی راحت است که آدم موقع روز به همهچیز بیاعتنا باشد، اما شب همهچیز فرق میکند.
«نمیتونم همینطوری وایسم ببینم زندگیم مثله برق میگذره و من هنوز نتونستم ازش بهره ببرم.» «هیچکس اونطور که دلش میخواد زندگی نمیکنه، بهجز گاوبازها.»
برت خندید و ادامه دا: «میگم تو موقع عرق خوردن خیلی فسفس میکنی.» من فقط چند جرعه کوچک خورده بودم. بعد کل لیوان را سر کشیدم.
من عمرم را بیشتر صرف چیزی کردهام که دوست داشتهام، ازاینرو زندگی خوبی را گذراندهام. حال آدم یا با یادگیری و مطالعه یا با تجربه تاوان زندگی را میدهد یا بهطور شانسی و از طریق پول درآوردن. لذت بردن از زندگی این است که بدانی به میزان پولات چه چیز بهدست میآوری و بدانی که چه موقع آن را داری.
زنها برای دوستیهای معرکه ساخته شدهاند. دوستیهای بسیار خوب. آدم باید در وهله اول عاشق آنها باشد تا بتواند بنای دوستی را با آنها بریزد.
چند داستاننویس که زمانی در جبهههای جنگ جهانی اول میجنگیدند و شاهد کشته شدن میلیونها سرباز و مردم بیگناه بودهاند، تصمیم میگیرند تا برای پر کردن خلا زندگی و فراموش کردن مصیبتهای جنگ به مسافرت بروند و زندگی را با خوشی بگذرانند و در نهایت در مییابند که آنها نسلی تباه شده هستند.