
امیلی برونته یکی از بزرگترین نویسندگان زن تاریخ است که بیشتر با رمان شاهکارش یعنی “بلندیهای بادگیر” شناخته میشود. ما امروز در سایت ادبی و هنری گلستان فان جملاتی بسیار درخشان و سخنان امیلی برونته نویسنده بزرگ آماده کردهایم. در ادامه با ما باشید.
فهرست موضوعات این مطلب
امیلی برونته که بود؟متن و جملاتی از امیلی برونتهسخنان عالی از امیلی برونتهمتن هایی از امیلی برونته نویسنده بزرگامیلی برونته که بود؟
امیلی جین برونته نویسنده و شاعر بریتانیایی است. رمان بلندیهای بادگیر او اثر بسیار معروفی است. به نظر بعضی از منتقدان ادبی شخصیت کتی بسیار شبیه خود امیلی و شاید هیت کلیف نماینده آن دسته از مردانی باشد که امیلی قادر به دوست داشتن آنها بود. کتاب بلندیهای بادگیر شهرتی جهانی یافتهاست. امیلی برونته اشعار بسیاری نیز سرودهاست. برخی از اشعار او به همراه اشعار دو خواهر دیگرش، شارلوت برونته و آن برونته در یک مجموعه به چاپ رسید.
متن و جملاتی از امیلی برونته
مگر چیزی هم هست که مرا یاد کاترین نیندازد؟ هر چه میبینم به کاترین ربط پیدا میکند. الان به کفِ اتاق هم که نگاه میکنم، نقشِ کاترین را روی سنگها میبینم. در ابرها، در تکتکِ درختها، در هوای شب، همهجا، در همهچیز. روزها هم، همهجا دور و برم تصویر اوست. در قیافهی معمولی مردها، زنها، حتی در قیافهی خودم انگار شکلِ او را میبینم. کل دنیا همهاش انگار حکایتِ این قصهی پُر غصه است که او وجود داشته و من از دستش دادهام…
شاید دیگر باد
چنین بر ما نَوَزَد
و شاید ستارهها دیگر
چنین بر ما نتاباند
بیا با من
پیش از پاییز
پیش از آنکه دریاهای خون
ما را از هم جدا کند
و پیش از آنکه تو
عشق را در قلب خود ویران کنی
و من عشق را در قلبام…
او انسان نیست. من قلب خود را به او دادم. او قلبم را گرفت اما تا سرحدِ مرگ فشرد و بعد دوباره به طرف من پرتش کرد.
قلب آدمی جایگاه احساس اوست. از آنجا که او قلب مرا نابود ساخت، دیگر این قدرت را در خود نمیبینم که نسبت به او احساسی داشته باشم.
مگر چیزی هم هست که مرا یاد کاترین نیندازد؟ هر چه میبینم به کاترین ربط پیدا میکند. الان به کفِ اتاق هم که نگاه میکنم، نقشِ کاترین را روی سنگها میبینم. در ابرها، در تکتکِ درختها، در هوای شب، همهجا، در همهچیز. روزها هم، همهجا دور و برم تصویر اوست. در قیافهی معمولی مردها، زنها، حتی در قیافهی خودم انگار شکلِ او را میبینم. کل دنیا همهاش انگار حکایتِ این قصهی پُر غصه است که او وجود داشته و من از دستش دادهام.
به من بگو ببینم او را چگونه دوست داری؟
+نلی، این چه سؤال احمقانه ایست؟ همان طوری که دیگران همدیگر را دوست دارند.
-نه، این جواب قانع کننده ای نبود. جواب حسابی بده
+من زمین زیر پاهای او و هوایی که استنشاق می کند را دوست دارم. هر چیز را که دست می زند و هر سخنی را که بر زبان می آورد دوست دارم. نگاه هایش را، تمام حرکاتش را و خودش را هر طور که هست و همان طور که هست تمام و کمال دوست دارم. حالا این دلیل کافی است یا نه؟
زمانی که زن نویسنده شد، تمام شکل های قدیمی تر ادبی کاملا تثبیت شده بودند. تنها رمان آن قدر جوان بود که در دستهای او شکل بگیرد.
زنان رمان نویس هنگامی که می خواستند افکارشان را روی کاغذ بیاورند، هیچ سنتی پشت سر خود نداشتند، یا این سنت آن قدر مختصر و ناچیز بود که کمک چندانی به آنها نمی کرد. زیرا ما اگر زن هستیم، از طریق مادرانمان فکر می کنیم. بی فایده است که برای کمک گرفتن به سراغ نویسندگان بزرگ مرد برویم، هر قدر هم که از خواندن آثارشان لذت ببریم.
وزن، شتاب و گام ذهن مرد به قدری با خصوصیات ذهنی زن متفاوت است که زن نمی تواند چیز زیادی از او بیاموزد.
در آن جامعه کاملا پدرسالار، چه میزان نبوغ و صداقت لازم بود تا، به رغم آن همه انتقاد، محکم به نظر خود بچسبند و عقب نشینی نکنند؟ تنها جین آستن این کار را کرد و امیلی برونته. در خمیرمایه آنها چیز دیگری بود، شاید بهترین چیزها. آنها آن گونه نوشتند که زنان می نویسند، نه آن گونه که مردان می نویسند. از آن هزار زنی که در آن عصر رمان می نوشتند، تنها این دو نفر هشدارهای پی در پی معلم سختگیر را به کلی نادیده گرفتند – این طور بنویس، آن طور فکر کن. تنها این وولف
فر آن صدای سمج و مداوم را نمی شنیدند که گاهی غر می زد، گاهی از سر بزرگواری تشویق می کرد، گاهی تحکم می کرد، گاهی اندوهگین بود، گاهی شگفت زده، گاهی خشمگین، گاهی مهربان!
زمانی میفهمی عاشق شدهای که میبینی دوست نداری بخوابی، چون واقعیت، شیرینتر از رویاهایت شده است…
او انسان نیست. من قلب خود را به او دادم. او قلبم را گرفت اما تا سرحدِ مرگ فشرد و بعد دوباره به طرف من پرتش کرد.
قلب آدمی جایگاه احساس اوست. از آنجا که او قلب مرا نابود ساخت، دیگر این قدرت را در خود نمیبینم که نسبت به او احساسی داشته باشم.
زمانی که زن نویسنده شد، تمام شکل های قدیمی تر ادبی کاملا تثبیت شده بودند. تنها رمان آن قدر جوان بود که در دستهای او شکل بگیرد.
زنان رمان نویس هنگامی که می خواستند افکارشان را روی کاغذ بیاورند، هیچ سنتی پشت سر خود نداشتند، یا این سنت آن قدر مختصر و ناچیز بود که کمک چندانی به آنها نمی کرد. زیرا ما اگر زن هستیم، از طریق مادرانمان فکر می کنیم. بی فایده است که برای کمک گرفتن به سراغ نویسندگان بزرگ مرد برویم، هر قدر هم که از خواندن آثارشان لذت ببریم.
وزن، شتاب و گام ذهن مرد به قدری با خصوصیات ذهنی زن متفاوت است که زن نمی تواند چیز زیادی از او بیاموزد.
«شما نباید تا ساعت ۱۰ بخوابید. بهترین زمان صبحگاه را از دست میدهید. کسی که تا ساعت ۱۰ صبح نیمی از کارهایش را به انجام نرسانده باشد، شانس انجام نیمهی دیگرش را از دست میدهد.»
ما گاهی اوقات به حال کسانی دلسوزی میکنیم که نه برای خودشان و نه برای دیگران، احساساتی به خرج نمیدهند.
اگر من در بهشت بودم خیلی بدبخت میشدم.» جواب دادم: «چون سزاوار آن نیستی. همهی گناهکاران در بهشت بدبخت میشوند.»
(عشق هرگز نمیمیرد) نویسنده: امیلی برونته
حالت یک سگ ولگرد را نداشته باش که انگار هر لگدی که میخورد حقش است و از تمام دنیا به اندازهی کسی که لگدش میزند متنفر است، چون باعث عذاب اوست
گفتم: «خجالت بکش، هیت کلیف. جزای آدمهای شرور برعهدهی خداست. ما باید بخشش را بیاموزیم.» او پاسخ داد: «نه، خداوند رضایتی را که من حاصل میکنم نخواهد داشت.
عبارت «بیایید تو» را با دندانهای کلید شده ادا کرد. گویی که میخواست بگوید: «گورت را گم کن.» حتی دروازهی باغ هم که او به آن تکیه داده بود، طوری بود که از خشونت کلمات کم نمیکرد. فکر میکنم همین شرایط بود که باعث شد دعوتش را قبول کنم. احساس میکردم به این مرد که محتاطانهتر از من رفتار میکرد علاقهمند شدهام.
«به او بگویید وسیلهای برای نوشتن ندارم. حتی کتابی ندارم که برگی از آن بکنم و نامه بنویسم.» گفتم: «هیچ کتابی؟ میشود بپرسم پس چطور این جا زندگی میکنید؟ من در گرنج کتابخانهی بزرگی دارم ولی باز هم بیکارم. اگر کتابهای مرا از من بگیرند، زندگی برایم لطفی ندارد.»
کاش در آن دنیا با رنج و عذاب برخیزد! آخر او تا لحظهی مرگ دروغ میگفت! او کجاست؟ آنجا نیست، در بهشت نیست. غیب که نشده! پس کجاست؟ اوه، تو که گفتی رنج من برایت مهم نیست و من دعایم را آن قدر تکرار میکنم تا زبانم خشک شود! کاترین ارنشاو، امیدوارم تا من زندهام نیاسایی! گفتی من تو را کشتم، پس مرتب پیش چشمانم ظاهر شو. باور دارم که مقتولین، مرتب به دیدن قاتلانشان میروند. میدانم که این ارواح همیشه سرگردانند. همیشه با من باش! در هر حالتی که هستی! مرا دیوانه کن. فقط در این ورطه رهایم نکن، نمیتوانم پیدایت کنم. اوه، خدایا این قابل تحمل نیست. نمیتوانم بدون زندگیم، زندگی کنم. نمیتوانم بدون روحم زندگی کنم.»
خیانت و خشونت، نیزههایی هستند که از دو سر تیزند و کسانی را که به آنها پناه ببرند، بدتر از دشمنانشان زخمی میکنند
این یکی بهخاطر کسی است که احساساتم متعلق به اوست. نمیتوانم آن را تفسیر کنم، اما مطمئناً تو و هر کس دیگری تصور و عقیدهای دارید مبنی بر این که انسان وجود ماورایی دارد و این طور هم باید باشد. اگر من تماماً به این وجود محصور بودم، فایدهی خلقت من چه بوده؟ بدبختیهای بزرگ من در این دنیا، بدبختیهای هیتکلیف بودهاند و من هر کدام را از ابتدا دیده و حس کردهام. اندیشهی بزرگ من در زندگی اوست. اگر همه از بین بروند و او باقی بماند، من هم زنده میمانم و اگر همه باشند و او نابود شود، دنیا برایم ناآشنا و وحشتناک است، انگار که من به آن تعلق ندارم. عشق من به لنیتون مثل شاخ و برگ در جنگل است، زمان آن را عوض میکند. خوب میدانم. همان طور که زمستان، درختان را عوض میکند. عشق من به هیتکلیف مثل صخرههای فناناپذیر زیرین است که ظاهراً شادی آفرین نیست اما وجودش لازم است. نلی، من هیتکلیف هستم. او همیشه و همیشه در ذهن من است. نه به عنوان یک منبع خوشی و لذت. نه، او بیش از من مایهی شادیام نیست. بلکه او خود من است. پس دیگر از جدایی ما حرف نزن. این عملی نیست و…»
اگر کتابهای مرا از من بگیرند، زندگی برایم لطفی ندارد.
تو مثل شاهزادهای در لباس مبدل هستی. کسی چه میداند، شاید پدرت امپراطور چین بود و مادرت ملکهی هندی که هر کدامشان میتوانستند با درآمد یک هفتهی خود وودرینگهایتز و تراش کراس گرینج را با هم بخرند. و تو توسط ملوانان شرور ربوده شدی و به انگلستان آمدی. اگر من جای تو بودم، تصورات بالایی از تولدم میداشتم و تصورات مربوط به اینکه من که بودهام به من شجاعت و وقار میداد که ظلم و ستمهای یک کشاورز کوچک را تحمل کنم.
من عاشق قاتلم هستم
«میدانم بدذات است. هرچه باشد پسر توست. اما خوشحالم که من ذات بهتری دارم و او را میبخشم. میدانم که عاشق من است و به همین خاطر به او عشق میورزم. آقای هیتکلیف کسی عاشق شما نیست و هر چه سعی کنید ما را به بدبختی بکشانید و عذابمان بدهید، ما هم برای تلافی دستاویز داریم، چون میدانیم که این قساوت، از بدبختی بزرگتری ناشی میشود که در درون شماست.
حتی اگر او شیفتهام بود، ذات شیطانیاش بالاخره خودش را نشان میداد. کاترین چقدر بیسلیقه بود که او را آن قدر عزیز داشت، در حالیکه خوب میشناختش، دیو! کاش میشد از صفحهی روزگار محو شود و از یادم برود.» گفتم: «هیس! هیس! او یک انسان است. رحم داشته باشید. مردانی بدتر از او هم هستند.» ایزابلا با خشم گفت: «او انسان نیست و من نسبت به او مهر و محبتی ندارم. من قلبم را به او دادم و او آن را خرد کرد و به سویم پرتابش کرد. مردم با قلبشان حس میکنند، الن، و از آنجایی که او قلب مرا ویران کرد، قدرت حس کردن ندارم و نخواهم داشت. حتی اگر از این بابت تا روز مرگش ناله کند و برای کاترین خون بگرید، نه، براستی نه!»
سخنان عالی از امیلی برونته
«ساعت یازده است آقا.» «مهم نیست. عادت ندارم که زود به بستر بروم. ساعت یک یا دو شب هم برای کسی که تا ۱۰ صبح میخوابد، زود است.» «شما نباید تا ساعت ۱۰ بخوابید. بهترین زمان صبحگاه را از دست میدهید. کسی که تا ساعت ۱۰ صبح نیمی از کارهایش را به انجام نرسانده باشد، شانس انجام نیمهی دیگرش را از دست میدهد.»
شاید بعضیها او را تا حدی مغرور و متکبر بدانند، اما حسی درونی به من میگوید که این طور نیست. من به حکم غریزه میدانم که خشکی و سردی او به این خاطر است که از تظاهر به احساسات و یا هیجانهای ناشی از صمیمیت متقابل بیزار است. او قادر است که قلباً دوست بدارد و یا از کسی متنفر باشد اما مایل نیست که متقابلا” نسبت به او اظهار دوستی یا تنفر شود چرا که آن را گستاخانه میداند. اوه نه! من خیلی تند رفتهام و خصوصیات خودم را به او نسبت میدهم.
اما حالا مثل کسی هستم که در یک قدمی ساحل برای نجات خود دست و پا میزند و تو از چنین کسی میخواهی آرام بگیرد. اگر پایم به ساحل برسد، آرام میشوم
خانم کاترین. شما آقای ادگار را عاشقانه دوست دارید، چون خوش تیپ، جوان، سرزنده و ثروتمند است و عاشق شماست. بهرحال این آخری هیچ اهمیتی ندارد. تو بدون آن هم عاشق او میشدی و با داشتن آن، بدون چهارتای قبلی، عشق او را از یاد میبردی.»
خانم کتی در عمرش مفهوم بدجنسی و شرارت را نفهمیده بود و فکر میکرد بدی؛ یعنی همان شیطنتهای بیاهمیت که خودش مرتکب میشد. لجبازی و نافرمانی او فقط از بدخلقی و بیفکریاش بود و هر بار هم که کار بدی میکرد، همان روز پشیمان میشد و حالا که حرفهای پدرش را میشنید، متحیر بود که چطور میشود کسی آن قدر بدجنس باشد که سالها در فکر انتقام باشد و نقشه بکشد بدون اینکه پشیمان شود.
اوه، هیتکلیف چه روح ضعیفی از خودت نشان میدهی. بیا جلو آینه. من به تو نشان میدهم که باید چه آرزویی بکنی. آیا به آن دو خط بین چشمانت توجه کردهای، و آن ابروان کلفت که به جای قوسهای رو به بالا، در وسط، پایین آمدهاند. و آن دیوهای سیاه که در اعماق آن پنهان شدهاند و همچون جاسوسان شیطانند؟ آرزو کن و یاد بگیر که چین و چروکهای حاصل از بدخلقی را صاف کنی، با سادگی پلکهایت را بالا ببری و دیوها را به فرشتههای پاک و آکنده از اعتماد بدل کنی که به هیچ چیز مظنون و مشکوک نیستند و سعی کن این فرشتگان وقتی از دشمنی کسی اطمینان ندارند، او را به شکل یک دوست ببینند. حالت یک سگ ولگرد را نداشته باش که انگار هر لگدی که میخورد حقش است و از تمام دنیا به اندازهی کسی که لگدش میزند متنفر است، چون باعث عذاب اوست».
مگر چیزی هست که با او مرتبط نباشد؟ چه چیزی هست که او را به یادم نمیآورد؟ نمیتوانم به کف اتاق نگاه کنم، چون چهرهاش را در سنگهای سنگفرش میبینم. هر ابری، هر درختی، هر چیزی که در شبانه روز در اطرافم میبینم، همه و همه مرا به یاد محبوبم میاندازد. چهرهی او از هر طرف مرا احاطه کرده است. در همهی قیافهها و شکل و ظاهر همهی اشیاء، او را میبینم.
آرزو کن و یاد بگیر که چین و چروکهای حاصل از بدخلقی را صاف کنی، با سادگی پلکهایت را بالا ببری و دیوها را به فرشتههای پاک و آکنده از اعتماد بدل کنی که به هیچ چیز مظنون و مشکوک نیستند و سعی کن این فرشتگان وقتی از دشمنی کسی اطمینان ندارند، او را به شکل یک دوست ببینند.
«او انسان نیست و من نسبت به او مهر و محبتی ندارم. من قلبم را به او دادم و او آن را خرد کرد و به سویم پرتابش کرد. مردم با قلبشان حس میکنند، الن، و از آنجایی که او قلب مرا ویران کرد، قدرت حس کردن ندارم و نخواهم داشت. حتی اگر از این بابت تا روز مرگش ناله کند و برای کاترین خون بگرید، نه، براستی نه!» و شروع کرد به گریه کردن. اما بلافاصله اشکهایش را پاک کرد
این بچههای کوچک همدیگر را با نظرات و افکار بهتری تسلی میدادند تا آنچه که ممکن بود به ذهن من خطور کند. هیچ کشیشی در دنیا قادر نبود که بهشت را به زیبایی آنچه که آنها با سخنان معصومشان تصویرش کرده بودند، تصویر کند.
متن هایی از امیلی برونته نویسنده بزرگ
اوه نه! من خیلی تند رفتهام و خصوصیات خودم را به او نسبت میدهم. بعید نیست که آقای هیتکلیف برای رفتار بخصوصش در برابر افرادی که ممکن است با او دوست شوند، دلایل کاملا”متفاوتی داشته باشد، نه آنچه که من در مورد او فکر میکردم. از کجا معلوم این نوع قضاوت، خاص خود من نباشد.
«خانم کتی، چرا عاشق او هستید؟» «مزخرف نگو، عاشقش هستم و همین کافی است.» «اصلا”کافی نیست، چرا؟» «خوب، چون او خوش تیپ است و با او بودن لذت بخش است.» گفتم: «بد است.» «چون جوان و سرزنده است.» «هنوز هم بد است.» «چون عاشق من است.» «فرقی نکرده. دلیل قانع کنندهای نیست.» «وارث ثروت زیادی است. من دوست دارم برجستهترین زن این نواحی باشم و از داشتن چنین شوهری به خود میبالم.» «از همه بدتر. چطور عاشقش هستی؟» «همان طور که همه عاشقند. نلی، تو احمقی.»
چرا میخواستی از من گله کنی؟» او به برگهی تقویم دیواری کنار پنجره اشاره کرد و گفت: «ضربدرها برای شب هایی هستند که با لنیتونها گذراندهای و نقطهها هم آنهایی که با من بودهای. میبینی؟ من هر روز را علامت زدهام.» کاترین با دلخوری پاسخ داد: «بله – خیلی احمقانه است. منظورت چیست؟» هیتکلیف گفت: «که حواسم هست.»
مردم روستا زندگی جدیتری دارند. بیشتر درون خودشان هستند و کمتر از لاک خود بیرون میآیند، تغییر میکنند و یا به عوامل سبک و بیمعنی خارجی توجه نشان میدهند. فکر میکردم تقریباً غیرممکن است که بتوانم زندگی در این جا را دوست بدارم و اصلا”باور نمیکردم که بخواهم یک سال اینجا بمانم. این مثل قراردادن یک نوع غذا جلوی یک مرد گرسنه است که تمام میل او متوجه آن میشود و دلی از عزا در میآورد. اما زندگی در شهر، قرارگرفتن در برابر میزی است که توسط آشپزهای فرانسوی چیده شده است. ممکن است فرد از کل آن لذت ببرد ولی هر غذا در نظر او یک جزء ساده است.»
آیا هیچ وقت خوابهای عجیب و غریب دیدهای؟» گفتم: «بله، گاهی اوقات.» «من هم همین طور. خوابهایی دیدهام که پس از آن همیشه با من ماندهاند و عقایدم را تغییر دادهاند. به سرتاسر وجودم راه یافتند و مثل شرابی که داخل آب میشود رنگ روحم را عوض کردهاند
هیندلی با آن که عاقلتر به نظر میرسید، متأسفانه ضعیفتر از ادگار عمل کرد و وقتی کشتی زندگیاش به گل نشست، ناخدا پست خود را رها کرد و به جای او، خدمه به جای تلاش برای نجاتش به تکاپو افتادند و پریشان شدند، در حالیکه همه چیز طوری به هم ریخت که امیدی به درست شدن مجدد آن نبود. برعکس او لنیتون مانند یک انسان وفادار و صدیق از خود شجاعت نشان داد. به خدا اعتماد کرد و خداوند به او آرامش داد. یکی امیدوار شد و دیگری مأیوس. خودشان سرنوشتشان را این طور انتخاب کردند و محکوم به تحمل آن شدند.
«از تحمل کارهایش خسته شدهام و خوشحال میشوم تلافی کنم، اگر این کارها به ضرر من تمام نشود. اما خیانت و خشونت، نیزههایی هستند که از دو سر تیزند و کسانی را که به آنها پناه ببرند، بدتر از دشمنانشان زخمی میکنند.»
باور داشتم که آنها واقعاً شاد بودند و با گذشت زمان بهتر هم میشدند. اما روزی آن آرامش به پایان رسید. خوب، گذشت هم حدی دارد و اشخاص باگذشت، عاقبت به خود میآیند و از این که تحت سلطه هستند عذاب میکشند. وقتی که هر دو حس کردند دیگر فکر و علاقهشان از هم فاصله گرفته، خوشبختی آنها به پایان رسید.
کار سخت و مداوم که از صبح زود آغاز میشد و تا دیروقت به طول میانجامید، هر گونه کنجکاوی برای آموختن و عشق به کتاب و یادگیری را در او از میان برده بود. حس برتری کودکیاش که توسط الطاف ارنشاو پیر در او ایجاد شده بود، از بین رفته بود. مدتها تلاش کرد که همپای کاترین پیش برود، ولی با نهایت تأثر دست از مقاومت کشید و تسلیم شد و نیرویی در او نماند تا قدمی به جلو بردارد. وقتی دریافت که ضرورتاً باید در سطحی پایینتر از موقعیت قبلی خود زندگی کند، برید. هنگام راه رفتن قوز میکرد. نگاهش بیشرم و زننده شد. او که ذاتاً آدم خودداری بود، بدتر شد و بیش از پیش منزوی شد.
تو جوانتر هستی و در عین حال، برایم مسلم است که بلندتری و عرض شانههایت دوبرابر او است. تو در چشم به هم زدنی میتوانی او را نقش بر زمین کنی. این طور فکر نمیکنی؟» صورت هیتکلیف برای لحظهای شاد شد، پس از آن دوباره غمگین شد و آه کشید. «اما نلی، اگرمن بیست بار هم او را به زمین بکوبم، او جذابیتش کمتر نمیشود و من هم جذابتر نمیشوم. ای کاش موهایم بلوند بودند و پوستم روشن و لباس و رفتارم هم به همان خوبی بود و شانس پولدارشدن را همانند او میداشتم.»
کاترین راههایی برای اذیت کردن سراغ داشت که من هرگز قبل از این ندیده بودم بچهای چنین کارهایی بکند، او روزی پنجاه بار، بلکه بیشتر کاسهی صبرمان را لبریز میکرد. از ساعتی که از پلهها پایین میآمد تا ساعتی که به رختخواب میرفت، لحظهای از اذیت و آزار او آسایش نداشتیم. همیشه پرشور و نشاط بود، زبانش هم همواره کار میکرد. آواز میخواند، میخندید و کاری را که از او میخواستند، انجام نمیداد. دردسر درست میکرد. سرکش و شرور بود. اما زیباترین چشمان و شیرینترین لبخند و دلنشینترین و ظریفترین حرکات را در این منطقه داشت و از آن گذشته قصد آزار نداشت
آقای لاک وود، ما عموماً این جا از بیگانگان خوشمان نمیآید، مگر این که خودشان پیشقدم شوند و به طرف ما بیایند.
«کتی، چرا نمیتوانی همیشه دختر خوبی باشی؟» و کتی صورتش را رو به بالا به طرف پدرش برگرداند، خندید و جواب داد: «پدر، چرا شما نمیتوانی همیشه مرد خوبی باشی؟»
«من هم همین حال را دارم. تا وقتی که هوا روشن شود در حیاط قدم میزنم و بعد هم از اینجا میروم، و نیازی نیست که شما نگران باشید که مبادا برایتان مزاحمت ایجاد کنم. اکنون من از این بیماری که لذت خود را در بودن در اجتماع جستجو کنم، کاملا” شفا یافتهام. خواه این حضور در روستا باشد و یا در شهر. مرد عاقل باید در وجود خودش مصاحب مناسبی بیابد.»