
در این بخش گلستان فان مجموعه 13 داستان انرژی مثبت آموزنده و زیبا را گردآوری کرده ایم. امیدواریم که داستان های انرژی دهنده این بخش مورد توجه شما قرار بگیرد. با رفتن به بخش داستان های سایت، می توانید هزاران داستان، قصه و حکایت زیبا را مطالعه کنید.
فهرست داستان های انرژی مثبتشمشیر دو لبهقدرت کلماتداستان زنده به گور کردن الاغداستان مرد ثروتمند و مردم فقیرداستان فاصله میان آدمهاترفند شیطاناوج بخشندگیکماندار و هدف زندگیبه فکر یکدیگر باشیمداستانه پروانهداستان “عمو نفتی”استخرداستان ” میوه ی نوبرانه ”شمع فرشتهشمشیر دو لبه
آیا از اعتقادات خود برای رسیدن به هدفتان استفاده می کنید؟ آیا تا به حال در مورد اثر روانی دارو ها شنیده اید؟ افراد زیادی از بیماری های سخت شفا پیدا کرده اند بدون اینکه دارو یا درمان معتبری داشته باشند. تحقیقات نشان داده است که اکثر پزشکان در سراسر دنیا برای بیمار دارو هایی را تجویز می کنند که فقط به بهبود شرایط جسمی اش کمک می کند. ولی برای بیماری درمانی محسوب نمی شود. خوب از این حرف ها نتیجه می گیریم که دارویی که به بیمار خورانده یا تزریق شده سبب بهبود او نشده است! پس علت اینکه این بیماران لباس عافیت به تن می کنند چیست؟ پاسخ ساده است ایمان و اعتقادی که بیمار به قدرت شفا بخش دارو دارد سبب بهبود او می شود! می بینید که باور انسان چقدر قدرتمند می تواند باشد.
حال اگر باور های منفی را در زندگی روزمره خود راه دهید چه می شود؟ اگر فکر کنید شما نمی توانید به خوبی همکار یا رقیب خود باشید، پس اینگونه هم خواهد شد. آیا اگر دیگران را قوی تر از خود بدانید و خود را در برابر آنها ضعیف پندارید، اصلاً می توانید به موفقیت برسید؟ و افکاری مانند عقب بودن از دیگران کمکی به شما در زندگی خواهد کرد؟
یک حقیقت وجود دارد « آن چه بدست می آورید همان چیزی است که می پندارید. » حتی اگر در حرفه ای که به آن مشغول هستید بسیار ماهر باشید، اگر خود را ضعیف و ناتوان پندارید بی شک شکست به سراغ شما خواهد آمد. چون مغز شما بدنبال اطلاعاتی می گردد تا از اعتقادات شما پشتیبانی کند. شاید این صحبت ها نسخه علمی قانون جاذبه باشد، قانونی که به ما می گوید:
« آن چه بدست می آورید همان چیزی است که به آن اعتقاد دارید. »
قدرت کلمات
چند غورباغه از جنگلی عبور میکردند که ناگهان ۲ تا از آنها به داخلچاهی عمیق میفتند ..بقیه غورباقه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتیدیدند گودال چقدر عمیق است به آن ۲ گفتند : چاره ای نیست شما به زودیمیمیرید ..۲ غورباقه این حرف ها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیددند کهاز گودال بیرون آیند ..اما دائما غورباقه های دیگر به انها میگفتند دستاز تلاش بردارید..چون نمیتوانید خارج شوید …به زودی خواهید مرد..بالاخره یکی از ۲ غورباقه تسلیم شد و به داخل اعماق گودال افتاد ومرد..اما غورباقه دیگر حداکثر توانش را برای بیرون آمدن به کار گرفت..بقیه غورباقه ها فریاد میزدند که دست از تلاش بردار اما او با توانبیشتری تلاش کرد و بالاخره خارج شد …وقتی بیرون آمد بقیه از او پرسیدند مگر صدای ما را نمیشنویدی ..؟؟؟معلوم شد که غورباقه ناشنواست ..او در تمام مدت فکر میکرده که دیگرانوی را تشویق میکنند .
داستان زنده به گور کردن الاغ
کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد. پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود. مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد. روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد …
نتیجه اخلاقی : مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود!
داستان مرد ثروتمند و مردم فقیر
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند…حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم…!!!
داستان فاصله میان آدمها
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می زنیم؟چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می کنند و سر هم داد می کشند؟شاگردان فکرى کردند و یکى از آن ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می دهیماستاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می دهیم درست استامّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می زنیم؟آیا نمی توان با صداى ملایم صحبت کرد؟چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می زنیم؟شاگردان هر کدام جواب هایى دادند امّا پاسخ هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستندقلب هایشان از یکدیگر فاصله می گیرد. آن ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورندکه داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشداین فاصله بیشتر است و آن ها باید صدایشان را بلندتر کنند.سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می افتد؟آن ها سر هم داد نمی زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می کنند. چرا؟چون قلب هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب هاشان بسیار کم استاستاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می افتد؟آن ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی زنند و فقط در گوش هم نجوا می کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می شود.سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی نیاز می شوند و فقط به یکدیگر نگاه می کنند.این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله اى بین قلب هاى آن ها باقى نمانده باشد
ترفند شیطان
به روایت افسانهها روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد. او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرتطلبی و دیگر شرارتها بود. ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر میرسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد.کسی از او پرسید: «این وسیله چیست؟»شیطان پاسخ داد: «این نومیدی و افسردگیست.»آن مرد با حیرت گفت: «چرا این قدر گران است؟»شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: «چون این مؤثرترین وسیله من است. هرگاه سایر ابزارم بیاثر میشوند، فقط با این وسیله میتوانم در قلب انسانها رخنه کنم و کاری را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم کسی را به احساس نومیدی، دلسردی و اندوه وا دارم، میتوانم با او هر آنچه میخواهم بکنم. من این وسیله را در مورد تمامی انسانها به کار بردهام. به همین دلیل این قدر کهنه است.راست گفتهاند که شیطان دو ترفند اساسی دارد که یکی از آنها نومید کردن ماست. به این طریق دست کم مدتی نمیتوانیم برای دیگران خدمتی انجام دهیم و مفید باشیم. ترفند شیطانی دیگر تردید افکندن در وجود ماست، تا رشته ایمان که ما را به خدا متصل میکند، گسسته شود.
پس مراقب باشید که فریب این دو ترفند را نخورید!
اوج بخشندگی
حاتم را پرسیدند که :« هرگز از خود کریمتر دیدی؟»گفت : بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرودآمدم و وی ده گوسفند داشت.
فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت وپیش من آورد.
مرا قطعه ای از آن خوش آمد، بخوردم .
گفتم : « والله این بسی خوش بود.»
غلام بیرون رفت و یک یک گوسفند را می کشت وآن موضع را (آن قسمت ) را می پخت و پیش من می آورد.
و من ازاین موضوع آگاهی نداشتم.
چون بیرون آمدم که سوار شوم دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است.
پرسیدم که این چیست؟گفتند : وی همه گوسفندان خود را بکشت .وی را ملامت کردم که : چرا چنین کردی؟
گفت : سبحان الله ترا چیزی خوش آید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟
پس حاتم را پرسیدندکه :« تو در مقابله آن چه دادی؟»گفت : « سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند.»گفتند : « پس تو کریمتر از او باشی! »
گفت : « هیهات ! وی هرچه داشت داده است و من آز آن چه داشتم و از بسیاری ؛ اندکی بیش ندادم.»
کماندار و هدف زندگی
کمانگیر پیر و عاقلی در دشتی در حال آموزش تیراندازی به دو جنگجوی جوان بود در آن سوی دشت نشانه کوچکی که از درختی آویزان شده بود به چشم می خورد. جنگجوی اولی تیری را در کمانش می گذارد و نشانه می رود کماندار پیر از او می خواهد آنچه را میبیند شرح دهد می گوید: آسمان را میبینم ابرها را، درختان را، شاخه های درختان و هدف را کمانگیر پیر می گوید: کمانت را بگذار زمین تو آماده نیستی. جنگجوی دومی آماده می شود. کمانگیر پیر می گوید: آنچه را می بینی شرح بده جنگجو می گوید: فقط هدف را می بینم. پیرمرد فرمان می دهد: پس تیرت را بینداز تیر بر نشان می نشیند.
موقعی که تنها هدف را می بینید و تنها تمرکزتان به روی هدفتان باشد، نشانه گیریتان درست خواهد بود و تیرتان بر طبق میل تان به پرواز در خواهد آمد تمرکز افکار بر روی هدف به سادگی حاصل نمی شود. اما مهارتی است که کسب آن امکان پذیر است و ارزش آن در زندگی همچون تیراندازی بسیار زیاد است. همچنان که یک کماندار تیرهای خود را می تراشد و صاف می کند، هر انسانی نیز می تواند افکار آشفته خود را جهت دهد.
به فکر یکدیگر باشیم
در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت.
وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد. چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه. به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد. سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد. یه روز پیتر می خواست برای یه کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر.
به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم. جانسون هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد. وقتی داشت به خونه برمی گشت، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن. هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد و جانسون با دوستاش می خواست خداحافظی کنه. اما دوستاش گفتن هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمیری؟ اونم گفت که پولهای پیتر توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه. خلاصه خداحافظی کرد و رفت. وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش. پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید. بی خبر از اتفاقی که در انتظارش بود …
بله درست حدس زدید. چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پولها رو با خودشون بردند! جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت سکته می کرد ! تمام زندگیش رو هم اگه می فروخت نمی تونست جبران پولهای دزدیده شده رو بکنه. از ناراحتی لب به غذا هم نزد. دم دمای غروب بود که دید صدای در میاد. در رو که باز کرد دید پیتر اومده تا پولها رو با خودش ببره. وقتی جانسون ماجرا رو براش تعریف کرد، پیتر به جای اینکه ناراحت بشه و از دست جانسون عصبانی باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت می دونستم، می دونستم که بازم مثل همیشه نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری. اما اصلاً نترس.
چون من فکرشو می کردم که این اتفاق بیافته. به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه ها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون می دونستم که کسی از این موضوع با خبر می شه و تو به همه می گی که سکه ها پیش تو بوده، خونه من امن تر از تو بود. الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی، اما این درسی برات می شه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون میگذارند توی قلبت محفوظ نگه داری و به شخص ناشناسی راز دلت رو بازگو نکنی …
سالها گذشت و جانسون از اون اتفاق درس بسیار بزرگی گرفت. اینکه راز دیگران مثل راز دل خودش می مونه و باید برای حفظ اون راز تلاش کنه. همونطور که خودش از فاش شدن راز دلش ناراحت می شه دیگران هم از این موضوع امکان داره تحت تاثیر قرار بگیرند و چه بسا موجب سلب اطمینان و تیرگی رابطه دوستی هم بشود. بطوریکه صداقت و صفای دل شما نباید تحت هیچ شرایطی موجبات آسیب و نگرانی شما را فراهم نماید …
داستانه پروانه
مردی یک پیله پروانه پیدا کرد. و آن را با خود به خانه برد. یک روز سوراخ کوچکی در آن پیله ظاهر گشت مرد که این صحنه را دید به تماشای منظره نشست ساعتها طول کشید تا آن پروانه توانست با کوشش و تقلای فراوان قسمتی از بدن خود را از آن سوراخ کوچک بیرون بکشد.
پس از مدتی به نظر رسید که آن پروانه هیچ حرکتی نمی کند و دیگر نمی تواند خود را بیرون بکشد. بنابراین مرد تصمیم گرفت به پروانه کمک کند!
او یک قیچی برداشت و با دقت بسیار کمی آن سوراخ را بزرگتر کرد. بعد از این کار پروانه به راحتی بیرون آمد.
اما چیزهایی عجیب به نظر می رسید. بدن پروانه ورم کرده بود و بالهایش چروکیده بود مرد همچنان منتظر ماند او انتظار داشت بالهای پروانه بزرگ و پهن شود تا بتواند این بدن چاق را در پرواز تحمل کند. اما چنین اتفاقی نیفتاد.
در حقیقت پروانه ما باقی عمر خود را به خزیدن به اطراف با بالهای چروکیده و تن ورم کرده گذراند و هرگز نتوانست پرواز کند.
آنچه این مرد با شتاب و مهربانی خود انجام داد سبب این اتفاق بود. سوراخ کوچکی که در پیله وجود داشت حکمت خداوند متعال بود. پروانه باید این تقلا را انجام می داد تا مایع موجود در بدن او وارد بالهایش شود تا بالهایش شکل لازم را برای پرواز بگیرند.
بعضی مواقع تلاش و کوشش و تحمل مقداری سختی همان چیزی است که ما در زندگی به آن نیاز داریم. اگر خداوند این قدرت را به ما می داد که بدون هیچ مانعی به اهداف خود برسیم آنگاه چنین قدرتی که اکنون داریم نداشتیم.
اگر کسی دست شما را بگیرد دیگر پرواز نخواهید کرد.
داستان “عمو نفتی”
یک گاری چی در محلمان بود، که نفت می برد و به او عمو نفتی می گفتند.
یک روز مرا دید و گفت آقا سلام، ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید؟
گفتم بله
گفت: فهمیدم چون سلام هایت تغییر کرده!
تعجب کردم گفتم: یعنی چه؟
گفت: قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می گرفتی، حالم را می پرسیدی،
همۀ اهل محل همین طور هستند. هرکس خانه اش گازکشی می شود دیگر سلام و احوالپرسی او تغییر می کند.
فهمیدم سی سال، سلامم بوی نفت می داد.
سی سال او را با خوشرویی تحویل گرفتم,خیال می کردم خیلی با اخلاقم ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی به او نیست و نحوه ی برخوردم با او فرق کرده بود.
یادمان باشد ، سلاممان بوی نیاز ندهد
استخر
مرد جوان مسیحی که مربی شنا و دارنده چندین مدال المپیک بود ، به خدا
اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره خدا و مذهب می شنید مسخره میکرد.شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولی ماهروشن بود و همین برای شنا کافی بود.مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا دروناستخر شیرجه برود.ناگهان، سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد. احساس عجیبیتمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پایین آمد و به سمت کلید برق رفت وچراغ را روشن کرد.آب استخر برای تعمیر خالی شده بود!
داستان ” میوه ی نوبرانه ”
یخچال خانه ی ما را که باز کنی اگر خالی از هر چیزی هم که باشد محال ممکن است که سیب در آن پیدا نکنی.
انگار محکوممان کردند به سیب خوردن ، یا رسم است هرروز سیب بخوریم ، هرچند تنها مادرم پایبند این رسم عجیب است چون اعتقاد داردسیب برای پوست مفید است.
امروز هم کیسه ی دو کیلویی سیب روی کابینت مثل پتک روی سرم فرود آمد و شکایت کردم:
“ای بابا.. بازم سیب خریدی که مامان.اینهمه میوه ی خوب!”
یک لحظه به نظرم سیب ها مظلوم آمدند.
چرا این حرف را زدم آنها که کاری به من نداشتند آرامو ساکت توی کیسه شان نشسته بودند… حتی آنقدر دلم برای سیب ها سوخت که یکی را برداشتم خوردم تا فکر نکنند میوه بدی هستند یا خیلی ازشان بدم می اید.
اخر اصلا تقصیر سیب ها نبود.
اگر سیب ها هم مثله گوجه سبز میوه نوبرانه بودند و مارا منتظر میگذاشتند شاید حالا کمی بیشتر مورد توجه قرار میگرفتند و ما بی صبرانه منتظر رسیدن فصل سیب می ماندیم و بعد آنرا با ذوق چندین برابر قیمت حالا میخریدیم و چقدر هم راضی و خوشحال بودیم.
برای همین هم به نظرم بعضی آدم ها شبیه سیب هستند.همیشه درکنارمان می مانند و در هر شرایط کمکمان میکنند.
کافیست اراده کنیم تا پیشمان باشند. وجودشان پر از خاصیت است و هزار بلا و مصیبت را از جانمان دور میکنند. اما مثل همان سیب به چشم نمی ایند. قدرشان را نمیدانیم.
حالا در عوض قدر آن آدمهایی را میدانیم که هر از گاه وارد زندگیمان میشوند و میروند.
مثل توت فرنگی. هیچ خاصیتی هم ندارند. مزه هایشان هم آبکی شده و طعمی ندارند. بعد آن سیب کیلو دوتومنی باوفا و پرخاصیت را میفروشیم به آن توت فرنگی بی خاصیت آبکی که هیچوقت نیست و تازه با قیمت کیلو چهل تومن برایش سرو دست هم میشکنیم.
حیف که سیب زا هرکار کنی سیب است و یاد نمیگیرد نوبرانه بودن را ، کم بودن را ، گران و دست نیافتنی بودن را ، بد و بی خاصیت بودن را و همیشه خوب نبودن را.
واقعا که بعضی آدمها همان سیب هستند و سیب را جان به جانش هم کنی سیب است.
براستی که آدمها اصلا جنبه محبت زیادی.. ماندن زیادی.. عشق زیادی .. و هرچیز زیادی دیگر را ندارند. هیچوقت در زندگی مثل سیب در دسترس نباش. نوبرانه بودن را باد بگیر تا عزیز باشی.
شمع فرشته
مردی که همسرش را از دست داده بود ، دختر سه ساله اش را بسیار دوست میداشت . دخترک به بیماری سختی مبتلا شد ، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتیاش را دوباره به دست آورد ، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولیبیماری جان دخترک را گرفت و او مرد .پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد . با هیچکس صحبت نمی کرد و سرکار نمیرفت . دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانندولی موفق نشدند .شبی پدر رویای عجیبی دید . دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچکدر جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند .هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان بجز یکی روشن بود . مرد وقتیجلوتر رفت و دید که فرشته ای که شمعش خاموش است ، همان دختر خودش است . پدرفرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد ، از او پرسید : دلبندم ،چرا غمگینی ؟ چرا شمع تو خاموش است ؟دخترک به پدرش گفت : بابا جان ، هر وقت شمع من روشن می شود ، اشکهای تو آنرا خاموش می کند و هر وقت تو دلتنگ می شوی ، من هم غمگین می شوم .پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ، از خواب پرید .کتاب « نشان لیاقت عشق » برگردان بهنام زاده