
آیتن موتلو از شاعران صاحب سبک ترکی است که اشعار نو این شاعر چه در ایران و چه در دیگر نقاط جهان به خوبی دیده شدهاند. ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری گلستان فان قصد داریم اشعار آیتن موتلو را برای شما دوستان قرار دهیم.
اشعار زیبا و عاشقانه آیتن موتلو
بیا
پیدا کن مرا
در لحظه غایبی که به جستجوی کسی
به یاد کسی نبودهای
مرا در خویش رها کن
وآنگاه مرا در جنگلی تاریک گم کن
و بی درنگ پیدا کن
قبل از آن زمان صفر
بگذار تا در تاریکی خیس گرههای کور
یا در بوی شفافیت منتشر شده از گل زنبق روشنایی
گره روزهای رنجیده تو را باز کنم
مسافر من باش تا پرتگاه خلاء بسته شود
رنگ سرعت را تسلی بده در شب آتشفام
بسان گل داودی همیشه بهار
گلی را که از دیو شب ربوده شده است
گل تاریکی را
گلی را که در سایه خویش از سرما میلرزد
مانند وعدههای فراموش شده
به من هدیه کن
مرا در آزادی اسارت
در ریشههای صلا دهنده آن گیاه باستانی
مرا در جادوی زمان دفن کن
تا خاکسترها در الماس قلب من بدرخشند
بعد از زمان همیشه.
شب، دروغی به من بگو
دروغی که با هزارتوها، مفصلها و روشنایی هستیبخش
زخمهای مرا بشوید.
میدانم که از گریزها
خلاء
دلبستگی
پرتگاه
عشق هستی یافته از موسیقی
فقط واژهها باقی مانده است
آینهای که در آن نقصان یافتهام در هر نگاه من
گل شکفته شده بر تنه گمشده ما*
در آستانه عبور از خوابی بلورین است
نسیم خم شده از آتش
تو
یادم کنید
شب با من مهربانی کن
زیرا که روزها
صخرههای استوار پنهان کننده لانههای ماران
و لحظهها
اندوه عمیق مرا نمیفهمند.
شب، دروغی بگو
در رقص نورهای شکسته
مارپیچی دوار باشد
آهنگی نیمه تمام
با دروغی که از لابلای اوراق کهنه تراوش کرده است
خطوط پاک شدهام را
از نو بر بیکرانگی انتظار بنویس
آیا آخرین جرعه اکسیری که نام آن فراموشیست
فقط به فرشتگان پیشکش میشود؟
ای لکه آذرخشی مرکب سمی
ای خاکستر گریزان از اخگر
ای شعله برودت،
تو ای عشق پنهان من در نتهای گمشده
جنگل زنگولهدار مرا در گوش پایان نجوا کن.
گلی آبی رنگ برای تو برگزیدم
از سمفونی امواج مرده بر ساحل
از سوخته بلورین مدار جغرافیایی دره
از رطوبت کلاله ذرت
از بوهای شیرین برگهای پوسیده
از ترانههای حزن آلود صدفهای دریایی
تا با آخرین نفس گلی پژمرده
شرح پریشانی قلبم را
با تو حکایت کنم
آه، غنودن بدون در آغوش کشیدن تو
بدون تماشای سر تو بر بالش من
چه گردابی خواهد شد
وقتی که به خوابی عمیق فرو میروی
بامداد
بدون گفتن صبح بخیر به تو
بدون بوسیدن شراره لبهای تو
چه بامدادی خواهد شد
گلی بی پناه را
گل پژمرده لانه سرنگون شده پرستوی مهاجر را
گهواره سینهام را
نجوای نسیم را
ستاره بیشمار مردم چشمام را
گل آبی رنگ عشقی شکست خورده را
گل گریان مجسمهای فراموش شده در پارک را
ماتم دشتهای لم یزرع را
سه سیم ساکت آیندهای شکسته را
گل ستمگر تن به بوی تو آغشتهام را
گل سر سخت جدایی را
گل تنهای دلبستگی را
برای تو به ارمغان آوردهام
تا آن زمان که فراموشم کردی
مانند غم سنگین عشقی
بر یقه پیراهنات بماند.
با دوستانتان به اشتراک بگذاری
اینک معاشقه بسر آمد
شب مانند مرگ ادامه دارد
میگویی، عشق سرزمینی است که هنوز پای کسی بدان نرسیده
هر چه دورتر بروی از تنش بیرون نمیشوی
از خویش بیرون نمیشوی هر چه بدان نزدیک شوی
در سکوت به صدای ناقوسهای شب گوش میدهم
ناقوسها مانند زخمی باز مینوازند
حیوانات در طنین ناقوسها تیر میخورند
هرچه از تو دور میشوم از تو بیرون نمیشوم
هر چه به تو نزدیک میشوم به تو نمیرسم
در چشمان تو
تن وحشت زده اندوه را نوازش میکنم
تا کجا جاری میشود
تا کدام دریای مرده
خون آن مروارید جدا شده از صدف
میدانم
شب مانند مرگ ادامه دارد
با خاموش کردن حریقی تشنه در قلبم
بیرق آتشی خاکستر شده را با خود حمل میکنم
تا بلندترین قلعه ناقوسهای صدای تو
دروازه سنگین شب بسته میشود
شیشه آبی بیپایانی در درونم شکسته میشود
میبوسم
مثل این است که چشمانت را برای آخرین بار میبوسم
سرشک عشقی چون مرگ را
ترانه نسیم خاموش شد
روشنای درخت غان پاک شد
گل میخک دیگری بر شامگاه انتحار افتاد
تو رفتی
دیگر برای همیشه رفتی
دیگر کدام گل ختمی در بوستانهای این شهر به شکوفه خواهد نشست؟
در دل نحیف و بیرمق شب
انتظار را نیز با خود بردی
رفتی
کدام خواب ساکت با تو رفت؟
کدام خواب تسلی خواهد داد؟
شبی را که بر بالش من فراموش کردی
دشنهای در روحم شکست
ای عشق
نگهبان من باش
شروعهای دوباره درها را ببندد
عادتها پردهها را بکشد
چقدر باید برای عشق پرداخت
آه، اگر عبور میکردم
از همه کوچههای مهتاب
از همه غصههای رو به دریا
برای بیدار کردن تو
شب را از سمفونی مهتاب دزدیدم
به شهر خلوتی رفتم که هرگز نرفته بودی
شعرهایی در گوش سکوت نجوا کردم که نخواندهای
در سواحل آرامش نسیمها
حکایت تو را از شنهای خیس شنیدم
دریا در روی پاهای تو به خواب رفته بود
آنگاه که زمان چون تار مویی بین ما پرواز میکرد
از لا به لای پردههای خلاء
صداهای تنهای ماه را که بر صورت تو میافتاد نوازش کردم
از عرشه کشتی بادبانی گمشده در اقیانوس
بر آبها خم شده و سایهات را بوسیدم
با انگشتان ظریف کودکان آواره
آینه شکسته خوابهایت را لمس کردم
از میان خطوط کمرنگ نقاشیهای باستانی
دستهای تو را در غارها تماشا کردم
برای بیدار کردن تو
تمام گذشتهات را از نو نوشتم
گلی بر یقه تنهاییات چسباندم
فراموش کردم آنچه را که فراموش نکرده بودی
تنهاییات را با رایحهای فرار پوشاندم
تنات چون شب کوهستان ترسید
راه درازی طلب کردم از نفسهایت به نفسهایم
برای بیدار کردن تو
گیسوان پژمرده پیشانیات را تماشا کردم
ابدیت را از لابلای انگشتان تو صدا زدم
وقتی که قلبم چون شهابی ثاقب میمرد
اگر روزی همه عشقهای ناگفتهات
به سراغ همه دروغهای گفته شدهات باز آیند
اگر خوابهایی که به آینده تبعید کردهای
مانند شاخههای ظریفی بشکند
عشق ترمیم میکند
اگر برج ناقوس روزهای قلب تو
از هجوم توفان دروغ فرو بریزد
اگر خون زمان مانند ریگهای بر باد رفته
از دستهای تو جاری شود
عشق ترمیم میکند
اگر تنهاییات مانند اتاق هتلی است که چنگی به دل مهمانانش نمیزند
اگر از سایه میخکوب شدهات بیرون نمیتوانی شد
اگر کلید لحظههایی که بدان پناه آوردهای پوسیده است
عشق ترمیم میکند
اگر همه پرنیان مهتاب جادههای عبور تو
ترانه روح منزوی تو را زمزمه کنند
و حیات مانند تصویر وداعی ناگهانی
از آلبومهای پاره شده بیرون بیاید
عشق ترمیم میکند
اگر شعلههای خون تو چراغ تنت را نمیافروزد
اگر رنگ شبهای شرابی را فراموش کردهای
اگر الماس معاشقه دیگر برق نمیزند
اگر قدح لمس در دست تو شکسته است
عشق ترمیم میکند
اگر چهره دیوانه وجودت
به چهرهای که در آینهها رها کردهای شباهت دارد
اگر رفتن تو منزل رجعت توست
آن راههای نرفته را
آن دیوانه زخمی را
عشق ترمیم میکند
از دستهای تو میبارید
از زیباترین دروغ دنیا
برفهایی که در تن من میلرزیدند.
گفته بودی
کدام معاشقه از وداع طولانی تر است؟
چرا در روزگار ما عشق و سلام یکی نیستند؟
آنگاه که عشق مانند رخوت زمستان از میان ما عبور میکرد.
سلامی برای گرم کردن خورشید کافی بود.
مانند آن ستاره نقرهای که شب
بر گوهر فراموشی مرمرین دفن کرده بود
صدای برف را
به ترحم زمستان یخ بسته قلب تو بخشیدم
دریای درون خشکید
خورشید غروب کرد
فصلی چشمانش را رها کرد و گذشت
وقتی که نسیم آغشته به بوی برف را از صندوقچهاش بیرون آورد
گویی سلامی خود را از نقشه کشورهای روحم پاک کرد
مانند آن ستاره نقرهای که در شب دفن شده است
چنان عاشق شدم که عشق را از یاد بردم
دیگر هیچ خاطرهای مرا نخواهد بخشید
نبودی
وقتی که باروهای آسمان به روی من فرو ریخت
وقتی که موج شکن آویخته به ساحل زندگی بر خاک فرو افتاد
سراپا خیس در توفان
اکنون که چنین از سرما میلرزد
کجاست دهان بوسههایی که ابدیت را میبلعید؟
وقتی که اعصار یخبندان در تن بزرگ میشد
آن زهدان زاینده
حامی
و نگهبان معاشقههای ابدی کجا بود؟
وقتی که قناریهای خوش الحان فنا
در شامگاه خاکستری قلب من
سکوت سیاهی را فریاد میزدند
سکوت مطلع آخرین کلام شان بود
آیا با روییدن شروع میشود
عشق در قلب انسان؟
چه کسی میتواند فراموش نکردن را بیاد آورد؟
فلاکت شاخههایی که درخت خویش را سرنگون کردهاند؟
نخواهم پرسید
نخواهم گفت
کجا بودی
فراموش کن
پنهان کن مرا
در نهانخانه دلات
بسان گلخانهای که از حریق تو سوخت
چنین میگفت زمان
جاودانگی دروغ است
گوش کن ببین
آن پرتگاه لاجوردی روحات
با ترانه غمناک چاهی عمیق
بیوقفه تو را به نام میخواند
اما تو چنان دوست داشته باش که انگار مرگی نیست
و ترانههای شادمانی را
از زبان برگهای درخت زندگی گوش کن
زیرا که برگها هم روزی به پرواز در میآیند
نسیم هم بی تو بر جنگل عریان میوزد
زمان کوتاه و عشق ارمغان توست
میشنیدم
صدای روح سرکشم بود
قلبم با واهمههای جنگجویی تنها
به جستجوی حیاتی به عمق یک پرتگاه بود.
و حقیقت در آبگینه یک لحظه مالیخولیایی
چراغهای قلب را خاموش کرد
نمایان شد دروغ
مانند خدایی که مشعلاش را در هزارتویی تاریک میافروخت
مرگ گفت
وقتی که دستان تنهاییاش را بر پیشانی عشق های تمام شده تن میکشید
لحظه دروغیست لاجوردی
سرسپرده زهر خویش
شیر میدهد خوابهایش را
با زهر خویش
پرسیدم از او
حقیقت کدامین صورت توست؟
گفت، من حقیقتم، صورتی غیر از تو ندارم
مرگ تویی و من دلداری غیر از مرگ ندارم
فریاد خود را با فانوسی از بلور خفه کردم
تا پیشکش کنم آن را
به خدایان معبد بینهایت
همه با هم از دروازه لاجوردی لحظه گذشتیم
من
خوابهای ویران شدهام
و عشق
و دروغ
زمان منتظر بر روی سنگ قربانگاه
خیره شد با ترحم به صورت من
گفت
شتابات از برای چیست؟
اینک تو حقیقتی
و این لحظه تنها ارمغان من به توست
که از سرزمین مرگ برایت آوردهام
فراموش نکن
خوابهایت را
حقیقت قلبت را
زیرا که به زودی فنا خواهی شد.
صبح میشود
با من بیدار میشوی
پرندهها صدای تو را بر بالهایشان نقاشی میکنند
باران شبانه قطع میشود
کوچهها به مهمانی روز میروند.
تو میخندی
بازار در چشمان تو بنا میشود
طفلی مادرش را گم میکند
در سیمای تو پیدا میکند.
سخن میگوییم
به مقصد میرسند مسافران
چراغهای کشتیها روشن میشود
ماه به مهمانی دریاها میرود
ماهیها سفرههای حقیرانه پهن میکنند.
صورت تو را لمس میکنم
چشمانم پر از اشک میشود
در هر جای دنیا
زنان سرود تازهای آغاز میکنند
آب است زمان
تو سیمای حیات افتاده بر آبی
با بالهای توفانی
به خانه من در قلب انزوا میآیید
دست باغی را گرفته و میآیی
باغی که زبان پرندگان را میداند
باغی که گلها را میشناسد
باغی که از جویبارها عبور کرده است
آنگاه که به انتظار پرندگان نشستهایم
میروی
باغی درمانده را
باغی ساکت را
باغی را که خوابهایش را فراموش کرده است
در دست من رها میکنی
صدای بالها از آب پاک میشود
در نامههایی که به نشانی شعر فرستاده شدهاند، می نویسم:
اگر مییافتمت
آنگاه عشق
از عقد اخوت میان روح و جسم آگاه میشد.
خورشید و برف بر سرزمین دلم باریدن خواهد گرفت
و مرگ با صدای گمشدهاش
راز بزرگ جدایی را نجوا خواهد کرد.
در پی فریاد جویبار
با جاری شدن زندگی
در قلب شهری تاریک
عشقبازیهای من،
همیشه بوی تو را می دهد.
بر بازوان دروغ
کاغذ سکوت را بر می گزیند
و نور شیرین خورشید و
عشق را.
اگر برف بر همه کوهها ببارد
اگر بوران قلهها را بپوشاند
و اگر توفان همه روشناییها را ببلعد
صبر کن
ای عشق آتشین من
ای عشق تو میراث فرداها
صبر کن
اینک
حتی اگر از سرما خاکستر شوم
حتی اگر از تشویش بلرزم
وقت در آغوش کشیدن امید است
امید با عشق فریاد میزند
و دل است هماورد عشق
و بالاندن عشق
کار پر مهابتی است.
رنج هزاران ساله را
و حرص آینده را
این گلیم پر نقش و نگار را
یعنی زحماتم را
یعنی قلبم را
به تو هدیه میکنم
ای عشق آتشین من
ای عشق تو میراث فرداها
بی درنگ
بی پروا
صبر کن.
چگونه به استقبال این نفرین میروی فمینا؟
تا پیوستگی ذرات پراکندهی این زندگی
با کدام ترانهی جادویی خواهی رقصید
بر درگاه بامداد این روز نو؟
نفرین هزار ساله است این فمینا
نه روز دیگری در پیش است نه دنیای دیگری
زود باش برقص
با قدحی از شوکران
با خلخالی از آهن بر مچ پا
با غنچههای پر صدف هجاهای ترسخورده
میخ پوسیدهی تمام کتابهای مقدس را بیرون بکش
بر روی پاشنههای بلندت برقص
منشور طلایی زمین را حرکتی بده
در آشیانهی حیوانات کرک دار
چون مار ظریف ستارههای سرد
بر صورت مادر خدایان چنبره بزن
نه روز دیگری در پیش است نه دنیای دیگری
با ناقوسهای پرغرور تعظیم
آهنگ فریب هزار ساله را بنواز فمینا
ضرباهنگ کهنهی درون
صدای گوشت مثله شده
سکوت نامنتظرهی کششهای درونی
کنار تو خواهند رقصید.
منتظر اشارهی زمان سایههای سمبلها مباش
چون سایه درون روشنایی بیا
چون جرعههای شربتهای عسل
شراب ناب تضاد درونی
چون سرزمین سوخته در بخار تابستان بیا
بر ساحل برخورد عقل با جنون
بر بستر خدا
با پوششی از تورهای سیاه از درون مه بیا
در میان گلهای مشکی
بر کفهای عصبانی قابلمههای توری بیا
زود باش برقص
دیری است که مراسم شروع شده
با دستهای جادوییات ناقوسهای عشق را بنواز
ای فمینا، ای عروس دیوانهی مدارا
برقص، در روز نخهای سیاه سنگهای براق
برقص، در فریادهای نفرین پرندگان باتلاق
برقص، در ستیزهای گلستان فانی سربازی مستاصل
برقص، با آهنگ پرتپش زندگیهای گمشده
نه روز دیگری در پیش است نه دنیای دیگری
بر سپیده دم روزی نو
فمینا
برقص
نوازندگان بازنده ء ناپیدا
یک به یک، نابهنگام، همگی سر می رسند
در شعاع شمع هایی که دیگر فرو خفتند
عده ای به اتفاق مرگ، جان دارند
عده ای نیز جان باخته اند، در حالیکه هنوز جان داشتند
شمشیرهایشان را در باران برآهیختند
به شمار خاطراتی افزودند
که از ذهنم پاک شده اند
از نزیستن سیر شده اند
درهایی که با دست هایی همه خجل
دارند بسته می شوند ؛
آیا بی پروا بودم، حیرانم
شیفته و کم مایه و نادان و ناتمام بودم
بدون همراهی من، با خویشتنم یکی بودم
کولی ها، از جایگاه زباله ها
دارند قطره های باران را جمع می کنند
و چگونه می شود که دستهاشان بوی مزارع زعفران می دهد؟
یکی یکی سر می رسند
از قصه های پریان و از حریق آذر
از مزارع پر گل
از صراط مستقیم و ضلالی
که وقتی دلگرم می کردند، عاری از مِهر می گشتم
از مزارع تلخ تاریکی
از مهر و کین
از بلورهای سیلیکونی ِ روحم
از روزهای برفی
از سرخوشی در آفتاب
که از یاد برده بودم ؛
به رختی آرمیده ام که در آن باد سردی خانه کرده
به خموشی سکوت
به هشیاری خون خشم و خروش
جان من درد می کند، جان من، آه، درد می کند
چگونه فاش کنم خویش را؟
از لحظه ای که زمان در آن دارد دگرگون می شود
از گناهان ندانسته ء فلکی ها
از نفَس های عمیق و آه ها
همگی دارند، یک به یک سر می رسند
و چگونه می شود که دستهاشان بوی مزارع زعفران می دهد؟