شعر

اشعار غمگین سعدی شاعر بزرگ (20 شعر کوتاه و بلند غم انگیز از سعدی)

در این بخش از سایت ادبی و هنری گلستان فان قصد داریم اشعار غمگین سعدی بزرگ را برای شما دوستان قرار دهیم. اشعاری بسیار غمگین و زیبا که قطعا بُعد احساسی این اشعار شما را به یک کاتارسیس حسابی خواهد رساند. پس اگر به دنبال چنین اشعاری هستید؛ در ادامه با گلستان فان همراه شوید.

اشعار غمگین سعدی بزرگ

ﻫﺰﺍﺭ ﺟﻬﺪ ﺑﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺳﺮ ﻋﺸﻖ ﺑﭙﻮﺷﻢ

ﻧﺒﻮﺩ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺁﺗﺶ ﻣﯿﺴﺮﻡ ﮐﻪ ﻧﺠﻮﺷﻢ‌

به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم

برو ای طبیبم از سر،که دوا نمی‌پذیرم

ﮔﻔﺘﯽ ﻧﻈﺮ ﺧﻄﺎﺳﺖ، ﺗﻮ ﺩﻝ ﻣﯽ‌ﺑﺮﯼ ﺭﻭﺍﺳﺖ؟!

ﺧﻮﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﺟﺮﻡ ﻭ ﺧﻠﻖ ﮔﻨﻬﮑﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ

خرم آن روز که بازآیی و سعدی گوید:

آمدی، وه که چه مشتاق و پریشان بودم

مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی

که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

سخن عشق تو بی آنکه برآید به زبانم

رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم

آنچه در غیبتت، ای دوست به من می‌گذرد

نتوانم که حکایت کنم، الّا به حضور

تا عهد تو در بستم عهد همه بشکستم

بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان ها

دردی از حسرت دیدار “تو” دارم که طبیب

عاجز آمد؛ که مرا چاره‌ درمان تو نیست!

هر که سودای تو دارد، چه غم از هر دو جهانش

نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش

امید وصل تو جانم به رقص می‌ آرد

چو باد صبح که در گردش آورد ریحان

اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم؟

که خلاص بی تو بند است و حیات بی تو زندان

بی حسرت از جهان نرود هیچ کس به در

الا شهید عشق به تیر از کمان دوست

تو فارغی و عشقت بازیچه می‌نماید

تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی

ﺭﻭﯼ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻣﯽ‌ﻧﻬﻢ ﮔﺮ ﺗﻮ ﻫﻼﮎ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ

ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺑﻨﺪ ﻣﯽ‌ﺩﻫﻢ ﮔﺮ ﺗﻮ ﺍﺳﯿﺮ ﻣﯽ‌ﺑﺮﯼ

چنانت دوست مى دارم که گر روزى فراق افتد

تو صبر از من توانى کرد و من صبر از تو نتوانم

گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم

هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است

چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت، که گر روزی

برآید از دلم آهی، بسوزد هفت دریا را

در دام تو محبوسم، در دست تو مغلوبم

وز ذوق تو مدهوشم، در وصف تو حیرانم

خوش است عمر، دریغا که جاودانی نیست

پس اعتماد بر این پنج روز فانی نیست

چنان به موی تو آشفته‌ ام به بوی تو مست

که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست

من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی

یا چه کردم که نگه باز به من می‌ نکنی

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

 پیری و جوانی پی‌هم چون شب و روزند

ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم

 ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

ما کجــــائیم در این بحـــر تفکّر تو کجایی

ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم

وز رستنی نبینی بر گور من گیاهی

سعدیا عمر عزیز است به غفلت مگذار

وقت فرصت نشود فوت مگر نادان را

ناامید از در رحمت به کجا شاید رفت

یا رب از هر چه خطا رفت هزار استغفار

درد دل پیش که گویم غم دل با که خورم

روم آنجا که مرا محرم اسرار آنجاست

زنهار از این امید درازت که در دل است

هیهات از این خیال محالت که در سر است

عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود

هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد

من چرا دل به تو دادم که دلم می‌ شکنی

یا چه کردم که نگه باز به من می‌ نکنی

تنهایی ام کم از غم دلتنگی تو نیست

من هرچه بی قرارترم، بی صداترم

پیری و جوانی پی‌ هم چون شب و روزند

ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم

به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز

وگرنه سیل چو بگرفت، سد نشاید بست

در خفیه همی نالم وین طرفه که در عالم

عشاق نمی خسبند از ناله پنهانم

دگر به دست نیاید چو من وفاداری

که ترک می‌ ندهم عهد بی‌ وفایی را

تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند

خار در پای گل از دور به حسرت دیدن

شب‌ های بی توام شب گور است در خیال

ور بی تو بامداد کنم روز محشر است

زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزم

بیابان است و تاریکی بیا ای قرص مهتابم

ذوقي چنان ندارد بي دوست زندگانی

دودم به سر بر آمد زين آتش نهانی

افسوس بر آن دیده که روی تو ندیده‌ست

یا دیده و بعد از تو به رویی نگریده‌ست

گر مدعیان نقش ببینند پری را

دانند که دیوانه چرا جامه دریده‌ست

آن کیست که پیرامن خورشید جمالش

از مشک سیه دایرهٔ نیمه کشیده‌ست

ای عاقل اگر پای به سنگیت برآید

فرهاد بدانی که چرا سنگ بریده‌ست

رحمت نکند بر دل بیچاره فرهاد

آنکس که سخن گفتن شیرین نشنیده‌ست

از دست کمان مهرهٔ ابروی تو در شهر

دل نیست که در بر چو کبوتر نطپیده‌ست

در وهم نیاید که چه مطبوع درختی

پیداست که هرگز کس از این میوه نچیده‌ست

سر قلم قدرت بی چون الهی

در روی تو چون روی در آیینه پدید است

ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا

حلوا به کسی ده که محبت نچشیده‌ست

با این همه باران بلا بر سر سعدی

نشگفت اگرش خانهٔ چشم آب چکیده‌ست

هر کسی را غم خویش است و دل سعدی را

همه وقتی غم آن تا چه کند با غم دوست

بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو

بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو

غم دل با تو نگویم که نداری غم دل

با کسی حال توان گفت که حالی دارد

گر ماه من برافکند از رخ نقاب را

برقع فروهلد به جمال آفتاب را

گویی دو چشم جادوی عابدفریب او

بر چشم من به سحر ببستند خواب را

اول نظر ز دست برفتم عنان عقل

وان را که عقل رفت چه داند صواب را

گفتم مگر به وصل رهایی بود ز عشق

بی‌حاصل است خوردن مستسقی آب را

دعوی درست نیست گر از دست نازنین

چون شربت شکر نخوری زهر ناب را

عشق آدمیت است گر این ذوق در تو نیست

همشرکتی به خوردن و خفتن دواب را

آتش بیار و خرمن آزادگان بسوز

تا پادشه خراج نخواهد خراب را

قوم از شراب مست و ز منظور بی‌نصیب

من مست از او چنان که نخواهم شراب را

سعدی نگفتمت که مرو در کمند عشق

تیر نظر بیفکند افراسیاب را

با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیر را

جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را

من که با مویی به قوّت برنیایم ای عجب

با یکی افتاده‌ام کو بُگسلد زنجیر را

چون کمان در بازو آرد سروقدِ سیم‌تن

آرزویم می‌کند کآماج باشم تیر را

می‌رود تا در کمند افتد به پای خویشتن

گر بر آن دست و کمانِ چشم اوفتد نخجیر را

کس ندیدست آدمیزاد از تو شیرین‌تر سخن

شِکَّر از پستانِ مادر خورده‌ای یا شیر را

روزِ بازارِ جوانی پنج روزی بیش نیست

نقد را باش ای پسر کآفت بود تأخیر را

ای که گفتی دیده از دیدارِ بُت‌رویان بدوز

هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را

زهد پیدا، کفر پنهان، بود چندین روزگار

پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را

سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی

همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را

دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را

تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را

شب همه شب انتظار صبح‌رویی می‌رود

کان صباحت نیست این صبح جهان‌افروز را

وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او

تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را

گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم

جان سپر کردند مردانْ ناوکِ دلدوز را

کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست

بر زمستان صبر باید طالب نوروز را

عاقلان خوشه‌چین از سر لیلی غافلند

این کرامت نیست جز مجنون خرمن‌سوز را

عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیست

کان نباشد زاهدان مال و جاه‌اندوز را

دیگری را در کمند آور که ما خود بنده‌ایم

ریسمان در پای حاجت نیست دست‌آموز را

سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست

در میان این و آن فرصت شمار امروز را

امشب سبکتر می‌زنند این طبل بی‌هنگام را

یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را

یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد

ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را

هم تازه‌رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ‌دل

کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را

گر پای بر فرقم نهی تشریف قربت می‌دهی

جز سر نمی‌دانم نهادن عذر این اقدام را

چون بخت نیک‌انجام را با ما به کلی صلح شد

بگذار تا جان می‌دهد بدگوی بدفرجام را

سعدی عَلَم شد در جهان صوفی و عامی گو بدان

ما بت پرستی می‌کنیم آن گه چنین اصنام را

تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا

سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا

نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر

تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا

شربتی تلختر از زهر فراقت باید

تا کند لذت وصل تو فراموش مرا

هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین

روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا

بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند

به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا

سعدی اندر کف جلاد غمت می‌گوید

بنده‌ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا

چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را

چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را

سروبالایِ کمان‌ابرو اگر تیر زند

عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را

دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت

سر من دار که در پای تو ریزم جان را

کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسن

تا همه خلق ببینند نگارستان را

همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی

تا دگر عیب نگویند من حیران را

لیکن آن نقش که در روی تو من می‌بینم

همه را دیده نباشد که ببینند آن را

چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب

گفت یک بار ببوس آن دهن خندان را

گفتم آیا که در این درد بخواهم مردن

که محالست که حاصل کنم این درمان را

پنجه با ساعدِ سیمین نَه به عقل افکندم

غایت جهل بود مشت زدن سندان را

سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات

غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را

سر بنه گر سر میدان ارادت داری

ناگزیرست که گویی بود این میدان را

ساقی بده آن کوزهٔ یاقوتِ روان را

یاقوت چه ارزد بده آن قوتِ روان را

اول پدر پیر خورد رطل دمادم

تا مدعیان هیچ نگویند جوان را

تا مست نباشی نبری بار غم یار

آری شتر مست کشد بار گران را

ای روی تو آرام دل خلق جهانی

بی روی تو شاید که نبینند جهان را

در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت

حسن تو ز تحسین تو بستست زبان را

آنک عسل اندوخته دارد مگس نحل

شهد لب شیرین تو زنبور میان را

زین دست که دیدار تو دل می‌برد از دست

ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را

یا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروح

یا جان بدهم تا بدهی تیر امان را

وان گه که به تیرم زنی اول خبرم ده

تا پیشترت بوسه دهم دست و کمان را

سعدی ز فراق تو نه آن رنج کشیدست

کز شادی وصل تو فرامُش کند آن را

ور نیز جراحت به دوا باز هم آید

از جای جراحت نتوان بُرد نشان را

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا