
در این بخش سایت گلستان فان مجموعه اشعار ناصر خسرو شامل رباعیات، تک بیتی ها، اشعار بلند و اشعار کوتاه را گردآوری کرده ایم.
فهرست موضوعات این مطلب
رباعیات ناصر خسرو قبادیانیتک بیتهای ناب ناصر خسرواشعار کوتاه ناصر خسرو قبادیانیاشعار بلند زیبا ناصر خسروشعر ناصر خسرو در مورد بهاراشعار ناصر خسرو در مورد خداقصاید ناصر خسرورباعیات ناصر خسرو قبادیانی
ارکان گهرست و ما نگاریم همهوز قرن به قرن یادگاریم همه
کیوان کردست و ما شکاریم همهواندر کف آز دلفگاریم همه
کیوان چو قران به برج خاکی افگندزاحداث زمانه را به پاکی افگند
اجلال تو را ضؤ سماکی افگنداعدای تو را سوی مغاکی افگند
با گشت زمان نیست مرا تنگ دلیکایزد به کسی داد جهان سخت ملی
بیرون برد از سر بدان مفتعلیشمشیر خداوند معدبن علی
تا ذات نهاده در صفائیم همهعین خرد و سفره ذاتیم همه
تا در صفتیم در مماتیم همهچون رفت صفت عین حباتیم همه
سر از چرخ نیلوفری برکشیمبه دانش که داننده نیلوفریم
به دانش رگ مکر و زنگار جهلز بن بگسلیم و ز دل بستریم
تک بیتهای ناب ناصر خسرو
به جان خردمند خویش است فخرمشناسند مردان صغیر و کبیرم
گر نشدم عاشق و بیدل چرامانده به چاه اندر چون بیژنم؟
ز بالای خرد بنگر یکی در کار این عالمازیرا از خرد برتر نیابی هیچ بالایی
درخت تو گر بار دانش بگیردبه زیر آوری چرخ نیلوفری را
این جهان را به جز از بادی و خوابی مشمرگر مُقِری به خدای و به رسول و به کتیب
آن است خردمند که جز بر طلب فضلضایع نشود یک نفس از عمر زمانیش
من آنم که در پای خوکان نریزممر این قیمتی دُر لفظ دَری را
دامن و جیب مکن جهد که زربفت کنیجهد آن کن که مگر پاک کنی دامن و جیب
مر خرد را به علم یاری دهکه خرد علم را خریدار است
مرگ جهل است و زندگی دانشمرده نادان و زنده دانایان
جهد کن ار عهد تو را بشکنندتا تو مگر عهد کسی نشکنی
کلید است ای پسر، نیکوسخن مر گنج حکمت رادرِ این گنج بر تو بیکلید گنج نگشاید
معشوق جهانی و ندارییک عاشق با سزای درخور
گر گل حکمت بر جان تو بشکفتیمر تو را باغ بهاری به چه کارستی؟
چون حکم فَقیهان نبُوَد جز که به رشوتبیرشوت هریک ز شما خود فُقهائید
دریغ دار ز نادان سخن که نیست صواببه پیش خوک نهادن نه من و نه سَلوی
(منظور از منّ و سلوی غذای بهشتی است)
مرا این روزگار آموزگار استکزین به نیستمان آموزگاری
اشعار کوتاه ناصر خسرو قبادیانی
هر که جانِ خفته را از خوابِ جهل آوا کندخویشتن را گرچه دون است، ای پسر، والا کند
مایه هر نیکی و اصل نکویی راستیستراستی هرجا که باشد نیکُوی پیدا کند
راستی کن تا به دل چون چشم سر بینا شویراستی در دل تو را چشمی دگر انشا کند
ای پسر، دانی که هیچ آغاز بیانجام نیست؟نیک بنگر گرچه نادان بر تو می غوغا کند
ای پسر، امروز را فرداست، پس غافل مباشمر مرا از کار تو، پورا، همی سودا کند
از غم فردا هم امروز، ای پسر، بیغم شودهر که در امروز روز اندیشه از فردا کند
اگر با خِرَد جفت و اندر خوریمغمِ خور چو خر چند و تا کی خوریم؟
سزد کز خری دور باشیم از آنکخداوند و سالار گاو و خریم
اگر خر همی کشت حالی چردچرا ما نه از کشت باقی چریم؟
چه فضل آوریم، ای پسر، بر ستوراگر همچو ایشان خوریم و مُریم
فرو سو نخواهیم شد ما همیکه ما سر سوی گنبد اخضریم
گر از علم و طاعت برآریم پراز اینجا به چرخ برین بر پریم
به چرخ برین بر پرد جان ماگر او را به خورهای دینپروریم
ای غریب آب غریبی ز تو بربود شبابوز غم غربت از سرت بپرید غراب
گرد غربت نشود شسته ز دیدار غریبگرچه هر روز سر و روی بشوید به گلاب
هر درختی که ز جایش به دگر جای برندبشود زو همه آن رونق و آن زینت و آب
گرچه در شهر کسان گلشن و کاشانه کنیخانه خویش بِه ار چند خراب است و یباب
مرد را بوی بهشت آید از خانه خویشمَثَل است این مثلی روشن بیپیچش و تاب
به بیداد و بیدادگر نگرویمکه ما بنده داور اکبریم
اگر داد خواهیم در نیک و بدبه دادیم معذور و اندر خوریم
چو خود بد کنیم از که خواهیم داد؟مگر خویشتن را به داور بریم!
چرا پس که ندهیم خود داد خوداز آن پس که خود خصم و خود داوریم؟
به دست من و توست نیک اختریاگر بد نجوییم نیک اختریم
گرگ درنده گرچه کُشتنی استبهتر از مردم ستمگار است
از بد گرگ رستن آسان استوز ستمگاره سخت دشوار است
گرگ مال و ضیاع تو نخوردگرگ صعب تو میر و بندار است
اشعار بلند زیبا ناصر خسرو
حج
حاجیان آمدند با تعظیمشاکر از رحمت خدای رحیم
جسته از محنت و بلای حجازرسته از دوزخ و عذاب الیم
آمده سوی مکه از عرفاتزده لبیک عمره از تنعیم
یافته حج و کرده عمره تمامبازگشته به سوی خانه سلیم
من شدم ساعتی به استقبالپای کردم برون ز حد گلیم
مر مرا در میان قافله بوددوستی مخلص و عزیز و کریم
گفتم او را «بگو که چون رستیزین سفر کردن به رنج و به بیم
تا ز تو باز ماندهام جاویدفکرتم را ندامت است ندیم
شاد گشتم بدانکه کردی حجچون تو کس نیست اندر این اقلیم
باز گو تا چگونه داشتهایحرمت آن بزرگوار حریم:
چون همی خواستی گرفت احرامچه نیت کردی اندر آن تحریم؟
جمله برخود حرام کرده بدیهرچه مادون کردگار قدیم؟»
گفت «نی» گفتمش «زدی لبیکاز سر علم و از سر تعظیم
میشنیدی ندای حق و، جوابباز دادی چنانکه داد کلیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو در عرفاتایستادی و یافتی تقدیم
عارف حق شدی و منکر خویشبه تو از معرفت رسید نسیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو میکشتیگوسفند از پی یسیر و یتیم
قرب خود دیدی اول و کردیقتل و قربان نفس شوم لئیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو میرفتیدر حرم همچو اهل کهف و رقیم
ایمن از شر نفس خود بودیوز غم فرقت و عذاب جحیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو سنگ جمارهمی انداختی به دیو رجیم
از خود انداختی برون یکسرهمه عادات و فعلهای ذمیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو گشتی تومطلع بر مقام ابراهیم
کردی از صدق و اعتقاد و یقینخویشی خویش را به حق تسلیم؟»
گفت «نی» گفتمش «به وقت طوافکه دویدی به هروله چو ظلیم
از طواف همه ملائکتانیاد کردی به گرد عرش عظیم؟»
گفت «نی»گفتمش «چو کردی سعیاز صفا سوی مروه بر تقسیم
دیدی اندر صفای خود کونینشد دلت فارغ از جحیم و نعیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو گشتی بازمانده از هجر کعبه بر دل ریم
کردی آنجا به گور مر خود راهمچنانی کنون که گشته رمیم؟»
گفت «از این باب هرچه گفتی تومن ندانستهام صحیح و سقیم»
گفتم «ای دوست پس نکردی حجنشدی در مقام محو مقیم
رفتهای مکه دیده، آمده بازمحنت بادیه خریده به سیم
گر تو خواهی که حج کنی، پس از ایناین چنین کن که کردمت تعلیم»
خزان ناصر خسرو
چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش؟زیرا که بگسترد خزان راز نهانیش
بر حسرت شاخ گل در باغ گوا شدبیچارگی و زردی و کوژی و نوانیش
تا زاغ به باغ اندر بگشاد فصاحتبر بست زبان از طرب لحن غوانیش
شرمنده شد از باد سحر گلبن عریانوز آب روان شرمش بربود روانیش
کهسار که چون رزمه بزاز بد اکنونگر بنگری از کلبه نداف ندانیش
چون زر مزور نگر آن لعل بدخشیشچون چادر گازر نگر آن بُرد یمانیش
بس باد جهد سرد ز که لاجرم اکنونچون پیر که یاد آیدش از روز جوانیش
خورشید بپوشید ز غم پیرهن خزاین است همیشه سلب خوب خزانیش
بر مفرش پیروزه به شب شاه حبش راآسوده و پاکیزه بلور است اوانیش
بنگر به ستاره که بتازد سپس دیوچون زر گدازیده که بر قیر چکانیش
مانند یکی جام یخین است شباهنگبزدوده به قطر سحری چرخ کیانیش
گر نیست یخین چونکه چو خورشید بر آیدهر چند که جویند نیابند نشانیش؟
پروین به چه ماند؟ به یکی دسته نرگسیا نسترن تازه که بر سبزه فشانیش
وین دهر دونده به یکی مرکب ماندکز کار نیاساید هر چند دوانیش
ای شده مشغول به ناکردنیگرد جهان بیهده تا کی دنی؟
چون که نشویی به خرد روی جهلبرنکشی از سرت آهرمنی؟
جوشن روشن خرد توست تنتو نه همه این تن چون جوشنی
بر طلب طاعت و نیکی و زهدچونکه نه دامن به کمر در زنی؟
مریم عمران نشد از قانتینجز که به پرهیز برو برزنی
طاعت و نیکی و صلاح است بختخوردنیئی نیست نه پوشیدنی
جهد کن ار عهد تو را بشکنندتا تو مگر عهد کسی نشکنی
تو به مثل بیخرد و علم و زهدراست چو کنجاره بیروغنی
روی به دانش کن و رنجه مکندل به غم این تن فرسودنی
تا نشود جانت به دانش تمامفخر نشاید که کنی، نه منی
مرد خردمند به حکمت شودتو چه خردمند به پیراهنی؟
حکیمان را چه میگویند چرخ پیر و دورانهابه سیر اندر ز حکمت بر زبان مهر و آبانها
خزان گوید به سرماها همین دستان دی و بهمنکه گویدشان همی بیشک به گرماها حزیرانها
به قول چرخ گردان بر زبان باد نوروزیحریر سبز در پوشند بستان و بیابانها
درخت بارور فرزند زاید بیشمار و مردر آویزند فرزندان بسیارش ز پستانها
به گفتار که بیرون آورد چندان خز و دیبادرخت مفلس و صحرای بیچاره ز پنهانها؟
نداند باغ ویران جز زبان باد نوروزیبه قول او کند ایدون همی آباد ویرانها
درختان را بهاران کار بندانند و تابستانولیکنشان نفرماید جز آسایش زمستانها
ای خوانده بسی علم و جهان گشته سراسرتو بر زمی و از برت این چرخ مدور
تا کی تو به تن بر خوری از نعمت دنیا؟یک چند به جان از نعم دانش برخور
خفته چه خبر دارد از چرخ و کواکب؟دادار چه رانده است بر این گوی مغبر؟
این خاک سیه بیند و آن دایره سبزگه روشن و گه تیره گهی خشک و گهی تر
نعمت همه آن داند کز خاک بر آیدبا خاک همان خاک نکو آید و درخور
با تشنگی و گرسنگی دارد محنتسیری شمرد خیر و همه گرسنگی شر
بیدار شو از خواب خوش، ای خفته چهل سالبنگر که ز یارانت نماندند کس ایدر
دانی که خداوند نفرمود به جز حقحق گوی و حق اندیش و حق آغاز و حق آور
قفل از دل بردار و قران رهبر خود کنتا راه شناسی و گشاده شودت در
ایزد چو بخواهد بگشاید در رحمتدشواری آسان شود و صعب میسر
نکوهش مکن چرخ نیلوفری رابرون کن ز سر باد و خیرهسری را
بری دان از افعال چرخ برین رانشاید ز دانا نکوهش بری را
همی تا کند پیشه، عادت همی کنجهان مر جفا را، تو مر صابری را
تو با هوش و رای از نکو محضران چونهمی برنگیری نکو محضری را؟
درخت ترنج از بر و برگ رنگینحکایت کند کله قیصری را
سپیدار ماندهاست بیهیچ چیزیازیرا که بگزید او کم بری را
اگر تو از آموختنسر بتابینجوید سر تو همی سروری را
بسوزند چوب درختان بیبرسزا خود همین است مر بیبری را
درخت تو گر بار دانش بگیردبه زیر آوری چرخ نیلوفری را
نگر نشمری، ای برادر، گزافهبه دانش دبیری و نه شاعری را
اگر شاعری را تو پیشه گرفتییکی نیز بگرفت خنیاگری را
به علم و به گوهر کنی مدحت آن راکه مایه است مر جهل و بد گوهری را
پسنده است با زهد عمار و بوذرکند مدح محمود مر عنصری را؟
من آنم که در پای خوکان نریزممر این قیمتی در لفظ دری را
کسی را برد سجده دانا که یزدانگزیدهستش از خلق مر رهبری را
نبیند که پیشش همی نظم و نثرمچو دیبا کند کاغذ دفتری را؟
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاستواندر طلب طعمه پر و بال بیاراست
بر راستی بال نظر كرد و چنین گفتامروز همه روی جهان زیر پر ماست
بر اوج چو پرواز كنم از نظر تیزمی بینم اگر ذره ای اندر ته دریاست
گر بر سر خاشاک یكی پشه بجنبدجنبیدن آن پشه عیان در نظر ماست
بسیار منی كرد و ز تقدیر نترسیدبنگر كه ازین چرخ جفا پیشه چه برخاست
ناگه ز كمینگاه یكی سخت كمانیتیری ز قضای بد بگشاد بر او راست
بر بال عقاب آمد آن تیر جگر دوزوز ابر مر او را به سوی خاک فرو كاست
بر خاک بیفتاد و بغلتید چو ماهیوانگاه پر خویش گشاد از چپ و از راست
گفتا عجب است این كه ز چوبی و ز آهناین تیزی و تندی و پریدن ز كجا خاست؟
زی تیر نگه كرد و پر خویش بر او دیدگفتا ز كه نالیم كه از ماست كه بر ماست!
شعر ناصر خسرو در مورد بهار
آمد بهار و نوبت صحرا شدوین سال خورده گیتی برنا شد
آب چو نیل برکهش میگون شدصحرای سیمگونش خضرا شد
وان باد چون درفش دی و بهمنخوش چون بخار عود مطرا شد
بیچاره مشک بید شده عریانبا گوشوار و قرطهٔ دیبا شد
رخسار دشتها همه تازه شدچشم شکوفهها همه بینا شد
بینا و زنده گشت زمین زیراباد صبا فسون مسیحا شد
بستان ز نو شکوفه چوگردون شدتا نسترن به سان ثریا شد
گر نیست ابر معجزهٔ یوسفصحرا چرا چو روی زلیخا شد
بشکفت لاله چون رخ معشوقاننرگس به سان دیدهٔ شیدا شد
از برف نو بنفشه گر ایمن گشتایدون چرا چو جامهٔ ترسا شد
چند گوئی که؟ چو ایام بهار آیدگل بیاراید و بادام به بار آید
روی بستان را چون چهرهٔ دلبنداناز شکوفه رخ و از سبزه عذار آید
روی گلنار چو بزداید قطر شببلبل از گل به سلام گلنار آید
زاروار است کنون بلبل و تا یک چندزاغ زار آید، او زی گلزار آید
گل سوار آید بر مرکب و، یاقوتینلاله در پیشش چون غاشیهدار آید
باغ را از دی کافور نثار آمدچون بهار آید لولوش نثار آید
گل تبار و آل دارد همه مهرویانهر گهی کاید با آل و تبار آید
بید با باد به صلح آید در بستانلاله با نرگس در بوس و کنار آید
باغ مانندهٔ گردون شود ایدون کهشزهره از چرخ سحرگه به نظار آید
این چنین بیهدهای نیز مگو با منکه مرا از سخن بیهده عار آید
شست بار آمد نوروز مرا مهمانجز همان نیست اگر ششصد بار آید
هر که را شست ستمگر فلک آرایشباغ آراسته او را به چه کار آید؟
اشعار ناصر خسرو در مورد خدا
خداوندی که در وحدت قدیم است از همه اشیانه اندر وحدتش کثرت، نه محدث زین همه تنها
چه گویی از چه او عالم پدید آورد از لولوکه نه مادت بُد و صورت، نه بالا بود و نه پهنا
همی گوئی که بر معلول خود علت بود سابقچنان چون بر عدد واحد، و یا بر کل خود اجزا
به معلولی چو یک حکم است و یک وصف آن دو عالم راچرا چون علت سابق توانا باشد و دانا؟
هر آنچ امروز نتواند به فعل آوردن از قوتنیاز و عجز اگر نبوَد ورا چه دی و چه فردا
خداوند جهان بآتش بسوزد بدفعالان رابرین قایم شدهاست اندر جهان بسیار برهانها
گر خداوند قضا کرد گنه بر سر توپس گناه تو به قول تو خداوند توراست
بد کنش زی تو خدای است بدین مذهب زشتگرچه میگفت نیاری، کت ازین بین قفاست
اعتقاد تو چنین است، ولیکن به زبانگوئی او حاکم عدل است و حکیم الحکماست
راست آن است ره دین که پسند خرد استکه خرد اهل زمین را ز خداوند عطاست
عدل بنیاد جهان است، بیندیش که عدلجز به حکم خرد از جور به حکم که جداست
اینت گوید «همه افعال خداوند کندکار بنده همه خاموشی و تسلیم و رضاست »
وآنت گوید «همه نیکی ز خدای است ولیکبدی ای امت بدبخت همه کار شماست»
وآنگه این هر دو مقرند که روزی است بزرگهیچ شک نیست که آن روز مکافات و جزاست
چو مرا کار نباشد نبوم اهل جزااندر این قول خرد را بنگر راه کجاست
چون بود عدل بر آنک او نکند جرم، عذاب؟زی من این هیچ روا نیست اگر زی تو رواست
حاکم روزی قضای تو شده مست سدوم!نه حکیم است که سازنده گردنده سماست؟
مر خداوند جهان را بشناس و بگزارشکر او را که تو را این دو به از ملک سباست
خلق همه یکسره نهال خدایاندهیچ نه برکن تو زین نهال و نه بشکن
قصاید ناصر خسرو
ای قبهٔ گردندهٔ بیروزن خضرا
با قامت فرتوتی و با قوت برنا
فرزند توایم ای فلک، ای مادر بدمهر
ای مادر ما چونکه همی کین کشی از ما؟
فرزند تو این تیره تن خامش خاکی است
پاکیزه خرد نیست نه این جوهر گویا
تن خانهٔ این گوهر والای شریف است
تو مادر این خانهٔ این گوهر والا
چون کار خود امروز در این خانه بسازم
مفرد بروم، خانه سپارم به تو فردا
زندان تو آمد پسرا این تن و، زندان
زیبا نشود گرچه بپوشیش به دیبا
دیبای سخن پوش به جان بر، که تو را جان
هرگز نشود ای پسر از دیبا زیبا
این بند نبینی که خداوند نهادهاست
بر ما؟ که نبیندش مگر خاطر بینا
در بند مدارا کن و دربند میان را
در بند مکن خیره طلب ملکت دارا
گر تو به مدارا کنی آهنگ بیابی
بهتر بسی از ملکت دارا به مدارا
بشکیب ازیرا که همی دست نیابد
بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا
ورت آرزوی لذت حسی بشتابد
پیش آر ز فرقان سخن آدم و حوا
آزار مگیر از کس و بر خیره میازار
کس را مگر از روی مکافات مساوا
پر کینه مباش از همگان دایم چون خار
نه نیز به یکباره زبون باش چو خرما
کز گند فتاده است به چاه اندر سرگین
وز بوی چنان سوخته شد عود مطرا
با هر کس منشین و مبر از همگان نیز
بر راه خرد رو، نه مگس باش نه عنقا
چون یار موافق نبود تنها بهتر
تنها به صد بار چو با نادان همتا
خورشید که تنهاست ازان نیست برو ننگ
بهتر ز ثریاست که هفت است ثریا
از بیشی و کمی جهان تنگ مکن دل
با دهر مدارا کن و با خلق مواسا
احوال جهان گذرنده گذرنده است
سرما ز پس گرما سرا پس ضرا
ناجسته به آن چیز که او با تو نماند
بشنو سخن خوب و مکن کار به صفرا
در خاک چه زر ماند و چه سنگ و، تو را گور
چه زیر کریجی و چه در خانهٔ خضرا
با آنکه برآورد به صنعا در غمدان
بنگر که نمانده است نه غمدان و نه صنعا
دیوی است جهان صعب و فریبنده مر او را
هشیار و خردمند نجسته است همانا
گر هیچ خرد داری و هشیاری و بیدار
چون مست مرو بر اثر او به تمنا
آبی است جهان تیره و بس ژرف، بدو در
زنهار که تیره نکنی جان مصفا
جانت به سخن پاک شود زانکه خردمند
از راه سخن بر شود از چاه به جوزا
فخرت به سخن باید ازیرا که بدو کرد
فخر آنکه نماند از پس او ناقهٔ عضبا
زنده به سخن باید گشتنت ازیراک
مرده به سخن زنده همی کرد مسیحا
پیدا به سخن باید ماندن که نماندهاست
در عالم کس بی سخن پیدا، پیدا
آن به که نگوئی چو ندانی سخن ایراک
ناگفته سخن به بود از گفتهٔ رسوا
چون تیر سخن راست کن آنگاه بگویش
بیهوده مگو، چوب مپرتاب ز پهنا
نیکو به سخن شو نه بدین صورت ازیراک
والا به سخن گردد مردم نه به بالا
بادام به از بید و سپیدار به بار است
هرچند فزون کرد سپیدار درازا
بیدار چو شیداست به دیدار، ولیکن
پیدا به سخن گردد بیدار ز شیدا
دریای سخنها سخن خوب خدای است
پر گوهر با قیمت و پر لؤلؤ لالا
شور است چو دریا به مثل صورت تنزیل
تاویل چو لؤلؤست سوی مردم دانا
اندر بن دریاست همه گوهر و لؤلؤ
غواص طلب کن، چه دوی بر لب دریا؟
اندر بن شوراب ز بهر چه نهاده است
چندین گهر و للوء، دارندهٔ دنیا؟
از بهر پیمبر که بدین صنع ورا گفت:
«تاویل به دانا ده و تنزیل به غوغا»
غواص تو را جز گل و شورابه ندادهاست
زیرا که ندیده است ز تو جز که معادا
معنی طلب از ظاهر تنزیل چو مردم
خرسند مشو همچو خر از قول به آوا
قندیل فروزی به شب قدر به مسجد
مسجد شده چون روز و دلت چون شب یلدا
قندیل میفروز بیاموز که قندیل
بیرون نبرد از دل پر جهل تو ظلما
در زهد نهای بینا لیکن به طمع در
برخوانی در چاه به شب خط معما
گر مار نهای دایم از بهر چرایند
مؤمن ز تو ناایمن و ترسان ز تو ترسا
مخرام و مشو خرم از اقبال زمانه
زیرا که نشد وقف تو این کرهٔ غبرا
آسیمه بسی کرد فلک بیخردان را
و آشفته بسی گشت بدو کار مهیا
دارا که هزاران خدم و خیل و حشم داشت
بگذاشت همه پاک و بشد خود تن تنها
بازی است رباینده زمانه که نیابند
زو خلق رها هیچ نه مولی و نه مولا
روزی است از آن پس که در آن روز نیابد
خلق از حکم عدل نه ملجا و نه منجا
آن روز بیابند همه خلق مکافات
هم ظالم و هم عادل بیهیچ محابا
آن روز در آن هول و فزع بر سر آن جمع
پیش شهدا دست من و دامن زهرا
تا داد من از دشمن اولاد پیمبر
بدهد به تمام ایزد دادار تعالی
به چشم نهان بین نهان جهان را
که چشم عیان بین نبیند نهان را
نهان در جهان چیست؟ آزاده مردم
ببینی نهان را، نبینی عیان را
جهان را به آهن نشایدش بستن
به زنجیر حکمت ببند این جهان را
دو چیز است بند جهان، علم و طاعت
اگرچه کساد است مر هر دوان را
تنت کان و، جان گوهر علم و طاعت
بدین هر دو بگمار تن را و جان را
به سان گمان بود روز جوانی
قراری نبوده است هرگز گمان را
چگونه کند باقرار آسمانت
چو خود نیست از بن قرار آسمان را
سوی آن جهان نردبان این جهان است
به سر بر شدن باید این نردبان را
در این بام گردان و این بوم ساکن
ببین صنعت و حکمت غیبدان را
نگه کن که چون کرد بی هیچ حاجت
به جان سبک جفت جسم گران را!
که آویخته است اندر این سبز گنبد
مر این تیره گوی درشت کلان را
چه گوئی که فرساید این چرخ گردان
چو بی حد و مر بشمرد سالیان را؟
نه فرسودنی ساخته است این فلک را
نه آب روان و نه باد بزان را
ازیرا حکیم است و صنع است و حکمت
مگو این سخن جز مر اهل بیان را
ازیرا سزا نیست اسرار حکمت
مر این بیفساران بیرهبران را
چه گوئی بود مستعان مستعان گر
نباشد چنین مستعین مستعان را؟
اگر اشتر و اسپ و استر نباشد
کجا قهرمانی بود قهرمان را
مکان و زمان هر دو از بهر صنع است
ازین نیست حدی زمین و زمان را
اگر گوئی این در قران نیست،گویم
همانا نکو میندانی قران را
قران را یکی خازنی هست کایزد
حواله بدو کرد مر انس و جان را
پیمبر شبانی بدو داد از امت
به امر خدای این رمهٔ بیکران را
بر آن برگزیدهٔ خدای و پیمبر
گزیدی فلان و فلان و فلان را
معانی قران را همی زان ندانی
که طاعت نداری روان قران را
قران خوان معنی است، هان ای قران خوان
یکی میزبان کیست این شهره خوان را؟
ازین خوان خوب آن خورد نان و نعمت
که بشناسد آن مهربان میزبان را
به مردم شود آب و نان تو مردم
نبینی که سگ سگ کند آب و نان را
ازین کرد دور از خورشهای آن خوان
مهین شخص آن دشمن خاندان را
چو هاروت و ماروت لب خشک از آن است
ابر شط دجله مر آن بدگمان را
اگر دوستی خاندان بایدت هم
چو ناصر به دشمن بده خان و مان را
مخور انده خان و مان چون نماند
همی خان و مان تو سلطان و خان را
ز دنیا زیانت ز دین سود کردی
اگر خوارگیری به دین سوزیان را
به خاک کسان اندری، پست منشین،
مدان خانهٔ خویش خان کسان را
یکی شایگانی بیفگن ز طاعت
که دوران برو نیست چرخ گران را
یکی رایگان حجتی گفت، بشنو
ز حجت مراین حجت رایگان را
آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا
گوئی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا
در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم
صفرا همی برآید از انده به سر مرا
گویم: چرا نشانهٔ تیر زمانه کرد
چرخ بلند جاهل بیدادگر مرا
گر در کمال فضل بود مرد را خطر
چون خوار و زار کرد پس این بی خطر مرا؟
گر بر قیاس فضل بگشتی مدار چرخ
جز بر مقر ماه نبودی مقر مرا
نینی که چرخ و دهر ندانند قدر فضل
این گفته بود گاه جوانی پدر مرا
«دانش به از ضیاع و به از جاه و مال و ملک»
این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا
با خاطر منور روشنتر از قمر
ناید به کار هیچ مقر قمر مرا
با لشکر زمانه و با تیغ تیز دهر
دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا
گر من اسیر مال شوم همچو این و آن
اندر شکم چه باید زهره و جگر مرا
اندیشه مر مرا شجر خوب برور است
پرهیز و علم ریزد ازو برگ و بر مرا
گر بایدت همی که ببینی مرا تمام
چون عاقلان به چشم بصیرت نگر مرا
منگر بدین ضعیف تنم زانکه در سخن
زین چرخ پرستاره فزون است اثر مرا
هر چند مسکنم به زمین است، روز و شب
بر چرخ هفتم است مجال سفر مرا
گیتی سرای رهگذران است ای پسر
زین بهتر است نیز یکی مستقر مرا
از هر چه حاجت است بدو بنده را، خدای
کردهاست بینیاز در این رهگذر مرا
شکر آن خدای را که سوی علم و دین خود
ره داد و سوی رحمت بگشاد در مرا
اندر جهان به دوستی خاندان حق
چون آفتاب کرد چنین مشتهر مرا
وز دیدن و شنیدن دانش یله نکرد
چون دشمنان خویش به دل کور و کر مرا
گر من در این سرای نبینم در آن سرای
امروز جای خویش، چه باید بصر مرا؟
ای ناکس و نفایه تن من در این جهان
همسایهای نبود کس از تو بتر مرا
من دوستدار خویش گمان بردمت همی
جز تو نبود یار به بحر و به بر مرا
بر من تو کینهور شدی و دام ساختی
وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا
تا مر مرا تو غافل و ایمن بیافتی
از مکر و غدر خویش گرفتی سخر مرا
گر رحمت خدای نبودی و فضل او
افگنده بود مکر تو در جوی و جر مرا
اکنون که شد درست که تو دشمن منی
نیز از دو دست تو نگوارد شکر مرا
خواب و خور است کار توای بی خرد جسد
لیکن خرد به است ز خواب و ز خور مرا
کار خر است سوی خردمند خواب و خور
ننگ است ننگ با خرد از کار خر مرا
من با تو ای جسد ننشینم در این سرای
کایزد همی بخواند به جای دگر مرا
آنجا هنر به کار و فضایل، نه خواب و خور
پس خواب و خور تو را و خرد با هنر مرا
چون پیش من خلایق رفتند بیشمار
گرچه دراز مانم رفته شمر مرا
روزی به پر طاعت از این گنبد بلند
بیرون پریده گیر چون مرغ بپر مرا
هرکس همی حذر ز قضا و قدر کند
وین هر دو رهبرند قضا و قدر مرا
نام قضا خرد کن و نام قدر سخن
یاد است این سخن ز یکی نامور مرا
واکنون که عقل و نفس سخنگوی خود منم
از خویشتن چه باید کردن حذر مرا؟
ای گشته خوش دلت ز قضا و قدر به نام
چون خویشتن ستور گمانی مبر مرا
قول رسول حق چو درختی است بارور
برگش تو را که گاو توئی و ثمر مرا
چون برگ خوار گشتی اگر گاو نیستی؟
انصاف ده، مگوی جفا و مخور مرا
ای آنکه دین تو بخریدم به جان خویش
از جور این گروه خران بازخر مرا
دانم که نیست جز که به سوی توای خدا
روز حساب و حشر مفر و وزر مرا
گر جز رضای توست غرض مر مرا ز عمر
بر چیزها مده به دو عالم ظفر مرا
واندر رضای خویش تو، یارب، به دو جهان
از خاندان حق مکن زاستر مرا
همچون پدر به حق تو سخن گوی و زهد ورز
زیرا که نیست کار جز این ای پسر مرا
گوئی که حجتی تو و نالی به راه من
از نال خشک خیره چه بندی کمر مرا
سلام کن ز من ای باد مر خراسان را
مر اهل فضل و خرد را نه عام نادان را
خبر بیاور ازیشان به من چو داده بوی
ز حال من به حقیقت خبر مر ایشان را
بگویشان که جهان سرو من چو چنبر کرد
به مکر خویش و، خود این است کار گیهان را
نگر که تان نکند غره عهد و پیمانش
که او وفا نکند هیچ عهد و پیمان را
فلان اگر به شک است اندر آنچه خواهد کرد
جهان بدو، بنگر، گو، به چشم بهمان را
ازین همه بستاند به جمله هر چهش داد
چنانکه بازستد هرچه داده بود آن را
از آنکه در دهنش این زمان نهد پستان
دگر زمان بستاند به قهر پستان را
نگه کنید که در دست این و آن چو خراس
به چند گونه بدیدید مر خراسان را
به ملک ترک چرا غرهاید؟ یاد کنید
جلال و عزت محمود زاولستان را
کجاست آنکه فریغونیان زهیبت او
ز دست خویش بدادند گوزگانان را؟
چو هند را به سم اسپ ترک ویران کرد
به پای پیلان بسپرد خاک ختلان را
کسی چنو به جهان دیگری نداد نشان
همی به سندان اندر نشاند پیکان را
چو سیستان ز خلف، ری ز رازیان، بستد
وز اوج کیوان سر برفراشت ایوان را
فریفته شده میگشت در جهان و، بلی
چنو فریفته بود این جهان فراوان را
شما فریفتگان پیش او همی گفتید
«هزار سال فزون باد عمر سلطان را»
به فر دولت او هر که قصد سندان کرد
به زیر دندان چون موم یافت سندان را
پریر قبلهٔ احرار زاولستان بود
چنانکه کعبه است امروز اهل ایمان را
کجاست اکنون آن فر و آن جلالت و جاه
که زیر خویش همی دید برج سرطان را؟
بریخت چنگش و فرسوده گشت دندانش
چو تیز کرد برو مرگ چنگ و دندان را
بسی که خندان کردهاست چرخ گریان را
بسی که گریان کردهاست نیز خندان را
قرار چشم چه داری به زیر چرخ؟ چو نیست
قرار هیچ به یک حال چرخ گردان را
کناره گیر ازو کاین سوار تازان است
کسی کنار نگیرد سوار تازان را
بترس سخت ز سختی چو کاری آسان شد
که چرخ زود کند سخت کار آسان را
برون کند چو درآید به خشم گشت زمان
ز قصر قیصر را و زخان و مان خان را
بر آسمان ز کسوف سیه رهایش نیست
مر آفتاب درفشان و ماه تابان را
میانه کار بباش، ای پسر، کمال مجوی
که مه تمام نشد جز ز بهر نقصان را
ز بهر حال نکو خویشتن هلاک مکن
به در و مرجان مفروش خیره مر جان را
نگاه کن که به حیلت همی هلاک کنند
ز بهر پر نکو طاوسان پران را
اگر شراب جهان خلق را چو مستان کرد
توشان رها کن چون هوشیار مستان را
نگاه کن که چو فرمان دیو ظاهر شد
نماند فرمان در خلق خویش یزدان را
به قول بندهٔ یزدان قادرند ولیک
به اعتقاد همه امتند شیطان را
بگویشان که شما به اعتقاد دیوانید
که دیو خواند خوشآید همیشه دیوان را
چو مست خفت به بالینش بر، تو، ای هشیار
مزن گزافه به انگشت خویش پنگان را
زیان نبود و نباشد ازو چنانکه نبود
زیان ز معصیت دیو مر سلیمان را
تو را تن تو چو بند است و این جهان زندان
مقر خویش مپندار بند و زندان را
ز علم و طاعت جانت ضعیف و عریان است
به علم کوش و بپوش این ضعیف عریان را
به فعل بندهٔ یزدان نهای به نامی تو
خدای را تو چنانی که لاله نعمان را
به آشکاره تن اندر که کرد جان پنهان؟
به پیش او دار این آشکار و پنهان را
خدای با تو بدین صنع نیک احسان کرد
به قول و فعل تو بگزار شکر احسان را
جهان زمین و سخن تخم و جانت دهقان است
به کشت باید مشغول بود دهقان را
چرا کنون که بهار است جهد آن نکنی
که تا یکی به کف آری مگر زمستان را
من این سخن که بگفتم تو را نکومثل است
مثل بسنده بود هوشیار مردان را
دل تو نامهٔ عقل و سخنت عنوان است
بکوش سخت و نکو کن ز نامه عنوان را
تو را خدای ز بهر بقا پدید آورد
تو را و خاک و هوا و نبات و حیوان را
نگاه کن که بقا را چگونه میکوشد
به خردگی منگر دانهٔ سپندان را
بقا به علم خدا اندر است و، فرقان است
سرای علم و، کلید و درست فرقان را
اگر به علم و بقا هیچ حاجت است تورا
سوی درش بشتاب و بجوی دربان را
در سرای نه چوب است بلکه دانایی است
که بنده نیست ازو به خدای سبحان را
به جد او و بدو جمله باز یابد گشت
به روز حشر همه مؤمن و مسلمان را
مرا رسول رسول خدای فرمان داد
به مؤمنان که بدانند قدر فرمان را
کنون که دیو خراسان به جمله ویران کرد
ازو چگونه ستانم زمین ویران را
چو خلق جمله به بازار جهل رفتهستند
همی ز بیم نیارم گشاد دکان را
مرا بَدَل ز خراسان زمین یمگان است
کسی چرا طلبد مر مرا و یمگان را
ز عمر بهره همین است مر مرا که به شعر
به رشته میکنم این زر و در و مرجان را
نیز نگیرد جهان شکار مرا
نیست دگر با غمانش کار مرا
دیدمش و دید مر مرا و بسی
خوردم خرماش و خست خار مرا
چون خورم اندوه او چو میبخورد
گردش این چرخ مردخوار مرا؟
چون نکنم بیش ازینش خوار که او
بر کند از پیش خویش خوار مرا؟
هر که زمن دردسر نخواهد و غم
گو به غم و دردسر مدار مرا
هر که پیاده به کار نیستمش
نیست به کار او همان سوار مرا
چند بگشت این زمانه بر سر من
گرد جهان کرد خنگسار مرا
یار من و غمگسار بود و، کنون
غم بفزوده است غمگسار مرا
مکر تو ای روزگار پیدا شد
نیز دگر مکر پیش مار مرا
نیز نخواهد گزید اگر بهشم
زین سپس از آستینت مار مرا
من نسپندم تو را به پود کنون
چون نپسندی همی تو تار مرا
سر تو دیگر بد، آشکار دگر
سر یکی بود و آشکار مرا
یار من امروز علم و طاعت بس
شاید اگر نیستی تو یار مرا
بار نخواهم سوی کسی که کند
منت او پست زیربار مرا
شاید اگر نیست بر در ملکی
جز به در کردگار بار مرا
چون نکنم بر کسی ستم نبود
حشمت آن محتشم به کار مرا
چون نپسندم ستم ستم نکنم
پند چنین داد هوشیار مرا
ننگرم از بن به سوی حرمت کس
کاید از این زشت کار عار مرا
زمزم اگر زابها چه پاکتر است
پاکتر از زمزم است ازار مرا
خواندن فرقان و زهد و علم و عمل
مونس جانند هر چهار مرا
چشم و دل و گوش هر یکی همه شب
پند دهد با تن نزار مرا
گوش همی گوید از محال و دروغ
راه بکن سخت و استوار مرا
چشم همی گوید از حرام و حرم
بسته همی دار زینهار مرا
دل چه کند؟ گویدم همی ز هوا
سخت نگه دار مردوار مرا
عقل همی گویدم «موکل کرد
بر تن و بر جانت کردگار مرا
نیست ز بهر تو با سپاه هوا
کار مگر حرب و کارزار مرا»
سر ز کمند خرد چگونه کشم؟
فضل خرد داد بر حمار مرا
دیو همی بست بر قطار سرم
عقل برون کرد از آن قطار مرا
گرنه خرد بسندی مهارم ازو
دیو کشان کرده بد مهار مرا
غار جهان گرچه تنگ و تار شدهاست
عقل بسنده است یار غار مرا
هیچ مکن ای پسر ز دهر گله
زانکه ز وی شکر هست هزار مرا
هست بدو گشتم و، زبان و سخن
هر دو بدو گشت پیشکار مرا
دهر همی گویدت که «بر سفرم
تنگ مکش سخت در کنار مرا»
دهر چه چیز است؟ عمر سوی خرد
کرد به جز عمر نامدار مرا؟
عمر شد، آن مایه بود و، دانش دین
ماند ازو سود یادگار مرا
راهبری بود سوی عمر ابد
این عدوی عمر مستعار مرا
این عدوی عمر بود رهبر تا
سوی خرد داد رهگذار مرا
سنگ سیه بودم از قیاس و خرد
کرد چنین در شاهوار مرا
خار خلان بودم از مثال و، خرد
سرو سهی کرد و بختیار مرا
دل ز خرد گشت پر ز نور مرا
سر ز خرد گشت بیخمار مرا
پیشروم عقل بود تا به جهان
کرد به حکمت چنین مشار مرا
بر سر من تاج دین نهاد خرد
دین هنری کرد و بردبار مرا
از خطر آتش و عذاب ابد
دین و خرد کرد در حصار مرا
دین چو دلم پاک دید گفت «هلا
هین به دل پاک بر نگار مرا
پیش دل اندر بکن نشست گهم
وز عمل و علم کن نثار مرا»
کردم در جانش جای و نیست دریغ
این دل و جان زین بزرگوار مرا
چون نکنم جان فدای آنکه به حشر
آسان گردد بدو شمار مرا؟
لاجرم اکنون جهان شکار من است
گرچه همی دارد او شکار مرا
گرچه همی خلق را فگار کند
کرد نیارد جهان فگار مرا
جان من از روزگار برتر شد
بیم نیاید ز روزگار مرا