
میشل فوکو فیلسوف بزرگ فرانسوی بود که آثار او در شکل گیری فلسفه معاصر و پست مدرن، تاثیر بسزایی داشت. اگر به هر دلیلی با این فیلسوف آشنایی ندارید میتوانید در ادامه متن همراه سایت بزرگ گلستان فان باشید چرا که ما بیوگرافی کوتاه و جملات میشل فوکو را در این مطلب قرار دادهایم که به شناخت شما از وی کمک شایانی میکند.
فهرست موضوعات این مطلب
میشل فوکو که بود؟جملاتی از میشل فوکو بزرگمتن های فلسفی از میشل فوکوجملاتی عمیق از میشل فوکومیشل فوکو که بود؟
پُل میشِل فوکو؛ فیلسوف، روانشناس، تاریخدان، باستانشناس اندیشه، متفکر و جامعهشناس فرانسوی بود.
وی، فرزند «آن مالاپار» و جراح متمول «پل فوکو» بود که در ۱۵ اکتبر ۱۹۲۶ در ناحیه سنت موار، پواتیه، فرانسه به دنیا آمد. بعدها اسم خود را به میشل فوکو تغییر داد. او صاحب کرسی «تاریخ نظامهای فکری» در کالج دو فرانس بود و در دانشگاه ایالتی نیویورک در بوفالو و دانشگاه کالیفرنیا، برکلی تدریس کرد.
به خاطر نظریات عمیق و دیدگاه انقلابی دربارهٔ جامعه، سیاست و تاریخ از سرشناسترین متفکران قرن بیستم محسوب میشود. همچنین فوکو جزو رهبران نظری پساساختارگرایی محسوب میشود.
جملاتی از میشل فوکو بزرگ
در ادامه متن، جملاتی فلسفی از این فیلسوف بزرگ را قرار دادهایم.
جهان سوم
جاییست که
مردمش به فکر آمدن
یک روز خوب هستند ؛
نه آوردنش …!
فوکو در آخرین مصاحبهی خود در ژوئنِ 1984، به ذکرِ این نکته پرداخت که مارتین هایدگر همواره برایِ او «فیلسوفی مهم» بوده است. فوکو افزود: «آنچه به ویژه شور و اشتیاق نسبت به فلسفه را در او برانگیخت، اندیشههایِ هایدگر در کنارِ اندیشههای نیچه بود.» فوکو در دههی 1950 به مطالعهی آثارِ هردو فیلسوف پرداخت و نخستین اثرِ او ـ مقالهای با عنوان «رؤیا، تخیل و اگزیستانس» ـ به روشنی تحتِ تأثیرِ دیدگاهِ هایدگری قرار داشت…
«همواره برایِ من، هایدگر فیلسوفی حیاتی بوده است… هرچند متوجهِ این امر هستم که نیچه بر او میچَربد، با این حال، خواندنِ این دو فیلسوف برای من تجربههایِ بنیادینی بودند… این دو نفر نویسندگانی هستند که بیش از همه خواندهام… من مطالعهی هگل و مارکس را آغاز کرده بودم، و در دههی 50 شروع به خواندنِ هایدگر و نیچه کردم. هنوز هم دستنوشتههای خودم را دربارهی هایدگر دارم ــ که تعدادشان به هزارها صفحه میرسد!ــ و این مطالعاتم خیلی مهمتر از مطالعاتم دربارهی مارکس و هگل بود. تمامِ پیشرفتِ فلسفیام با مطالعهی هایدگر رقم خورد.»
میشل فوکو فیلسوف فرانسوی “نظریه های قدرت” می گوید جهان کلمات و روایت ها تنها یکی از “ابزارهای قدرت” نیست، بلکه مهمترین سرچشمه قدرت است که می بایست توسط نظامهای قدرت به تسخیر درآید تا تسلط آنها بر سایر ابزارهای کنترل و سرکوب امکان پذیر گردد.
با وجود این، “قدرت” در نگاه فوکو هرگز امری متمرکز نیست. قدرت همه جا هست و از همه جا می جوشد. از یک تصویر، از یک شعر، از یک روایت، از یک متن …و از تمام اندیشه هایی که شما آنها را به شکل هنر و شعر و نوشته بیان می کنید. قدرت در روایت شخصی و داستان شماست که می توانید قدرت آن را در جامعه جاری سازید.
فوکو همچنین به ما می گوید کلمات و روایت ها درک ما از جهان و “نظام های حقیقت” را شکل می دهند و با نهادینه شدن این نظام های حقیقت در “باورهای روزمره” ما، هم اعمال و هم بی عملی ما در کنترل قدرت قرار خواهند گرفت.
قدرت همه جا هست ولی همیشگی نیست. هر نظام قدرتی نیاز به تجدید دائم خود برای تداوم حیات اجتماعی است. استمرار و مداومت وسواس گونه نظامهای قدرت در کنترل واژگان و روایت ها نیز ریشه در همین هراس عمیق آنها از تجدید نشدن این قدرت دارد. تاریخ نظام های قدرت در جهان نشان می دهد که قدرت سخت یک نظام استبدادی نمی تواند مانع از اخراج آن نظام از روایت مشترک یک نفرهایی شود که با انتخاب “روایت مقاومت” سرچشمه های قدرت جدیدی را در جامعه خود خلق می کنند.
همیشه سکوت نشانهی تایید حرف طرف
مقابل نیست، گاهی نشانهی قطع امید از سطح شعور اوست.
خرد شکنجه است
“یک آموزشگریای که به شاگردان چنین میآموزد که در بیرون از متن هیچ چیزی وجود ندارد.”
«از من نپرسید که هستم و از من نخواهید همان که هستم باقی بمانم. چککردن اوراق هویت ما را به مأموران دولت و پلیس واگذارید. لااقل وقتی که مینویسیم ما را از اخلاقیات آنها معاف دارید».
«من در دانستن اینکه دقیقاً که هستم ضرورتی نمیبینم. جذابیت اصلی زندگی این است که به کسی تبدیل شویم که در آغاز نبودهایم.»
دوست داشتم حقیقت را بدانم و کسی باشد که به من بگوید چه رخ داده است؛ اما لب هایم پاسخی نداشت؛ هرچند، تمام تاریخ را فریاد زده بودم. با خود اندیشیدم: حقیقت گویی نیست و ناگهان پی بردم؛ تنها هستم.
تعذیب شاید غیر قابل توضیح باشد، اما به طور قطع، بی قاعده و وحشیانه نیست. تعذیب یک تکنیک است و نباید با نهایت شدت خشم و غضب تهی از قانون همانند شود. یک کیفر برای آنکه تعذیب باشد باید از سه معیار اصلی پیروی کند: نخست باید کمیت معینی از درد را ایجاد کند که بتوان اگر نه دقیقاً آن را اندازه گیری کرد، دست کم آن را تخمین زد و مقایسه و پایگان بندی کرد؛ مرگ زمانی تعذیب خواهد بود که صرفاً محرومیت از حق زندگی نباشد، بلکه علت و پایان درجه بندی محاسبه شده ی درد باشد: از گردن زدن گرفته که درد را با یک حرکت و به یک لحظه می رساند: درجه ی صفرِ تعذيب ـ تا دار زدن، تـل هـیزم و چـرخ که همگی جان کندن را طولانی می کنند، و سرانجام چهارشقه کردن که درد را تقریباً تا بی نهایت به درازا می کشد؛ مرگ ــ تعذیب هنر نگهداری زندگی در درد است، آن هم از طریق تقسیم زندگی به «مرگ هزارباره» و رساندن به «شدید ترین جان کندن» پیش از آنکه زندگی به پایان رسد. تعذیب بر هنر کمّی درد استوار است. اما حتا چیزی بیش از آن: تولید بقاعده ی درد است. تعذیب نوع آسیب بدنی و کیفیت و شدت و طول مدت درد را به شدت جرم، شخص مجرم و مرتبه ی قربانیان آن پیوند می دهد. مجموعه قوانین قضایی درد وجود دارد؛ کیفر آن هنگام که تعذیب می کند، به طور اتفاقی یا یک جا بر بدن وارد نمی شود؛ این کیفر مطابق قواعدی مفصل محاسبه می شود: تعداد ضربه های شلاق، جای زدن داغ، طول مدت جان کندن روی تل هیزم یا روی چرخ (دادگاه تصمیم می گیرد که آیا به جای جان کندن، مجرم بهتر است بی درنگ خفه شود یا نه، و چه زمانی باید دست به این ترحم زد)، نوع قطع عضو (بریدن دست، سوراخ کردن لب ها یا زبان). تمامی این عنصرهای گوناگون° کیفرها را چندگانه می سازند و با توجه به نوع دادگاه ها و جرم ها، با یکدیگر ترکیب می شوند.
رُسی می گوید: «شعرهای دانته وارد قانون شد»؛ در هر حال، دانشِ جسمی ــ کیفری قدمتی طولانی داشت.
میشل فوکو
مراقبت و تنبیه
ای انسانهای متمدن و عاقل، احساس غرور نکنید. عقلی که مدعی آنید و به آن میبالید، لحظهای برای مختل شدن و از میان رفتنش کفایت میکند.
واقعهای غیر منتظره، احساس هیجانی شدید و ناگهانی در روح، یکباره معقولترین و ذکاوتمندترین انسان را به فردی غضبناک یا سفیه تبدیل خواهد کرد.
میشل فوکو
تاریخ جنون
متن های فلسفی از میشل فوکو
فکر میکنم ارائهی تعریفی از روشنفکر ممکن نباشد مگر آنکه بر این واقعیت تأکید کنیم که روشنفکر بنابر تعریف تعهد سیاسی دارد. البته در برخی از برهههای تاریخ تلاش شده است روشنفکر کاملن بیغرض و نظری تعریف شود و او را آن کسی بهشمار آورند که هیچ کاری به مسائل و مشکلات جامعهی خاص خود ندارد. اما بهنظر من چنین تعریفی بسیار بهندرت صدق میکند و اندکاند روشنفکرانی که چنین بنانگارهای را در پیش گرفته باشند.
اگر بخواهیم به جوامع غربی اکتفا کنیم از نخستین فیلسوفان یونانی تا روشنفکران امروز همگی بهنحوی پیوندی با سیاست داشتهاند: آنان با سیاست سروکار داشتهاند و کنشهایشان فقط وقتی معنادار بوده است که اثرهایی انضمامی بر جامعهای که در آن زندگی میکنند بگذارد. درهرحال این نکته فقط اصلی کلی است. بنابراین من به این پرسش که «آیا روشنفکر میتواند یا باید در حیات سیاسی،اجتماعی و اقتصادی کشورش دخالت کند»اینچنین پاسخ میدهم که پرسش بر سر توانستن یا بایستن نیست و این کار بخشی از شرط روشنفکر بودن است.
زندان نمونهی مناسبی است برای نشان دادن اینکه چگونه منازعهای محلی قابلیت تأثیرگذاری بر بسیاری از زندگیها را دارد. نفسِ وجود چنین سازوکارهای ماهیت بافتارِ اجتماعی را چنان تغییر میدهد که پای آزادی همگان به میان میآید... «هیچیک از ما مطمئن نیستیم که از زندان در امانایم. امروز کمتر از همیشه.»
میشل فوکو مطالب پراکندهای در زمینهی هنر مطرح کرده است که بسیاری از آنها برخلاف دیگر پروژههای فکری وی از سر تفنن نوشته شدهاند. همین مطالب پراکندهی فوکو هوشمندی او را در زمینهی هنر نشان میدهد. هر کدام از مباحث فوکو به مسئلهی مدرنیته میپردازند که دغدغهی اصلی آثار اوست. بودلر معتقد بود که مدرنیتهی پویا نه در قلمرو سیاست بلکه در سپهر هنر آفریده میشود. در نظر فوکو هنر مؤلفهای اساسی در فهم کیستی ما و قوامبخش اکنون ماست و هنر مدرن از قابلیت مخالفت با اجماعهای توجیهناپذیر، به چالش کشیدن عادات ما و استقرار ارزشهای نوین برخوردار است.
و اگر واقعاً این جنبش همزمان حکومتیشدن را دربارهی جامعه و افراد فرض میگیریم، آنچه معتقدم اندارج و پُری تاریخی خودش را داشته است، به نظر میآید که میتوانیم در همه این امر را تشخیص دهیم، چیزی قریب به آنچه میتوان نگرش انتقادی نامید
خیلی بَد است وقتی کسی کارش با شما تمام می شود ، رفتارش تغییر کُند…
شاید انسان ها می دانند که
چه می کنند، ولی چیزی که
آنها نمی دانند این است که
آنچه انجام می دهند،
با آنها چه می کند.!!
ما فقط زمانی به اشتباهات کوچک خود اعتراف میکنیم که بخواهیم دیگران را متقاعد کنیم که اشتباهات بزرگی نداشته ایم…
میشل فوکو با دانشی همه جانبه و گسترده، از میان هنجارهای موجود عبور کرده و به سراغ قرن هفدهم می رود تا نشان دهد که چگونه نظام های کلاسیک دانشی-که همه چیز در طبیعت را به زنجیره ی بزرگ موجودات، جایگاه ستارگان در آسمان و ویژگی های صورت انسان ربط می دادند-منجر به خلق علومی مدرن چون زیست شناسی، زبان شناسی و اقتصاد سیاسی شدند. نتیجه ی این تلاش های فوکو، نوعی باستان شناسی علوم است که پرده از الگوهای کهن معنایی برمی دارد و قراردادی و بی ثبات بودن شوکه کننده ی حقایق دریافتی توسط انسان را برملا می سازد. میشل فوکو در اثری که او را به مهم ترین اندیشمند فرانسوی از زمان سارتر تبدیل کرد، مدارک و شواهد خیره کننده ای ارائه می دهد در این باره که انسان-به مثابه یک از موضوعات مورد بحث دانش علمی-در بهترین حالت، اختراعی جدید و نتیجه ی جهشی بنیادین در فرهنگ ما است.
جملاتی عمیق از میشل فوکو
میشل فوکو، هر چند بهطورکلی خود را وارثِ سنتِ فلسفهٔ نقادیِ کانت میداند، اما پارادایمِ نقدِ کانتی را که ریشه در سوژهٔ خودمختار و استعلایی دارد، نمیپذیرد و این ایدهٔ کانت را رد میکند که همهٔ شرایط و محدودیتهای عقلانی مبتنی بر سوژه است. او نظریهٔ اخلاقیِ وظیفهگرایانهٔ کانت را که بر پایهٔ تکلیف است رد، اما تأکید میکند که ندای اخلاق، دعوتی است به دغدغهمندی راجع به خود و دیگران بهمثابهٔ فداکاریِ لذتبخشی که فرد خواهانِ پیوستن به آن است و دیگران را هم تشویق به پیوستن میکند.
تفکر ما آنچنان خلاصه ، آزادی مان آنچنان در بند ، گفتمان مان آن چنان تکراری
ﻣﺴﺘﺒﺪﯼ ﺍﺑﻠﻪ ﺑﺎ ﺯﻧﺠﯿﺮﻫﺎﯼ ﺁﻫﻨﯽ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺮﺩﮔﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﻘﯿﺎﺩ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ؛
ﺍﻣﺎ ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭﯼ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺯﻧﺠﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﺪه های ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺮﺍﺗﺐ ﻣﺤﮑﻢﺗﺮ ﺑﻪ ﺑﻨﺪ ﻣﯽﮐﺸﺪ؛ ﺍﻭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺣﻠﻘﻪﯼ ﺯﻧﺠﯿﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻄﺢ ﺛﺎﺑﺖ ﻋﻘﻞ ﻭﺻﻞ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺣﻠﻘﻪﻫﺎﯼ ﺑﺎﻓﺘﻪﯼ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺠﯿﺮ ﺑﯽﺧﺒﺮﯾﻢ ﻭ ﺗﺼﻮﺭ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺎﺧﺘﻪﺍﯾﻢ، ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺠﯿﺮ ﺑﻪ ﻣﺮﺍﺗﺐ ﻣﺤﮑﻢﺗﺮ ﺍﺳﺖ . ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ، ﺯﻧﺠﯿﺮﻫﺎﯼ ﺁﻫﻨﯽ ﻭ ﻓﻮﻻﺩﯼ ﺭﺍ ﻣﯽﻓﺮﺳﺎﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻫﯿﭻ ﮔﺰﻧﺪﯼ ﺑﺮ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﻋﺎﺩﯼ ﺍﯾﺪﻩﻫﺎ ﻭﺍﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ، ﺑﻠﮑﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﺴﺘﺤﮑﻢﺗﺮ ﻧﯿﺰ ﻣﯽﺳﺎﺯﺩ؛ ﺑﺮ ﺍﻟﯿﺎﻑ ﻧﺮﻡ ﻣﻐﺰ، ﺑﻨﯿﺎﻥ ﺗﺰﻟﺰﻝ ﻧﺎﭘﺬﯾﺮ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭﺗﺮﯾﻦ ﺍﻣﭙﺮﺍﺗﻮﺭﯼﻫﺎ ﺑﻨﺎ ﻣﯽﺷﻮﺩ.
تولد زندان/میشل فوکو
قدرت نه یک نهاد است، نه یک ساختار؛ حتا توان خاصی که به ما بخشیده باشند نیست؛ قدرت نامی است که آدمی به موقعیت راهبردی پیچیدهیی در یک جامعهی خاص میدهد.
ما فقط آن چیزی را میدانیم، که ساختار فکری یک عصر، اجازهی فکر کردنش را به ما میدهد.
هیچ چیزی ناجور تر از یک رژیم سیاسی نیست که نسبت به حقیقت بی تفاوت باشد. اما هیچ چیزی خطرناک تر از یک سیستم سیاسی نیست که مدعی حقیقت باشد …
عمل بیان حقیقت نباید شکل قانون به خود بگیرد.
پاسکال میگفت: «دیوانگیِ بشر آنچنان ضروری است که دیوانه نبودن خودْ شکلِ دیگری از دیوانگی است.» و داستایوسکی در دفترِ خاطراتِ یک نویسنده نوشته است: « برایِ آن که از عقلِ سلیمِ خود مطمئن شویم راهِ چاره آن نیست که همسایهمان را محبوس کنیم.»
تاریخِ این شکلِ دیگرِ دیوانگی را باید نگاشت که در آن عقلِ حاکمِ انسان، همسایهی خویش را که همسانِ او نیست محبوس میکند و انسانها از طریقِ این عمل و به واسطهی زبانِ بیرحمانهی «نادیوانگی» با یکدیگر رابطه برقرار میکنند و [تنها به همین شکلِ نادیوانگی] وجودِ یکدیگر را به رسمیت میشناسند.
میشل_فوکو
تاریخ_جنون
«به نظر من سکوت یکی از آن چیزهایی است که متأسفانه جامعهی ما از آن دست کشیده است. ما فرهنگ سکوت نداریم. به اعتقاد من، سکوت ارزش آن را دارد که آموخته شود. من موافق گسترش سکوت به منزلهی منشی فرهنگیام.»
این قانون تاریخ است: هرچه خواست ملتی ساده تر باشد ، کار سیاستمداران دشوارتر میشود؛ شاید به این دلیل که سیاست آن چیزی نیست که وانمود میکند، یعنی تجلی یک خواست جمعی نیست، بلکه سیاست در جایی میتواند نفس بکشد که این خواست چند پاره، مردد، سردرگم و حتی در چشم خودش هم نا روشن باشد.