معرفی کتاب

خلاصه کتاب گاهی که از نه شنیدن می ترسیم آلن دو باتن با گزیده جملات خودشناسی

کتاب‌های خودشناسی و روانشناسی که به بهبود زندگی ما کمک می‌کنند، کم هستند. با این وجود یکی از بهترین کتاب‌های این حوزه، کتاب “گاهی که از نه شنیدن می ترسیم” به قلم فیلسوف بزرگ آلن دو باتن است. اگر به هر دلیلی موفق به خواندن این کتاب‌ها نشده‌اید؛ در ادامه متن همراه ما باشید تا بخش‌های مهم این کتاب را باهم بخوانیم.

فهرست موضوعات این مطلب

آلن دو باتن کیست؟بریده‌هایی از کتاب گاهی که از نه شنیدن می ترسیمبخش هایی از این کتاب عالیکتابی ارزشمند از فیلسوف معروف آلن دو باتنآلن دو باتن کیست؟

آلن دو باتن نویسنده، فیلسوف و مجری تلویزیون ساکن بریتانیا است. کتاب‌های او موضوعات مختلفی را به شیوه‌ای فلسفی با تأکید بر ارتباط آن با زندگی روزمره بررسی می‌کند. دوباتن جستارهایی در باب عشق را سال ۱۹۹۳ منتشر کرد که بیش از دو میلیون نسخه از آن به فروش رفت. از دیگر کتاب‌های پرفروش او می‌توان به چگونه پروست می‌تواند زندگی شما را تغییر دهد، اضطراب منزلت و معماری شادمانی اشاره کرد.

در سال ۲۰۰۸ او یکی از اعضای هیئت مؤسس یک سازمان جدید آموزشی با نام مدرسه زندگی بود. در سال ۲۰۱۵ توانست جایزه «یاران شوپنهاور» را از جشنواره نویسندگان ملبورن دریافت نماید.

دو باتن دوره دکتری فلسفه را در دانشگاه هاروارد آغاز کرد ولی برای نوشتن کتب فلسفی به زبان ساده، آن را نیمه‌کاره رها کرد. مهم‌ترین کتب الن دو باتن، تسلی‌بخشی‌های فلسفه، هنر سیر و سفر و پروست چگونه می‌تواند زندگی شما را دگرگون کند، نام دارند.

بریده‌هایی از کتاب گاهی که از نه شنیدن می ترسیم

در ادامه متن بخش های مهمی از این کتاب پر فروش را برای شما قرار داده‌ایم

نظریهٔ قدرت این ایدهٔ کاملاً نامناسب را زیر سؤال می‌برد که «اگر کمی بیشتر بگردیم، شخصی خواهیم یافت که همیشه بی‌نقص است و می‌توانیم کنارش باشیم». اگر قدرت همیشه با اشتباه مرتبط باشد، هیچ فرد بی‌عیب‌ونقصی پیدا نمی‌شود. شاید افرادی پیدا کنیم با قدرت‌های متفاوت، ولی آن‌ها فهرستی از ضعف‌ها را نیز همراه خود دارند.

ذهن‌مان هم چیزهایی فهمیده‌ایم: در سال‌های اول زندگی، بچه‌ها از راه گوش‌دادن به اطرافیان‌شان به‌راحتی متوجه الگوهای بسیار پیچیدهٔ گفتاری می‌شوند. یک روند عاطفی موازی هم در جریان است. اگر در کودکی‌مان کسی با ما از تنفر، شرم و گناه حرف بزند، ما هم با خودمان چنین صحبت می‌کنیم، و در بزرگ‌سالی یادگیری زبان جدید اصلاً آسان نیست، چه برسد به اینکه بتوانیم از آن به‌راحتی برای حرف‌زدن با خودمان استفاده کنیم. اگر به کسی که از خود متنفر است و در این وضع گیر افتاده بگویید «یه کم بخند» یا «خودت رو بیشتر دوست داشته باش» همان‌قدر ناراحت می‌شود که به یک انگلیسی‌زبان بگویید «بلغاری حرف بزن دیگه». این کار به زمان و آموزش زیاد احتیاج دارد.

اولین گناه کسانی که باعث شدند دچار حس شرمساری شویم کشف خطاهای‌مان نبود؛ فراموش‌کردن بدیِ خودشان بود و بعد، اینکه به خود جرئت دادند ما را به‌خاطر بدی‌مان سرزنش کنند

از قدیم گفته‌اند، باید یاد بگیریم به دشمن‌مان با تأسف و ترحم بنگریم و اگر از دست‌مان ساخته است، با عشقی بخشش‌گونه.

 برای اینکه بتوانیم از خودمان در برابر دشمن بیرونی دفاع کنیم، ابتدا باید طرف خودمان باشیم. برای بعضی افراد، این کار آن‌قدر که به نظر می‌رسد، آسان نیست. تا وقتی به این حقیقت پی نبریم، بیشتر مایلیم شخصیت خود را این‌طور تعبیر کنیم: بد، ناحق، غلط، شرم‌آور و به‌دردنخور. این کار زیاده‌روی به نظر می‌رسد، و بخش عاقل و بالغِ شخصیت‌مان می‌داند که چنین کاری اصلاً درست نیست. باوجوداین، در درون‌مان حس می‌کنیم که نه‌تنها چنین کاری درست است، بلکه این حقیقتی اساسی درمورد ماست.

چرا باید شنیدن یک «نهٔ ساده (کلمه‌ای کوتاه و بی‌خطر) این‌قدر دردناک و سخت باشد که ترجیح بدهیم به‌جای روبه‌روشدن با آن، در فقر و نادیده گرفته‌شدن و ناخشنودی بمانیم؟ چون موضوع بر سر شنیدن «نه» نیست؛ کاری که سعی می‌کنیم انجام دهیم نشنیدن چیزی است کاملاً متفاوت: اینکه نفرت‌انگیزیم.

فرضیهٔ توطئه مشکلی ادراکی نیست، بلکه زخمی عاطفی است که بر توانایی‌های برتر ذهنی نیز چیره می‌شود. بنابراین نمی‌توان با رگباری از اطلاعات خلاف واقع با آن برخورد کرد، بلکه باید با دلگرمی‌دادن، مهربانی‌کردن و عشق‌ورزیدن با آن روبه‌رو شد، چون این همان نقطه‌ای است که مشکل از آنجا شروع شده است.

به‌علاوه، وقتی از تنهایی وحشت داریم، در هیچ رابطه‌ای توانایی مطرح‌کردن نیازهای‌مان را نداریم. اختیار چنین افرادی به‌دست کسانی است که آن‌قدرها هم از تنهایی وحشت ندارند.

واضح‌ترین مطلب درمورد افرادی که از تنهایی می‌ترسند این است که در انتخاب همراه خود در زندگی، تصمیمات بسیار اشتباهی می‌گیرند. آن‌ها به‌ناچار هر موردی را مناسب می‌بینند. جرئت ندارند برای ورود افراد به زندگی‌شان معیارهای مناسبی وضع کنند و روی این تأکید کنند که فرد باید به‌جای صمیمیتِ صِرف، جالب هم باشد، به‌جای جذابیتِ محض، تعامل با او باید چالش‌برانگیز باشد، و به‌جای اعتمادبه‌نفسِ تنها، باید رفتار غیرپرخاشگرانه هم داشته باشد. آن‌ها آن‌قدرها تحمل ندارند که برای رسیدن به فرد مدنظرشان، به بیست یا حتی دویستمین مورد برسند.

نباید به کسانی که نگرانی دائمی دارند طعنه زد، بلکه باید با نوعی همراهی حمایتگرانه و معقول به آن‌ها محبت کرد و آگاهی داد تا بتوانند به گذشتهٔ خود رجوع کنند.

پناه‌بردن به خرده‌نگرانی‌های روزمره جایگزینی است برای ضربه‌های روحی حل‌نشده، مانند شرم، تحقیر، احساس اهمیت‌نداشتن برای والدین، قصور، یا سوءاستفاده.

بخش زیادی از زندگی ما ساختاری اندوه‌بار دارد. به همین خاطر اغلب‌مان تمایل داریم عشق‌مان را به افرادی ابراز کنیم که زندگی باعث سرگشتگی و غم‌شان شده، نه کسانی که زندگی را سرراست و راحت می‌دانند.

عصر یک روز عادی وقت مناسبی است برای اینکه افراد تصمیم بگیرند می‌خواهند با زندگی‌شان چه کنند و واقعاً دنبال چه چیزی بروند؛ ولی وقتی جمعیتِ اطراف‌تان هیچ‌وقت متفرق نمی‌شود، چنین لحظاتی به‌ندرت پیش می‌آیند. ردکردن دیگران بسیار سخت است؛ برای همین، کم پیش می‌آید که افراد زیبا بیش‌از چند ماه تنها زندگی کنند. ازطرف‌دیگر، معمولاً کسی هم آن‌ها را رد نمی‌کند. چه‌کسی می‌تواند آن‌ها را بگذارد و برود؟ بااین‌حال آنچه معمولاً باعث پختگی‌مان می‌شود تجارب دشوارِ عاشقانه است. اینکه دیگران ما را نپذیرند مجبورمان می‌کند ویژگی‌های شخصیتیِ لازم برای جبران آن موقعیت را پرورش دهیم. این تقصیر افراد زیبا نیست که رفتار کلیشه‌ای دارند یا درنهایت، کمی لوس هستند

باید بدانیم چنین افرادی بیشتر، از رهاشدن و یادآوری بی‌کفایتی خود وحشت دارند تا موفقیت ما. بنابراین مسئلهٔ مهم این است: باید تا می‌توانیم تلاش کنیم که همراهان مضطرب خود را از وفاداری‌مان به آن‌ها و ارزش همیشگی‌شان مطمئن کنیم، نه اینکه فرصت‌های‌مان را خراب کنیم.

نمی‌توان این را به‌راحتی پذیرفت که کسانی که در بچگی ما را دوست داشته‌اند می‌توانند به ما حسادت کنند، به‌خصوص وقتی بدانیم آن‌ها از بیشتر جهات، خود را وقف ما کرده‌اند. باوجوداین، والدین می‌توانند از زندگی خود حسرت‌هایی به دل داشته باشند و از این بترسند که دیگران، حتی فرزندان‌شان، نادیده‌شان بگیرند یا کوچک بشمارندشان. همین‌طور که بزرگ‌تر می‌شویم، چیزهایی را به ما یادآوری می‌کنند تا خودمان را دست‌بالا نگیریم و گذشته‌مان را فراموش نکنیم.

ظاهراً بیشتر ترجیح می‌دهیم نگران و غمگین باشیم تا اینکه با خطراتی روبه‌رو شویم که به‌شکلی پنهانی با خلقیات مثبت ذهن‌مان پیوند دارد. شاید حرف متناقضی باشد، ولی ما از شادی واهمه داریم.

همهٔ ما اساساً از برنامهٔ دیگران بی‌خبریم. واقعاً نمی‌توانیم بگوییم دیگران می‌توانند درخواست‌مان را قبول کنند یا نه، چون به نقشه‌ها و تصورات آن‌ها دسترسی نداریم. بنابراین سعی می‌کنیم نقص اطلاعات خود را با پیش‌گرفتن جهت‌گیریِ منفی‌نگرانه رفع کنیم.

دلیل واقعیِ نه‌گفتن دیگران این است که درخواست ما با برنامه‌ریزی آن‌ها هماهنگی ندارد. آن‌ها نه به کارهای احمقانهٔ ما فکر می‌کنند، و نه به اسم‌هایی که دیگران در مدرسه روی ما گذاشته‌اند یا چیزی که ما را نصفه‌شب از خواب بیدار می‌کند.

توصیهٔ منطقی‌ای که معمولاً از دوست خوش‌قلب‌مان می‌شنویم معمولاً یکی از این‌هاست: به این حرف‌ها اعتنا نکن، فرض کن این قضیه برای کسی اهمیت ندارد، کسی که آزارت داده «دیوانه» است یا ازنظر روانی متعادل نیست، و بالاخره: اصلاً فراموشش کن. این توصیه‌ها لطف او را می‌رساند، ولی متأسفانه هیچ گرهی از کار ما باز نمی‌کند.

همهٔ ما به تصویر نفرت‌انگیزی که از خودمان ساخته‌ایم دسترسی داریم: مجموعه‌ای از معیوب‌ترین، ناقص‌ترین، شرم‌آورترین، و ضعیف‌ترین بخش‌های شخصیت‌مان. هروقت دیگران به ما نه می‌گویند دقیقاً همین تصویر از خودمان پیش چشم‌مان می‌آید و ما را درگیر می‌کند

اولین گناه کسانی که باعث شدند دچار حس شرمساری شویم کشف خطاهای‌مان نبود؛ فراموش‌کردن بدیِ خودشان بود و بعد، اینکه به خود جرئت دادند ما را به‌خاطر بدی‌مان سرزنش کنند.

آن‌ها به‌ناچار هر موردی را مناسب می‌بینند. جرئت ندارند برای ورود افراد به زندگی‌شان معیارهای مناسبی وضع کنند و روی این تأکید کنند که فرد باید به‌جای صمیمیتِ صِرف، جالب هم باشد، به‌جای جذابیتِ محض، تعامل با او باید چالش‌برانگیز باشد، و به‌جای اعتمادبه‌نفسِ تنها، باید رفتار غیرپرخاشگرانه هم داشته باشد. آن‌ها آن‌قدرها تحمل ندارند که برای رسیدن به فرد مدنظرشان، به بیست یا حتی دویستمین مورد برسند. تنها افرادی که فرصت واقعیِ یافتن فرد لایق خود را دارند کسانی هستند که به‌درستی پذیرفته‌اند ممکن است همیشه تنها بمانند.

باید به یاد بیاوریم که خودمان اجازه می‌دهیم ما را براساس معیارهای کوته‌فکرانه بسنجند: ارزش‌های نسبتاً غیرحساب‌شده‌ای که در مکان و زمان خاصِ زندگی‌مان رواج دارند. برای این قضاوت، تعدادی غریبهٔ پرنفوذ را به‌طور تصادفی پذیرفته‌ایم، غریبه‌هایی که در نزدیکی ما زندگی می‌کنند. ولی بهتر است از ذهن‌مان کمک بگیریم و به افکار آدم‌های عاقل، مهربان و حساس‌تری راه پیدا کنیم که در فاصلهٔ دورتری از ما زندگی می‌کنند یا زندگی کرده‌اند. درست همان‌طور که می‌توانیم زیبایی را در مدل‌های روبنس ببینیم، باید او را تصور کنیم که زیبایی‌های پنهان ولی واقعی را در ما می‌بیند.

هنرمندان خالق زیباییِ پدیده‌ای که به تصویر می‌کشند نیستند؛ آن‌ها تنها زیبایی پنهانی را برملا می‌کنند که همیشه ازروی عادت یا غرض‌ورزی نادیده می‌گرفتیم. ولی شاید هیچ‌وقت به‌قدر کافی هنرمند نداشته باشیم تا عدالت را برای دنیا و ساکنانش اجرا کنند. همیشه سبک‌هایی از زیبایی نادیده گرفته خواهد شد. چیزی که بیشتر از همه باید به آن معترف بود ـ‌که از بی‌خبری، نادانی، و شرم ناشی می‌شودــ مربوط به ظاهر خودمان است. ما هم ممکن است درحال‌حاضر افسرده باشیم و کسی وجود نداشته باشد که زیبایی مخصوص ما را به بقیه نشان دهد

ترس ما نشان اندوهی قدیمی است، نشان اینکه چیزی در دنیای بیرون پیدا نمی‌کنیم که پاسخ‌گوی وحشت دنیای درون‌مان باشد.

قدرت هر فرد لزوماً ضعفی ذاتی به‌همراه دارد. داشتن قدرت بدون ضعف غیرممکن است. هر مزیتی عیبی به‌همراه دارد. و امکان ندارد همهٔ مزیت‌ها باهم در یک فرد جمع شوند. این نظریه‌ای است که می‌تواند در مواقع بحرانی به ما آرامش دهد، چون می‌تواند نظر ما دربارهٔ عیب‌ها، اشتباهات و ضعف‌های دیگران را تغییر دهد.

بخش هایی از این کتاب عالی

اگر همه را به‌قدر کافی و از نزدیک بررسی کنیم، می‌فهمیم که هرکس به‌نوعی ناقص و بیچاره است. شاید کمی خطاکار باشیم، ولی خوشبختانه همه همین‌طور بوده‌اند و هستند. شاید کمی ساده‌لوح، نامعقول و بدرفتار باشیم، ولی این کاملاً طبیعی است.

ارتباط بین لاغری و زیبایی ابتکار نسبتاً تازه‌ای است. در کل تاریخ، کمتر کسی به فکرش رسیده بود که شکم تخت و پاهای کشیده

کاری که (باتوجه‌به سابقه‌مان) واقعاً شجاعانه و قهرمانانه است جرئت کنارگذاشتن سلاح، کم‌کردن آمادگی برای وقوع فاجعه، و مقاومت‌کردن در برابر وحشتی است که سال‌هاست در وجودمان شکل گرفته است. کار شجاعانه این است که باور کنیم شاید فعلاً مسئله‌ای برای نگرانی وجود نداشته باشد.

بیشترِ عمرمان چاره‌ای به‌جز زندگی در وضعیتی با «آگاهی کم» نداریم، وضعیتی که در آن، به توهین دیگران بیش‌ازحد واکنش نشان می‌دهیم، مشتاقانه علایق و آرزوهای‌مان را دنبال می‌کنیم و درمورد تصویرمان در ذهنِ آن چندصد انسانی که می‌شناسیم، بیش‌ازاندازه نگران می‌شویم.

درست همان موقعی که حس می‌کنیم نفرت‌انگیزیم، کمک‌گرفتن از دیگران برای‌مان سخت می‌شود، و این تأسف‌بار است. آن‌قدر از خودمان نفرت داریم که از اینکه دیگران دوست‌مان داشته باشند ناامیدیم. شاید برای همین است که در پاسخ به درخواست‌های گرم آن‌ها، می‌خواهیم با غرزدن و رد کمک‌شان، ذات دوست‌نداشتنی خود را نشان‌شان دهیم.

ما زشت نیستیم؛ فقط از افرادی که می‌توانند زیبایی ما را تشخیص دهند دوریم. درحالی‌که منتظر آمدن افراد مناسب هستیم (ولی مثل آن‌ها مهارت نداریم) فعلاً می‌توانیم مثل آن‌ها به ظاهرمان در آینه با گشاده‌رویی نگاه کنیم.

قضاوت درمورد اینکه چه‌کسی یا چه‌چیزی زیباست امری است متغیر، و گاهی این تغییر بسیار اساسی است. شاید بعضی مصادیق زیبایی در دوره‌ای در دورهٔ دیگری جزو نازیبایی‌ها محسوب شود. شاید شخص مثال‌زدنی و مسحورکنندهٔ یک قرنِ خاص در نسل بعد با بی‌اعتنایی روبه‌رو شود. این مسئله احتمال عجیبی را پیش می‌کشد: شاید برخلاف آنچه از این چند تعریف فعلیِ غیرمنصفانه، عجولانه و دم‌دستی از زیبایی می‌فهمیم، آن‌قدرها هم «زشت»، «ناخوشایند»، یا «چاق» نباشیم.

بدرفتاری و خباثت دیگران از رنج‌شان ناشی می‌شود. آن‌ها ما را اذیت می‌کنند چون جایی در اعماق وجودشان خود را آزار می‌دهند. آن‌ها بدخلق، بدزبان و بی‌ادب‌اند چون حال‌شان خوب نیست. ظاهرشان هرقدر هم مطمئن و قوی به‌نظر برسد، از رفتارشان معلوم است که وضعیت خوبی ندارند. هیچ فرد سالمی چنین رفتاری نمی‌کند.

برای آگاه‌شدن باید راه کنجکاوی را در پیش بگیریم نه ناامیدی.

درخواست‌نکردن هم هزینه‌ای به همراه دارد. درخواست‌مان را مطرح نمی‌کنیم تا کسی دست رد به سینه‌مان نزند؛ ولی چیزی را می‌پذیریم که آزاردهنده‌تر و دردسرسازتر است: ازدست‌دادن فرصت.

وقتی بیشتر به این امید ارتباط برقرار می‌کنیم که طرف مقابل درک‌مان کند و وقتی زندگی اساساً ساختاری غم‌بار دارد، پس کسانی هم که در چهره‌شان خبری از پیچیدگی یا سختی زندگی نیست، زیبا به نظرمان نمی‌رسند؛ زیبایی در دیدن کسانی است که مانند ما گاهی سرگشته، ناراحت و غمگین‌اند، کسانی که حس می‌کنند زندگی روزمره سرخوشی چندانی ندارد، کسانی که چشم خود را به‌روی نگرانی‌ها و فجایع نبسته‌اند و ممکن است مانند ما از چیزهای ناراحت‌کننده و غم‌انگیز به گریه بیفتند.

اگر آدم‌ها در تمام دوره‌ها در دیدن این زیبایی‌ها مشکل دارند، به‌این‌خاطر است که تا وقتی چیزهای مقابل‌مان با مهارت، زرق‌وبرق و قدرت کافی به ما نشان داده نشوند، ارزش‌شان برای‌مان واضح نمی‌شود.

ما «نه» نمی‌شنویم، که اگر این‌طور بود، مشکلی نداشتیم؛ چیزی که می‌شنویم این است: «تو فردی نفرت‌انگیز، مغرور، مضحک، تازه به دوران رسیده، متوهم، بی‌عرضه، و پستی.» بااین‌حساب، تعجبی ندارد که از خیر درخواست از دیگران بگذریم. البته درحقیقت، دیگران اصلاً چنین واکنشی به ما نشان نمی‌دهند. آن‌ها همچنین نمی‌توانند حدس بزنند پیش خود چه حسی داریم. از کجا باید بفهمند؟ مهم‌تر از همه اینکه چنین چیزی حتی حقیقت هم ندارد. مسلم است که برخی ابعادِ شخصیت‌مان مسئله‌دار است، ولی دیگران هم همین‌طورند. ما هم مثل همه، ترکیبی از خوبی و بدی هستیم.

همچنین احتمال دارد یکی از نزدیکان‌مان که به ما حسادت می‌کند باعث شود دستاوردهای‌مان را کم‌اهمیت جلوه دهیم و رضایت‌مان را مخفی کنیم تا حسادت و خشمش برانگیخته نشود.

راه‌حل این مشکل واژهٔ ساده‌ای است که بارها شنیده‌ایم ولی لازم است آن را در ابعاد نجات‌بخشش درک کنیم: عشق. لازم است از بقیهٔ آدم‌ها ـلازم نیست حتماً شریک زندگی‌مان باشدــ به‌وضوح و به‌اندازه بشنویم که برخلاف گفتهٔ دشمن درونی‌مان، بااینکه کامل نیستیم، به‌قدر کافی شایستگی داریم، و حق زندگی به چنین ملاکی وابسته نیست. باید خودمان را با جذب مناسب محبتِ دیگران درمان کنیم.

انتخاب ما واقعاً محدود به ساده‌لوحی یا فرضیهٔ توطئه نیست. تکلیف ما رفتن به‌سوی گزینهٔ سومی است که اغلب از نظرها پنهان می‌ماند: شک‌گرایی خردگرایانه.

باید بررسی کنیم و ببینیم شرمِ ما در کجا تمرکز دارد. تصویری از بدن انسان را در نظر بگیرید. از کجا شرم داریم؟ ذهن؟ چهره؟ هیکل؟ جاهای دیگر؟ ما با چیزی به‌نام شرم به دنیا نیامده‌ایم. بالاخره افرادی چنین ارثیه‌ای برای‌مان به جا گذاشته‌اند و ما آن را بخشی از شخصیت‌مان کرده‌ایم.

ما افراد شرمسار متوجه نیستیم که انزجارمان از خود به هزارویک شکل بر رفتار و احساسات‌مان اثر می‌گذارد. نفرت‌انگیزبودن‌مان را مثل یک حقیقت قبول می‌کنیم. نمی‌توانیم تصور کنیم وقتی شرم‌مان سابقه‌ای دارد، پس آینده‌ای هم دارد که می‌توان از آن جلوگیری کرد.

اولین گناه کسانی که باعث شدند دچار حس شرمساری شویم کشف خطاهای‌مان نبود؛ فراموش‌کردن بدیِ خودشان بود و بعد، اینکه به خود جرئت دادند ما را به‌خاطر بدی‌مان سرزنش کنند.

باید بین منتقد و دشمن تفاوت قائل شویم. منتقد برای ابعاد روانی ما حدودی قائل می‌شود و اگر بحث به آن حدود کشیده شود، دیگر ادامه نمی‌دهد. اما دشمن از یک اختلاف‌نظر کوچک هم بهانه‌ای می‌سازد برای زیرسؤال‌بردن کامل حق وجود ما!

می‌توانیم مراسم تدفین خود را تصور کنیم: احساسات و حرف‌های دیگران درمورد آن، تصور گریهٔ دیگران، و عمل به وصیت‌نامه‌مان. بعد کم‌کم فراموش‌مان می‌کنند و تبدیل می‌شویم به غریبه‌ای در عکس‌های خانوادگی. چیزی نمی‌گذرد که به تردید تبدیل می‌شویم («یکی از اجدادم وکیل بود، گمون کنم، شاید…») و بعد کاملاً فراموش می‌شویم، مثل تکه‌ای از آوازی کسل‌کننده در لابه‌لای آرشیوی خاک‌گرفته، طوری که انگار هیچ‌وقت وجود نداشته‌ایم.

مرگ چندان هم مسئلهٔ بزرگی نیست؛ صرفاً بازگشتی است ناگزیر به توده‌ای از ذرات که زندگی‌مان از آن‌ها آغاز شده بود، زندگی‌ای که در این پهنهٔ نیستی، تنها وقفه‌ای کوتاه و بعید بوده است.

باید از بچگی یاد بگیریم که تنهاماندن به‌معنی مشکل‌داشتن نیست؛ تنهایی یعنی به‌قدر کافی صبوربودن تا پیداشدن چیزی که واقعاً موردنظرمان است (اگر واقعاً این‌طور شود). این کار نتیجهٔ تصمیم ماست، نه اینکه سزای اشتباهات‌مان باشد. به‌علاوه، تنهابودن به‌معنی جداافتادن از دیگران نیست؛ این حالت مطمئن‌ترین راه برای ارتباط عمیق با دیگران و پرکردن ذهن‌مان با ایده‌ها و خیالات میلیاردها نفر در سراسر جهان و تاریخ است (وقتی در حضور کس دیگری هستیم، مجال بررسی نظرات انسان‌های دیگر را از دست می‌دهیم). تا وقتی تنها زندگی‌کردن را به رسمیت نشناسیم، هیچ‌وقت ارزش اجتماع را درک نمی‌کنیم،

ترس از تنهاماندن ترس مهلکی است که بسیاری از مشکلات‌مان از آن سرچشمه می‌گیرد. برای آغاز اصلاح این وضعیت، باید از بچگی یاد بگیریم که تنهاماندن به‌معنی مشکل‌داشتن نیست؛ تنهایی یعنی به‌قدر کافی صبوربودن تا پیداشدن چیزی که واقعاً موردنظرمان است (اگر واقعاً این‌طور شود). این کار نتیجهٔ تصمیم ماست، نه اینکه سزای اشتباهات‌مان باشد. به‌علاوه، تنهابودن به‌معنی جداافتادن از دیگران نیست؛ این حالت مطمئن‌ترین راه برای ارتباط عمیق با دیگران و پرکردن ذهن‌مان با ایده‌ها و خیالات میلیاردها نفر در سراسر جهان و تاریخ است (وقتی در حضور کس دیگری هستیم، مجال بررسی نظرات انسان‌های دیگر را از دست می‌دهیم). تا وقتی تنها زندگی‌کردن را به رسمیت نشناسیم، هیچ‌وقت ارزش اجتماع را درک نمی‌کنیم، علایق‌مان را کشف نمی‌کنیم، یا برای ارتباطاتی که لایق‌شان هستیم صبر نمی‌کنیم.

سروکلهٔ این احساس عجیب اولین بار در نوجوانی پیدا می‌شود. ازآنجاکه در نوجوانی تازه برای اولین بار متوجه می‌شویم بدن‌مان چطور به نظر می‌رسد، اصلاً عجیب نیست که در آن سن‌وسال همیشه با تحیر گوشه‌ای نشسته باشیم، یا با پدر و مادرمان دعوا کنیم، یا با لباس سیاهِ بلند و بی‌قواره‌ای به تن، جایی افسرده کز کرده باشیم. چرا؟ چون تازه متوجه شده‌ایم که محکوم به زندگی در چه قفسی هستیم، درحالی‌که قبلاً با آسودگی خاطر گمان می‌کردیم مثل ابر یا گزاره‌ای ناتمام در تعریف نمی‌گنجیم. همان‌قدر که خواننده از انتخاب تصادفی یک ستارهٔ هالیوودی به‌جای شخصیتی داستانی جا می‌خورد، ما هم از دیدن صورت‌مان در آینه حیرت می‌کنیم. کسی نقش‌مان را بازی می‌کند که مطمئن نیستیم از انتخاب او در این نقش خوش‌مان بیاید. اینجاست که گاهی توصیه‌هایی برای مواجهه با این وضع دریافت می‌کنیم: باید یاد بگیریم موقعیت فعلی‌مان و کسی که هستیم، یعنی صاحب این بدن را دوست بداریم. باید با هیجان و قدردانی به خودمان فکر کنیم و بدن‌مان را هدیهٔ طبیعت ببینیم. هرطور حساب کنیم باز هم زیبا هستیم. باید به خودمان افتخار کنیم.

همهٔ مسائل مربوط به ما، اگر در مقیاسی مناسب سنجیده شوند، اهمیت خود را از دست می‌دهند. ما موجودات ناچیزی هستیم که در بخش دورافتاده و بی‌اهمیتی از جهان زندگی می‌کنیم و چند لحظه‌ای را در نور ستاره‌ای میرا می‌گذرانیم. شاید این دیدگاهْ سنگ‌دلانه به‌نظر برسد، ولی به ما آزادی می‌دهد، چون ما را از فریادهای وجود وحشت‌زده‌مان نجات می‌دهد.

باروخ اسپینوزا، فیلسوف هلندی قرن هفدهم، دیدگاه معروف و متفاوتی به مرگ داشت. او معتقد بود مرگ را دو گونه می‌توان دید: نخست، نگرشی خودخواهانه (از دید محدود خود) که به‌قول اسپینوزا «در سیطرهٔ زمان» و ازاین‌رو غم‌انگیز است؛ دوم، نگرشی جهانی و بی‌زمان (مثل اینکه از دید موجود یا از سیارهٔ دیگری باشد) که تحت سیطرهٔ بی‌زمانی و جاودانگی است. مطابق دیدگاه دوم، مرگ رخدادی کاملاً بی‌تشویش و پیش‌پاافتاده است. اسپینوزا فهمید لزوماً به‌خاطر وابستگی به بدن‌مان، بیشترِ عمر به دیدگاه خودخواهانه و محصور در زمان متمایلیم، و تمام دغدغه‌های‌مان را براساس بقای بدنِ خود تنظیم می‌کنیم. او همچنین تأکید کرد که از راه ذهن‌مان، به دیدگاه دیگری نیز دسترسی داریم، که در آن، جزئیات هویت مادی‌مان کم‌اهمیت‌تر است. اینجاست که کلام اسپینوزا شاعرانه می‌شود: ذهن‌مان اجازه می‌دهد که بخشی از تمامیت جاودان باشیم و با تطبیق خود با خط سیر جهان، به آرامش دست پیدا کنیم.

آن‌ها ما را اذیت می‌کنند چون جایی در اعماق وجودشان خود را آزار می‌دهند. آن‌ها بدخلق، بدزبان و بی‌ادب‌اند چون حال‌شان خوب نیست. ظاهرشان هرقدر هم مطمئن و قوی به‌نظر برسد، از رفتارشان معلوم است که وضعیت خوبی ندارند. هیچ فرد سالمی چنین رفتاری نمی‌کند.

جهانْ نعمت‌ها و ترس‌هایش را براساس شناخت دقیق خوبی و بدی پخش نمی‌کند. ما استحقاق بیشترِ چیزهایی را که به دست می‌آوریم نداریم، همین‌طور رنجی که می‌بریم.

جایی در شخصیت‌مان رابطهٔ عمیقی بین امیدواری و خطر (و رفتار متناسب با آن، که زندگی در ناامیدی است) شکل گرفته است. راه‌حل اینجاست که برخلاف ترس‌های‌مان به خود یادآوری کنیم وقتی امیدمان ناامید می‌شود هم می‌توانیم دوام بیاوریم. دیگر دچار آن ناامیدی نیستیم که منشأ ترس کنونی ماست. وضعیتی که ما را محتاط کرده دیگر جزو حقایق دنیای بزرگ‌سالی‌مان نیست.

وقتی زندگی اساساً ساختاری غم‌بار دارد، پس کسانی هم که در چهره‌شان خبری از پیچیدگی یا سختی زندگی نیست، زیبا به نظرمان نمی‌رسند؛ زیبایی در دیدن کسانی است که مانند ما گاهی سرگشته، ناراحت و غمگین‌اند، کسانی که حس می‌کنند زندگی روزمره سرخوشی چندانی ندارد، کسانی که چشم خود را به‌روی نگرانی‌ها و فجایع نبسته‌اند و ممکن است مانند ما از چیزهای ناراحت‌کننده و غم‌انگیز به گریه بیفتند.

در حضور دائم همراهان، دیگر نمی‌توانیم آن‌طور که فرصتش را در خلوت داریم با ذهن خود آشنا شویم و احساسات و نظرات‌مان را بررسی کنیم. این باعث می‌شود نتوانیم هویت‌مان را پرورش دهیم، و به همین خاطر همه شبیه هم می‌شویم. صحبت با دیگران مانع دنبال‌کردن آن گفت‌وگوی کم‌رنگ و درعین‌حال ضروری‌ای می‌شود که می‌توانستیم با خودمان داشته باشیم.

ترس ما نشان اندوهی قدیمی است، نشان اینکه چیزی در دنیای بیرون پیدا نمی‌کنیم که پاسخ‌گوی وحشت دنیای درون‌مان باشد.

واقعیت این است که زیبایی همیشه متنوع‌تر از چیزی است که یک جامعه یا عصر خاص قدرت پذیرشش را دارد. زیبایی هم مثل شادی انواعی دارد: زیبایی کمرِ باریک، زیبایی کف پای صاف، زیبایی موجود در غم، زیبایی موجود در شیطنت، زیبایی کسانی که چانهٔ عقب‌رفته‌ای دارند و زیبایی آن‌ها که لپ دارند. بااین‌همه اصلاً «متوجه» این موارد نیستیم. اگر آدم‌ها در تمام دوره‌ها در دیدن این زیبایی‌ها مشکل دارند، به‌این‌خاطر است که تا وقتی چیزهای مقابل‌مان با مهارت، زرق‌وبرق و قدرت کافی به ما نشان داده نشوند، ارزش‌شان برای‌مان واضح نمی‌شود. نگاه‌مان بدون توجهِ کافی است. می‌توانیم هنر را وسیله‌ای در نظر بگیریم که با استفاده از اعتبار و استعداد فنی خود در طول تاریخ، خود را وقف بازکردن چشمان تماشاگرانش به انواع زیبایی و جذابیتی کرده که در غیر این صورت نادیده گرفته می‌شدند.

کینگزلی ایمیس در توصیفی تند، بدنش را «ابلهی» دانست که به او زنجیر شده است. به‌پیروی از او، شاید ما هم بتوانیم ظاهر خود را بازیگری بی‌مزه و مسخره بدانیم که معلوم نیست کدام آژانس بازیگریِ بدذاتی تصمیم گرفته ما را به او زنجیر کند. پس مجبور نیستیم هیچ لطف یا وفاداری خاصی به او داشته باشیم. مثل این است که بدن‌مان را خودرویی بدانیم که فرصت انتخاب دقیقش را نداشته‌ایم و نتوانسته‌ایم به چیزی که لایقش هستیم برسیم، و درعوض، جهان ما را با گستاخی در یک تاکسی انداخته. این نافرمانی به آزادی و سرخوشی منتهی می‌شود. دیگر لازم نیست نگران باشیم که با ظاهرمان متفاوتیم، بلکه مطمئنیم که این‌طور است.

یا وقتی با کسی که دوستش داریم رابطه داریم، ممکن است او را با اتهام‌های بیجا و تکراری، یا با بروز خشم آزار دهیم. انگار وقتی خسته و دل‌سردیم، حاضریم روزمان را خراب کنیم. طرف مقابل هم لابد مجبور است ما را تنها بگذارد. درست است که هنوز با ما همدردی می‌کند، ولی نمی‌تواند این حد از بدگمانی و اغراق را بپذیرد.

اولین قدم برای حل‌کردن مشکل‌مان با دشمن بیرونی درک این مطلب است که شخصیت ما طوری شکل گرفته که در مواجهه با مخالفت دچار مشکل می‌شویم. احتمالاً درک این موضوع برای‌مان سخت است، چون هیچ نقطهٔ منفی‌ای دراین‌باره وجود ندارد و ما در این حیطه، ازنظر ذهنی، کمی شکننده و آسیب‌پذیریم.

کتابی ارزشمند از فیلسوف معروف آلن دو باتن

شخصیت‌مان را به هیچ چهارچوب یا نتیجه‌گیری مشخصی محدود نمی‌کنیم. به خود آزادی عمل می‌دهیم. می‌دانیم تعداد بی‌شماری خلق‌وخو داریم که ترکیب عجیبی از مهربانی و خودخواهی، بی‌اخلاقی و خوبی، و گیجی و تیزبینی است. می‌دانیم که توانایی‌های بی‌شماری داریم؛ درعین‌حال هنرمند، کشاورز، حسابدار، بچه، رئیس، دیوانه، مرد، پسر، دختر، زن، دلفین، زرافهٔ گردن‌کوتاه، عروس دریایی، و ورزش‌کار هستیم. تقریباً هر موجودی که تابه‌حال از زمین سر برآورده و روی آن نفس کشیده در وجودمان جا دارد. بنابراین، بسیار عجیب و احمقانه است که با خودمان در آینه روبه‌رو شویم و یک چهرهٔ مشخص ببینیم: یک بینی عادی، دو تا گوش معمولی، و لب‌هایی کم‌تحرک.

تأمل‌کردن دربارهٔ بی‌اهمیت‌بودن پایان کارمان، به‌شکلی عجیب، ترس‌مان از زندگی را بیشتر نمی‌کند. هرقدر مرگ‌مان نامعقول‌تر باشد، ارزش زنده‌بودن در چشم ما بیشتر می‌شود. بودن فقط حالت ناگزیر اشیا نیست، بلکه فرصتی عجیب و ارزشمند است. شاید از بودن‌مان آن‌قدر شگفت‌زده شویم که دیگر ناراحتِ نبودن‌مان نباشیم.

همیشه باید سعی کنیم ضعف افراد را بخشی جدانشدنی از همان مزیت‌هایی بدانیم که در گذشته جذب‌شان شده‌ایم، و در مواقع دیگر از آن سود برده‌ایم (حتی اگر درحال‌حاضر، هیچ‌کدام از آن منافع معلوم نباشند). به زبان ساده‌تر، چیزی که می‌بینیم تقصیر آن‌ها نیست، بلکه صرفاً عارضهٔ مواردی است که در آن مهارت دارند.

تنها راه ازبین‌بردن چرخهٔ باطل نفرت یافتن منشأ آن است که در رنج نهفته است. همان‌طور که از قدیم گفته‌اند، باید یاد بگیریم به دشمن‌مان با تأسف و ترحم بنگریم و اگر از دست‌مان ساخته است، با عشقی بخشش‌گونه.

حقیقت تخلف‌ناپذیری که واقعاً باید به آن فکر کنیم این است که بدرفتاری و خباثت دیگران از رنج‌شان ناشی می‌شود. آن‌ها ما را اذیت می‌کنند چون جایی در اعماق وجودشان خود را آزار می‌دهند. آن‌ها بدخلق، بدزبان و بی‌ادب‌اند چون حال‌شان خوب نیست.

باید از خود بپرسیم آیا دشمنان ما صلاحیت ارزیابی صداقت ما را دارند یا خیر. وقتی با نگرانی از نفرت کسی مطلع می‌شویم، باید این پرسش مهم را به خاطر داشته باشیم: آیا در حمله‌ای که به ما شده ذره‌ای از حقیقت پیدا می‌شود؟ اما اگر انتقاد آن‌ها بجا هم باشد، هیچ‌وقت نباید به‌خاطر کسی که نظرش آکنده از تنفر است از خودمان متنفر شویم. هیچ بهانه‌ای برای بی‌رحمی وجود ندارد. باید بین منتقد و دشمن تفاوت قائل شویم.

شاید در محیطی بزرگ شده‌ایم که در آن اضطراب و نگرانی حالت عادی محسوب می‌شده، جایی که در آن تصور سقوط هواپیما، پیداشدن سروکلهٔ پلیس، ازرونق‌افتادن کسب‌وکارها، و تبدیل‌شدنِ یک بیماری معمولی به سرطان طبیعی بوده است.

تا وقتی تنها زندگی‌کردن را به رسمیت نشناسیم، هیچ‌وقت ارزش اجتماع را درک نمی‌کنیم، علایق‌مان را کشف نمی‌کنیم، یا برای ارتباطاتی که لایق‌شان هستیم صبر نمی‌کنیم.

به‌خصوص در عصر رسانه‌های اجتماعی (از منظر سلامت روان، احتمالاً این بدترین اختراع عصر کنونی است) هر روز احتمال دارد با دشمنان جدیدی روبه‌رو شویم: کسانی که با ما مخالف‌اند، کسانی که به ما می‌گویند «بد» هستیم، و کسانی که می‌گویند باید از خودمان شرمنده باشیم یا حتی از صحنهٔ روزگار محو شویم.

(به‌جای سرزنش و محکومیت). بیایید از قضاوت‌کردن دربارهٔ خود و دیگران،‌ آن‌هم براساس معیارهای غیرحقیقی، دست برداریم. این همان اشتباهی است که تا امروز باعث بروز برخی مشکلات برای ما شده است؛ اجازه بدهید به‌خاطر این شکل انسانیِ مسخره و ترسناک‌مان بخندیم و به یکدیگر دلگرمی بدهیم. اولین گناه کسانی که باعث شدند دچار حس شرمساری شویم کشف خطاهای‌مان نبود؛ فراموش‌کردن بدیِ خودشان بود و بعد، اینکه به خود جرئت دادند ما را به‌خاطر بدی‌مان سرزنش کنند.

شاید در محیطی بزرگ شده‌ایم که در آن اضطراب و نگرانی حالت عادی محسوب می‌شده، جایی که در آن تصور سقوط هواپیما، پیداشدن سروکلهٔ پلیس، ازرونق‌افتادن کسب‌وکارها، و تبدیل‌شدنِ یک بیماری معمولی به سرطان طبیعی بوده است.

این‌ها شاید قشنگ باشند، اما آیا آن شخصیت‌ها واقعاً باید این‌شکلی باشند؟ کیرا نایتلی بشود آنا کارنینا، و لئوناردو دی‌کاپریو بشود گتسبی بزرگ؟ وقتی برای اولین بار رمان را خواندیم، حتی فکر نمی‌کردیم شخصیت‌ها باید قیافهٔ خاصی داشته باشند. هویت آن‌ها زیر سلطهٔ چهرهٔ خاصی نبود. آزادانه می‌توانستیم آن‌ها را با تمامیت نامحدودشان «ببینیم»، چون مجبور نبودیم عیناً تجسم‌شان کنیم. ظاهرشان سیال، و ناگزیر، مبهم بود و این‌گونه بهتر می‌توانستند چندگانه باشند. شخصیت‌ها با نداشتن ظاهر خاص می‌توانستند نامحدود باشند.

. ذهن ما فقط اجازهٔ دسترسی به اطلاعات کمی دربارهٔ خودمان را می‌دهد. درست همان‌طور که نمی‌توانیم از راه شهود درک کنیم یک سلول بدن‌مان چطور کار می‌کند، بیشترِ طرزکار احساسی مغزمان هم برای‌مان ناشناخته است. بااین‌حال، تنفرمان از خودْ سابقه‌دار است. از خودمان متنفریم چون جایی در گذشته آن‌چنان‌که باید به ما محبت نشده است. در گذشته چیزی به گوش‌مان خورده («تو به‌دردنخوری»، «بی‌لیاقت»، «گم شو»…) و آن را باور کرده‌ایم. چطور ممکن است کسی با اتهام حماقت روبه‌رو شود و در ذهنش هم صدایی به او بگوید که ابله است، اما همچنان قدرت دفاع از خود را داشته باشد؟

در قرن هجدهم اصلاً چنین حسی وجود نداشت. وقتی کسی در بیست‌وهشت یا سی‌وهفت سالگی متوجه موی سفیدی روی سرش می‌شد، وحشت نمی‌کرد، بلکه حس آرامش و غرور به او دست می‌داد. بالاخره داشت به سن بزرگی، پختگی و باتجربگی می‌رسید، و این از دید جامعه، مقام والایی بود.

شادبودن به‌هیچ‌وجه آزمندانه و احمقانه نیست. توانایی بهره‌برداریِ مناسب از زمان مناسب برای رسیدن به رضایتمندیْ دستاورد روانی بزرگی محسوب می‌شود: خندیدن، بازی با بچه‌ها، لذت‌بردن از خوردن میوه یا آفتاب‌گرفتن، زود تمام‌کردن کار برای خوردن بستنی یا نگاه‌کردن به یک گل نشانهٔ جدیت است.شادبودن به‌هیچ‌وجه آزمندانه و احمقانه نیست. توانایی بهره‌برداریِ مناسب از زمان مناسب برای رسیدن به رضایتمندیْ دستاورد روانی بزرگی محسوب می‌شود: خندیدن، بازی با بچه‌ها، لذت‌بردن از خوردن میوه یا آفتاب‌گرفتن، زود تمام‌کردن کار برای خوردن بستنی یا نگاه‌کردن به یک گل نشانهٔ جدیت است.

هروقت دیگران به ما نه می‌گویند دقیقاً همین تصویر از خودمان پیش چشم‌مان می‌آید و ما را درگیر می‌کند. ما «نه» نمی‌شنویم، که اگر این‌طور بود، مشکلی نداشتیم؛ چیزی که می‌شنویم این است: «تو فردی نفرت‌انگیز، مغرور، مضحک، تازه به دوران رسیده، متوهم، بی‌عرضه، و پستی.»

داریم. ذهن بدَوی نمی‌تواند احتمال وجودنداشتنِ خود را تصور کند، اما با آگاهی بیشتر، می‌توان بر این ذهن غلبه کرد. ما نمی‌توانیم بفهمیم پایان کارمان چه می‌شود. شاید پایانی کش‌دار منتظرمان باشد، و ناچار، سال‌هایی را بدون اینکه خودمان را بشناسیم سپری کنیم، یا شاید پایانی سریع به‌علت بروز بیماری یا نارسایی در یک عضو کلیدی از بدن‌مان. ولی می‌توانیم مراسم تدفین خود را تصور کنیم: احساسات و حرف‌های دیگران درمورد آن، تصور گریهٔ دیگران، و عمل به وصیت‌نامه‌مان. بعد کم‌کم فراموش‌مان می‌کنند و تبدیل می‌شویم به غریبه‌ای در عکس‌های خانوادگی. چیزی نمی‌گذرد که به تردید تبدیل می‌شویم («یکی از اجدادم وکیل بود، گمون کنم، شاید…») و بعد کاملاً فراموش می‌شویم، مثل تکه‌ای از آوازی کسل‌کننده در لابه‌لای آرشیوی خاک‌گرفته، طوری که انگار هیچ‌وقت وجود نداشته‌ایم.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا