متن و جملات

شعر در مورد علی اکبر~ اشعار سوزناک شهادت و مخصوص شب هشت محرم

در این مطلب شعر در مورد علی اکبر (ع)، مجموعه اشعار سوزناک بلند و زیباترین مجموعه شعر مذهبی مخصوص شب هشتم ماه محرم را گردآوری کرده ایم.

شعر در مورد علی اکبر

پیش چشمـان پدر لاله پرپر شده ايمثـل گل هاي بهاری معطـر شده ايپاره پاره بدن از نیزه و خنجر شده ايبس کـه سر نیزه تنت خورده مکسر شده اياي واویلاعلی اکبرم اي واویلاشکسته کمرم

یل میدان بلایم اکبریاور دشت منایم اکبررهرو راه خدایم اکبرمثل عباسی برایم اکبر

تازه رسیده از سفر کربلا سرتبین تن تو فاصله افتاده تا سرتبا پهلوی شکسته و با صورت کبودکنج تنور کوفه کشانده مرا سرتپیشانی ات شکسته و موهات کم شدهخاکستر تنور چه کرده است با سرت؟رگ های گردنت چقدر نامرتب استای جان من چگونه جدا شد مگر سرت؟این جای سنگ نیست، گمان می کنم حسینافتاده است زیر سم اسب ها سرت…باید کمی گلاب بیارم بشویمتخاکی شده است از ستم بی حیا سرتچشمان تو همیشه به دنبال زینب استتا اربعین اگر برود هر کجا سرت

اي میوه دل مـنعلی جان علی جانداغ تـو قاتل مـنعلی جان علی جانیا ولدی علی جان علی جان علی جاناین حرف کوفیان و لشکریان شام اسـتبعد از علی اکبرکار حسین تمام اسـتتنها نه تیغ و خنجرمرا کشت مرا کشتداغ علی اکبرمرا کشت مرا کشت

چقدَر تیر و سنان در تن اکبر ماندهخنده بر روی لب این همه لشکر ماندهبین این دشت تمام تن او پخش شدههر طرف قطعه ای از پیکر اکبر مانده

این پیرمرد بی تو زمین گیر می شودبی شانه ی تو مانده اگر پا نمی شودهر عضو را که دیده ام از هم گشوده استجز چشم تو که بر رخ من وا نمی شود

بهـار مـن، گل مـن، بـوستان پرپر من!چه کرد با تو خزان پیشِ دیدة تر من؟

محاسنم به کفِ دست بود و اشک به رخنگـاه کـردم و دیـدم تـو رفتی از بر من

چه آمدت به سر ای مصحفِ ورق ورقمکـه آیـه آیـه شدی بـاز در برابر مــن

خدا گواست که تنها شدم، غریب شـدمببین چه آمده با کشتن تو بـر سـر مـن

الا تمـام جوانـان کمک كنید مــراکنیـد گریــه بــرایِ عــلیِّ‌‌اکبر مــن

کسی که گـریه کند در شهـادت پسرمکند شفاعت از او روز حشر، مادر من

بلنــد شـو، بنشین و سـلام کن پسرمکـه بهـر دیدنت آید زخیمه خواهر من

پسر کـه رفت، پدر هم غریب می‌گرددبـه ایـن دلیل تو بودی تمامِ لشکر من

تمام هاشمیان جمع گشته، جمع کنیدکه ریخته به زمین پاره‌های پیکر من

بساز اشک بریز و بسوز ای «میثم»که نظم توست قبول خدای داور من

به قدش دوخته او چشم ترش را خيليجلب كرده نگه او نظرش را خيلي

زد به ميدان و كشيده است علي وار عليبه رخ لشگر كوفه هنرش را خيلي

تا رجز خواند و شنيدند كه هم نام علي ستهدف سنگ گرفتند سرش را خيلي

بعد از آن ضربه كه منقذ به سر اكبر زدهي گرفتند همه دور و برش را خيلي

اربأ اربا تر از او نيست ميان شهداداده آزار همين غم پدرش را خيلي

هر كجا دست كشيده است تن اكبر بودآه،سوزانده مصيبت جگرش را خيلي

پيكرش را نتوانست خودش جمع كندآخر اين داغ شكسته كمرش را خيلي

در عبا چيد به سختي بدن اكبر راداشت تا خيمه هواي پسرش را خيلي…

علی اکبر که بر زمین افتادآسمان، آفتاب را گم کردآن چنان زخم روی زخم آمدکه عدو هم حساب را گم کردخواست تا خیمه پَر کشد اماشیر زخمی عُقاب را گم کردپدر آمد به یاری اش برودمن بمیرم ، رکاب را گم کردپسر بوتراب ، بین ترابنوه ی بوتراب را گم کردجلد قرآن خویش پیدا کردبرگه های کتاب را گم کرد

سخته، کـه تـو هستی روی خاک، با تن غرقه بخونکـه تموم خواهرات توی خیمه نیمه جونپاشو بریم حرم علی برای خواهرم علیروی دو دست خسته ام تنتو می‌برم علیاشکام توی نگاه خستمهبابا، گل تنت رو دستمهجسمت مث دل شکستمه

سلامی برحسین و یاورانشعلی اکبر و آن خواهرانشسلامی بر علیِ اصغرِ اوبر عباس آن علمدارِ سپاهش

این علی بن حسین بن علی حیدر نیستجز امامت ز علی شیر خدا کمتر نیست

دشمن از برق نگاهش به ستوه آمد و گفتگفته بودند که در کرببلا حیدر نیست

هر چه نزدیک تر آمد همه فریاد زدنداین جوان کیست اگر حضرت پیغمبر نیست

رجزی خواند که فرزند حسین آمده استروبهان را حذر از پنجه شیر نر نیست؟

من نه از بهر دفاع پدرم آمده امغیر از این حجت دادار مرا رهبر نیست

جُنبشی بین آسمان‌ها بودشورشی تا به عرشِ اعلا بود

چشمهای فرشتگان مبهوتبه جوانی پیمبر آسا بود

مرتضایی به شکلِ پیغمبریا حسینی که عالم آرا بود

محشری می‌رود به رویِ زمینیا قیامِ قیامت آنجا بود

قد رعنای تو چون سرو سپیدار شدهکربلا محو رخ احمد مختار شده

دور تا دور سرت آیینه می چرخانمبسکه گیسوی بلند تو دل آزار شده

تا کمی راه روی این دل من می لرزدقد طوبایی زهراست پدیدار شده

چشم بد دور از آن قد رشیدت پسرمقامتت شانه به شانه با علمدار شده

وسط معرکه ای رفتی و گیر افتادیسر فرصت بدنت را چه به هم ریخته اندتابه حالا نشده بود جوابم ندهیوای بر من دهنت را چه به هم ریخته اند

قد رعنای تو چون سرو سپیدار شدهکربلا محو رخ احمد مختار شده

دور تا دور سرت آیینه می چرخانمبسکه گیسوی بلند تو دل آزار شده

تا کمی راه روی این دل من می لرزدقد طوبایی زهراست پدیدار شده

چشم بد دور از آن قد رشیدت پسرمقامتت شانه به شانه با علمدار شده

گر ترک خورده لبت غصه مخور ای باباتشنه ی وصلی و هنگامه ی دیدار شده

تا صدای تو شنیدم که پدر زود بیاگفتم ای وای علی بی کس و بی یار شده

نیزه ها رفت چو بالا به سر خویش زدموسط معرکه این یاس گرفتار شده

کوچه ای باز شدو هر که زره آمدو زدماجرای تو شبیه درو دیوار شده

زشکافی که به پهلوی تو خورده پیداستنوک نیزه اثرش چون نوک مسمار شده

دشمن آن بغض علی را سر تو خالی کردتن تو طعمه هر گرگ جگر خوار شده

بین محراب دو ابروی تو از هم شد بازصورتت جلوه ای از حیدر کرار شده

خیز و زیر بغلم گیر و سوی خیمه ببرای جوانم ز غمت دیده ی من تار شده

اربا اربایی و کس معنی آن کی فهمداین عبا تا به ابد محرم اسرار شده

(قاسم نعمتی)

اشعار سوزناک شهادت خضرت علی اکبر (ع)

قصد دارد بدود تاب و توانش رفتهپیرمردی که غریبانه جوانش رفته

هرچه میخواست که با پا برود باز نشدعجبی نیست سوی معرکه جانش رفته

وقت پیری همه امید پدرها پسراستتکیه گاه قدو بالای کمانش رفته..

فرصت اینکه کند پا به رکابش هم نیستدیر راهی شود از دست زمانش رفته

از سر ماذنه افتاد موذن برخاکتا به خیمه غم هنگام اذانش رفته

باچه ضجری به سر نعش علی می آیدباچه حالی که توان بهر بیانش رفته

آمد و دید پیمبر به زمین افتادهآمد و دید که حیدر ضربانش رفته

هرچه میدید علی بود علی بود علیبدنش بیشتر از حد مکانش رفته

آنقدر نیزه به هرجای تنش ریخته اندکه توان از بدن نیزه زنانش رفته

تیرها مثل حسن با بدنت لج کردندهرچه تیر است دراین دشت نشانش رفته

عصمت الله به بالای سر شاه آمدهدید افتاده کنارش،  وَ جانش رفته..

نوبت کار جوانان بنی هاشم شدکار بسیار جوانان بنی هاشم شد

سید پوریا هاشمی

دیدم اعضای تنت را جگرم سوخت علیپاره های بدنت را جگرم سوخت علی

ناگهان زانویم افتاد زمین چون دیدمطرز چانه زدنت را جگرم سوخت علی

چه کنم عمه نبیند بدن حمزه ای اَتمُثله دیدم بدنت را جگرم سوخت علی

لخته خونی که برون از گلویت آوردمریخت خون دهنت را جگرم سوخت علی

باورم نیست که جسمت ز نظر پنهان استنیزه بینم کفنت را جگرم سوخت علی

یوسفم ،کاش که می شد به میان حرمتببرم پیرهنت را جگرم سوخت علی

آن لبانی که اذان گفت، بهم ریخته استخُرد بینم دهنت را جگرم سوخت علی

داغ پرپر شدنت جای خود، امّا بینمداغ بی سر شدنت را جگرم سوخت علی

این همه نیزه میان بدنت گم شده استبا که گویم محنت را جگرم سوخت علی

از همان دور شنیدم رجزت را پسرماین حسین و حسنت را جگرم سوخت علی

نعرة حیدری و نالة یا زهرایتمی شنیدم سخنت را جگرم سوخت علی

نشد آخر لب عطشان تو را آب دهمچه کنم سوختنت را جگرم سوخت علی

گر نیایند جوانان حرم یاری منکه بَرَد خیمه تنت را جگرم سوخت علی

(محمود ژولیده)

 پدر آرامش دنیا، پدر فرزند أعطیناپدر خون خدا اما، پسر مجنون پسر لیلا

به کم قانع نبود اکبر، لبالب گشت از دلبربه یکدیگر رسید آخر، لب رود و لب دریا

پسر دور از پدر می‌شد، مهیّای خطر می‌شدپدر هی پیرتر می‌شد، پسر می‌بُرد دلها را

در اين آشوب طوفانی، مسلمانان مسلمانیمبادا اینکه قرآنی بیفتد زیر دست و پا

پسر زخمی، پدر افتاد، پسر در خون، پدر جان دادپسر ناله، پدر فریاد، میان هلهله، غوغا

پسر از زخم آکنده، پسر هر سو پراکندهپدر چون مرغ پرکنده،  از این صحرا به آن صحرا

که دیده این‌چنین گیسو چنین زخمی شود پهلو؟و خاک‌آلوده‌تر از او به غیر از چادر زهرا

(سيد حميد رضا برقعی)

نشد بلند شود هرچه سعی خود را کردنداشت فایده هر قدر که تقلّا کرد

دو پلک زخمی خود را گشود با زحمتغریب کرب و بلا کمی تماشا کرد

پدر کنار تن او شبیه ابر گریستکشید آه و نگاهی به «ارباً‌ اربا» کرد

گذاشت صورت خود را به صورت پسرشدوباره مرگ خودش را پدر تمنّا کرد

دل امام دو عالم به یک نگاه شکستنشست و زخم قدیمیِ کوچه سر وا کرد

شکافت بیشتر از پیش از دو سو پهلونداشت فایده هر قدر نیزه را تا کرد

کسی ز خیمه رسید و به دست زینبی‌اشامام مرده‌ی خود را دوباره احیا کرد

(سید محمد جوادی)

بازدلشوره ای افتاده به جانم چه کنمتندترمیزند آخرضربانم چه کنم

پسرم رفته و چندیست از او بی خبرمباز هم بی خبری برده امانم چه کنم

آه یا راد یوسف پسرم برگرددنگرانم نگرانم نگرانم چه کنم

همه ترسم از این است صدایم بزنددیر خود رابه کنارش برسانم چه کنم

گرگهادور وبر یوسف من ریخته اندپدری پیرم وافتاده جوانم چه کنم

به زمین خورده انار من وصد دانه شدهجمع باید کنم او راو ندانم چه کنم

جگرسوخته ام را زحرم پوشاندممانده ام زار که باقد کمانم چه کنم

(محسن عرب خالقی)

 گیسو به خاک می کشی ای مصطفای منپای تنت به لرزه فتاده ست پای من

قرآن من ورق ورق افتاده ای به خاکذبح عظیم من شده ای در مِنای من

در خون جاری از تن خود دست و پا مزنای وسعت ضریح تنت کربلای من

از بس صدا زدم ولدی حنجرم گرفتشاید محل دهی تو به سوز صدای من

هرگز مجال نیست سخن با دهان پُرخون لخته مانع است بخوانی برای من

آئینه بودی آینه بندان شدی علیزهرا و حیدر و نبی، مجتبای من

از بس که نیزه خورده، تنت وا شده ز همای پیکر سوا شده و جابجای من

خون محاسنم همه بر گردنت پسراز بس که بوسه ات زدم این شد حنای من

(حسین قربانچه)

 بگو هنوز برایت کمی توان ماندهبگو هنوز برای حسین جان مانده؟

فقط برای نمازی کنار بابا باشهنوز نیمه ای از روز تا اذان مانده

چه میشود کمی این پلک را تکان بدهیچرا که چشم تو خیره به آسمان مانده

کمر شکسته ام از حال و روز من پیداستعجیب بر جگرم داغ این جوان مانده

بیا به گریه ی این پیرمرد رحمی کن عصای من نشکن، قامتی کمان مانده

نسیم هم بدنت را به دست می گیردشبیه مشت پری که در آشیان مانده

شدی شبیه اناری که دانه دانه شدهکمی به خاک و کمی دست باغبان مانده

شبیه مادر من جمع میکنی خود راکه بین پهلوی تو درد بی امان مانده

چنان به روی سرت ریختند،ترسیدمهزار شکر که از تو کمی نشان مانده

حساب آنچه که مانده است از تو مشکل نیستدوباره میشِمرم چند استخوان مانده

تو را به روی عبا تکه تکه می چینمبقیه ی تو ولی دست این و آن مانده

چقدر روی دو چشمت هلال ابرو هستبرای بدر شدن ماه من زمان مانده

چقدر تیغه لب پر، میان دنده ی توستچقدر نیزه شکسته در این میان مانده

تو را از این همه غم میکنم سوا اماهنوز داغی یک نیزه در دهان مانده

قرار نیست پدر جان دهد کنار پسرهنوز قصه ی گودال و ساربان مانده

قرار نیست فقط عمه ات بماند و منببینی اش که میان حرامیان مانده

کمی به روی سرم باشد و میان حرمکه چند دختر نوپا به کاروان مانده

بدون تو بدَود چند بار تا گودالببیندم که نگاهم به آسمان مانده

کمان حرمله تیری به سینه ام زده استبه چند جا اثر نیزه ی سنان مانده

نشسته شمر و عرق می چکد ز پیشانیشبرای ضربه ی آخر نفس زنان مانده

(حسن لطفی)

 ثمر دلم که وجود تو شده پاره چون جگرم علیمنم آسمان ولایت و تو ستارۀ سحرم علیبنگر ز داغ تو ای پسر، که چه آمده به سرم علی

تو بگو چگونه نگه‌کنم، که تو جان دهی به برم علیپسرم علی، پسرم علی، پسرم علی، پسرم علی

 نه مراست طاقت داغ تو، که تو در جمال، پیمبریپدرت قتیل غم تو و تو شهید نیزه و خنجریبه کدام زخم تو بنگرم، که قتیل این‌همه لشکری

تو ز زین فتادی و آسمان، شده تیره در نظرم، علیپسرم علی، پسرم علی، پسرم علی، پسرم علی

 مه آرمیده به خون من، بدن لطیف تو یکسرهز هجوم نیزه و تیرها شده حلقه‌حلقه‌تر از زرههمه زخم‌های تن تو را، زده نوک نیزه، به هم گره

به شهادت همه تیغ‌ها، شده سینه‌ات، سپرم علیپسرم علی، پسرم علی، پسرم علی، پسرم علی

 به صدای گریۀ عمه‌ات، به سرشک دیدۀ خواهرتبه رباب و اشک خجالتش، به گلوی خشک برادرتکه دریده فرق تو را ز هم؟که نشانده نیزه به حنجرت؟

به‌کدام زخم تو خون‌ دل، چکد از دو چشم‌ترم علی؟پسرم علی، پسرم علی، پسرم علی، پسرم علی

 به کدام عضو تو بنگرم؟ که جدا شدند جدا جداتن پاره‌پاره نشان دهد، که هزار بار شدی فداز هزار زخم تو می‌رسد، به فلک صدای خدا خدا

به چه طاقتی بدن تو را، سوی خیمه‌ها ببرم علیپسرم علی، پسرم علی، پسرم علی، پسرم علی

(غلامرضا سازگار)

  امیرالمؤمنین! صحرای محشر را تماشا کنبه دشت کربلا تکرار حیدر را تماشا کنولی‌الله! ولی‌الله دیگر را تماشا کندوباره خاطرات جنگ خیبر را تماشا کنپیمبر را پیمبر را پیمبر را تماشا کنبگو الله اکبر جنگ اکبر را تماشا کنبه تن پوشیده با دست حسین‌بن‌علی جوشنزده بر یاری فرزند زهرا بر کمر دامنخدا گوید تعالی‌الله پیمبر گویدش احسنخوراک ذوالفقارش جرعه‌جرعه خون اهریمنکند تحسین به دست و بازویش هم دوست هم دشمنبیا ای شیر داور شیر داور را تماشا کنسپر گردیده پیش نیزه و شمشیر، پا تا سررخش قرآن، تنش فرقان، دلش یاسین، لبش کوثرنبی خلق و نبی خلق و نبی خُلق و نبی منظرزمین کربلا صحرای بدر و او چو پیغمبردر امواج خطر از بیم شمشیر علی‌اکبرفرار و ترس یک دریای لشکر را تماشا کنجبین، بشکسته تن، خسته دهن، خونین دو ‌لب، عطشانبه دیدار پدر در خیمه‌گه بشتافت از میدانسرشکش از بصر جاری شرارش در جگر پنهانزبان چون چوب خشکیده، نفس چون شعلۀ سوزانسرشک عمه، اشک چشم خواهر را تماشا کنزبانش در دهان باب و خونش جاری از حنجروجودش باغ گل از تیغ و تیر و نیزه و خنجرگلو خشکیده، دل تفتیده، چشم از اشک خونین ترپدر گفت ای همای من مزن از تشنگی پرپرکه سیرابت کند با دست خود امروز، پیغمبربرو سقایی جدت پیمبر را تماشا کنبرو بابا! که اکنون چشم در راه‌اند قاتل‌هابرو بابا که دریا گردد از خون تو ساحل‌هابرو بابا! که زخمت گل کند تا حشر در دل‌هابرو تا شعلۀ داغ تو گردد شمع محفل‌هابرو پرپر بزن در خون خود مانند بسمل‌هاجمال بی‌مثال حی داور را تماشا کندوباره در اُحد رو کرد آن پیغمبر ثانیدوباره کربلا را کرد با یک حمله طوفانیز تیر و نیزه دشمن کرد بر رویش گل‌افشانیتنش گردید از شمشیر، چون آیات قرآنیهزاران زخم خورد و شد هزاران بار قربانیبگرد ای آسمان؛ صدپاره پیکر را تماشا کندریغا! گشت نقش خاک، سرو قد دلجویشجدا گردید تا پیشانی از هم طاق ابرویشپدر بشتافت از میدان  و رو بگذاشت بر رویشز اشک دیده زینب شست خون از جعد گیسویشبیا «میثم»! خدا را دیدۀ دل بازکن سویشبه سرتاپای او زخم مکرر را تماشا کن

(غلامرضا سازگار)

 نقـش بـیـابـان دیـدم آخـر پـیـکـرت رااز مـن نـگـیـر اکـبـر نـگـاه آخــرت را

داغت تمام خیمه گاهم را به هم ریختحـالا چـه گـویـم مـن جواب مادرت را

مـن هـم شبیه خاک صحرا تشنه هستمبـالا بـگـیـر ای شـبه پـیغمبر سرت را

دشمـن مـیـان مـقـتـلت بـا خنده میگفتحــالا بـیــا بــردار جـسـم اکــبـرت را

فریاد بابا گفـتـنـت خـیلی ضعیف استاز بس که خون پُر کرده راه حنجرت رااز زیر بال وپر سرت بیرون گرفتیباران تیر آمد وضو در خون گرفتی

گـفـتـم خـدایـا اسـتـجـابـت کـن دعــایـماز مــن نـگـیـر یـارب تـمـام کـربـلایم

این خاک صحرا با صدایت خوگرفتهبـرخیـزازجـا تـا اذان گــویـی بـرایــم

هـر تکه ات در بین صحرا شد مکرّربــایـد بـچـیـنـم پـیـکـرت را در عبایم

از کـودکی مـنزلگهت آغوش من بودحـالا شـدی در بـین صحرا فرش پایم

بـرخـیـز تـا تـنـها نـمانم عصر امروزای اولـیـن ذبـح عـظـیـم در مـنــایـــم

نـور مـحـمـد بـین صحرا مـنجلی شددرجای به جای کربلاپر از علی شد

ای نــور دیـده پـیـش چشمم دلبری کندر بـیـن مـیدان بـاز کـاری اکبری کن

یکـبـار دیـگر پـا بـچـسـبان در رکابتهــمــراه ســاقـی حـــرم آب آوری کن

تـو یـادگـار ذولــفـقـار خـیـبـر هـسـتیبـرخـیـزودرمـیـدان قیامی حیدری کن

خـیـلی عـلی دلـتـنگ روی مـصطفایمای شــبـه پـیغـمـبـر کمی پیغمبری کن

درپیش عـمه پا نکـش برخاک صحرابرخیزودراین عرصه کاردیگری کنروی لـبـت گـل واژه از آیـات حـق خورددر زیر پای نیزه های جسمت ورق خورددر بین صحرا شد زمین گیری دچارتامــا نـشـد چـیــزی کــم از اوج وقارت

داغ جـگـر سـوزت امـانــم را بـریــدهاز بس شـمـردم زخـمهای بی شمارت

حالا بـیـا و چـاره ای کـن تـا که عمهدر بـیـن نـا مـحـرم نـیـایـد بر مزارت

این دوروبر بوی گلاب ویاس پیچیدانگار زهـرا مـادرم شـد هم جوارت

در خاک وخون افتادنت دیگرروانیستبرخـیــز از جا عـمـه مـی آیـد کنارت

(مجید قاسمی)

 غم به من چیره شد و تیره جهان در نظرمخیز و کن یاری ام ای چشم و چراغم پسرم

تا صدای تو شنیدم ز رخم رنگ پریدخبرم داد صدایت که چه آمد به سرم

چشم خود وا کن اگر لب به سخن وا نکنیمکن از موی پریشان خود آشفته ترم

بسکه غم هست به دل جای غمت دیگر نیستمی نهم داغ جگر سوز تو را بر جگرم

پیش دشمن مپسند این همه من گریه کنمداغت آخر کشدم لیک بدان من پدرم

چشمه ی چشم مرا اشک فشان خیز و ببینلب خشکیده مگر تر کنی از چشم ترم

منکه خود خضر رهم بر سر تو پیر شدمچون نهادم لب خود بر لب تو ای پسرم

خصم لبخند زند من کف افسوس به همبین دل ریش و از این بیش مزن نیشترم

گه سرت، گاه رخت، گاه لبت می بوسمدلم آرام نگیرد، چه کنم من پدرم

(علی انسانی)

اشعار شهادت علی اکبر و شب هشتم ماه محرم

 ای قامتت هبوط بهشت پدر، علیوی روح و جان من، قدمی پیش تر، علی

ای روی و خوی و صوت تو آئینه ی رسولبا خنده می روی به کدامین سفر، علی

نازل کدام آیه شد ای مصطفای منآهنگ جبرئیل لبت خوش خبر، علی

عطر تبسّم تو کند زنده، وحی راقالو بلی شنیده پدر از پسر، علی

رِندانه می روی به تمنّای فتلگاههل من مبارزت ز عطش بیشتر، علی

آه ای جوان خوش بر و رویم سخن بگودیگر مکن ز غصّه مرا خون جگر، علی

محراب کوفه آمده تا کربلا مگرکه فرق گیسویت شده تا عمق سر، علی

در اشهدت ضمیر«محمد» حضوری استخود را مگر در آینه کردی نظر، علی

منعم مکن که «یا ولدی» مرهم من استمن داغدیده ام که شدم نوحه گر، علی

از من نیایش پدرانه ولی ز تو …دستی بکش به گوشه ی چشمان تر، علی

جمعی به انتظار قدوم تو مضطربقومی نگر به هلهله، بی درد سر، علی

با پیکرت چگونه به سوی حرم رومبابا ز نعش توست زمینگیرتر، علی

تا عمّه ات نیامده برخیز ای جواننعش مرا به دست جوانان ببر، علی

(محمود ژولیده)

 آرام کن اهل حرم را با قدمهایتبا آیه‌ی چشمان خود پیغمبری کن بازلب باز کن حرفی بزن با من علی اکبر!با لحن شیرینت برایم دلبری کن باز

از شوق تو در عاشقی دارم خبر اماآرامِ جان! آرامتر رو سوی میدان کنمویت نمانَد از پَرِ عمامه‌ات بیرونکمتر پدر را این دمِ آخر پریشان کن

خیلی ندیدم صورتت را خوب در خیمهوقتی که خود را ماه من! آماده می‌کردیرو می‌گرفتی از من اما خوب می‌دانمدل کندن من از خودت را ساده می‌کردی

دیدی خدا ! در عشقت از اکبر گذشتم مندل کندن از این نور حق، الحق که مشکل بودمی‌دانی از حس پدر بودن نمی‌گویمعشق است در پرده، تمامش قصه‌ی دل بود

اکبر شبِ سجاده‌اش روشن تر از روز استتو خوب می‌دانی که مست نور ذات است اوخُلق محمد دارد و انوار زهراییمثل علی تصویر اسما و صفات است او

با دیدنش آه از دل اهل حرم برخاستتا روبروی خیمه چون آهو قدم می‌زدمیدان نرفته، برق چشمانش رجز می‌خواندصف های دشمن را دو ابرویش به هم می‌زد

بر مرکبش بنشست و «لا حول ولا…»یی گفتبا ذکر «یا قهار» تیغش را به کار انداختمی‌زد چنان انگار شمشیرش دو دم داردپیران میدان را به یاد ذوالفقار انداخت

با «یا علی» هر ضربه‌اش یک جان دیگر داشتبا «یا حسین» از میسره تا میمنه می‌رفتگاهی میان رزم اگر می‌گفت «یا زهرا»تا قلب لشکر مثل حیدر یک تنه می‌رفت

یک عده مبهوت شجاعت های بی حدشیک عده مقهور توان و سرعتش بودندآنقدر زیبا بود این شمشیر زن، حتیسرهای روی خاک محو صورتش بودند

آمد به سویم با لب خشکیده از میدانآمد به جانم آتشی دیگر زد و برگشتاین بار هم تا رفت این قلب پریشانمپشت سرش یک چند باری آمد و برگشت

دیدم که فرقش چون علی وا شد دلم لرزیدحس می‌کنم «فزت و رب الکربلا» می‌خواندچه اتفاقی داشت در آن نقطه می‌افتاد؟یا رب! چرا اعضا و رگ هایش مرا می‌خواند؟

در گرد و خاک صحنه اکبر را نمی‌شد دیداز مشرکانِ بدر آنجا هر که بود آمدوقتی که دیدم نا‌له از هفت آسمان برخاستفهمیدم آن شه زاده از مرکب فرود آمد

دیدم دلم را «اِرباً اربا» کرده‌اند انگارمن زودتر از عمه پی بردم به راز تواما خودش را زودتر زینب رساند آنجامن مانده بودم غرق در راز و نیاز تو

می‌خواستم یک بوسه، اما هر چه ‌می‌گشتمدر پیکرت بابا! دریغ از گوشه‌ای سالمدیدم توانی نیست در پای من و زینبگفتم: بیایید ای جوانان بنی هاشم

بابا برای بردنت حسرت به دل ماندمکم بود آغوشم، عبایی پهن لازم بودتشییع تو زیبا شد آخر این عبا تابوتدر دست عون و جعفر و عباس و قاسم بود

(قاسم صرافان)

 بیا و بال‌ و پر بستۀ مرا واكن‌بیا و پر زدنم‌ را كمی‌ تماشا كن‌

بیا و راهی‌ جبهه‌ نما مرا بابابیا و جیرۀ‌ جنگی‌ من‌ مهیا كن‌

بیا بسیجی‌ خود را به‌ جبهه‌ كن‌ اعزام‌بیا و اذن‌ جهاد مرا تو امضا كن‌

نوشت‌ نام‌ قشنگی‌ به‌ روی‌ سربندم‌ نظر ز مهر و محبت‌ به‌ نام‌ زهرا كن‌

كنار پیكر من‌، آمدی‌ اگر بابابه‌ حال‌ خویش‌ نما رحمی‌ و مدارا كن‌

میان‌ لشگر دشمن‌، اگر رهم‌ گم‌ شد میان‌ حلقۀ‌ خنجر مرا تو پیدا كن‌

ز بین‌ آن‌ همه‌ زخمی‌ كه‌ بر تنم‌ آید برای‌ بوسۀ‌ خود ای‌ پدر رهی‌ وا كن‌

برای‌ بردن‌ جسمم‌ به‌ سوی‌ دارالحرب‌عبای‌ هاشمی‌ خویش‌ را مهیا كن‌

(احسان‌ محسنی‌فر)

 مُحرم میخانه جان شو، ز ساغر یاد كنشست‌ و شو در زمزم دل كن، ز كوثر یاد كن

چون سپند از جای خود برخیز در راه طلبعود شو، از جان سوداسوز مجمر یاد كن

گرده نان در بغل تا چند چون ماه تمام؟!ماه نو می‌باش از پهلوی لاغر یاد كن

موی مشكینت خبر داد از شب تاریك قبرگیسوانت شد سپید از صبح محشر یاد كن

ای دریغا می‌روی از خاك با دست تهیای صدف! دریا ببین! از موج گوهر یاد كن

توبه كن! آبی به روی آتش عصیان بریزنیمه‌شب از جُرمِ خود با دیده تر یاد كن

پر كن از شوق شهادت چون شلمچه سینه رااز دل شب‌های شورانگیز سنگر یاد كن

كعبه جان بانگ “هل من ناصر”ی دارد رساعازم هنگامه لبیك شو، فریاد كن

حاجیا! از مشعر آهنگ منا باید كنیجان به قربان شهید كربلا باید كنی

شعله‌ور شد آن قَدَر تا عاشقی معنا شودعاشقی چون او كجا در هر زمان پیدا شود؟!

مثل رعد آهنگ عمرش تند بود و پرخروشتا زمین غرق تجلی‌های برق‌آسا شود

كشته شد تا همتش آیینه «همت» شودكشته شد تا كه «جهان‌آرا» جهان‌آرا شود

گفت: «مثلی لا یُبایع مِثلَهُ» یعنی یزیدگاه اسرائیل غاصب گاه آمریكا شود

سرّ اكبر بود فرزندش، به میدان روی كردتا كه محرابِ طلوعِ عَلّمَ الأسما شود

اكبر و شوق شهادت، اكبر و شوق شهوداكبر و شوقی كه در كم عاشقی پیدا شود

أنفِقوا مِمّا تُحِبّون را پدر آیینه استمیوه جان را فرستاده‌ست تا احیا شود

با نگاهش از جوانش می‌كند قطع امیددر دلش كم مانده تا هنگامه‌ای برپا شود

او نبی را أشبه‌الناس است هم در خَلق و خُلقاین پیمبر بعثتش فی یومِ عاشورا شود

آمد اظهار عطش كرد و پدر را آب خواستتشنگی نزدیك بود او را توان‌فرسا شود

خاتم‌العشاق در كام پسر، خاتم نهادتا مبادا رازهای عاشقی افشا شود

گفت عمان: این عطش رمز است و عارف واقف استاین عطش خود چشمه جوشان استغنا شود

دفن شد پایین پای چشمه آب حیاتتا كه خضر عاشقان تا عالم بالا شود

گرچه مهر و ماه هم در محضرش زانو زدندتیره‌روزان، شب‌پرستان طعنه‌ها بر او زدند

امّتی كه از نبی، شق‌القمر را دیده‌انداز چه رو فرزند او را تیغ بر ابرو زدند؟!

این طرف شمشیرداران ضربه بر فرقش زدندآن‌طرف‌تر، نیزه‌داران نیزه بر پهلو زدند

(حجت الاسلام جواد زمانی)

وقت وداع ازحرم نگاه پدرهاملتمسانه تر است پشت پسرهاآه،پدرهاي خسته، آه، کمرهاآه،پسرهاي رفته، آه، جگرها

می رود و یکصدا به گریه می افتندپشت سرش خیمه ها به گریه می افتند

کیست که خاکش بوي گلاب گرفتهاینکه برایش ملک رکاب گرفتهبهرشهادت چنان شتاب گرفتهزودتراز دیگران جواب گرفته

سرکشی عشق او مهار نداردبسکه به شوق آمده قرار ندارد

باز نمایان شده جلال پیمبربازتماشا شده جمال پیمبرپرده برانداخته کمال پیمبراینکه وصالش بود وصال پیمبر

سمت عدو نه علیِّ اکبرخیمهمی رودازخیمه هاپیمبرخیمه

حیدرکرارشد، زمان خطرگشتلشگرکوفه تمام مثل سپرگشتریخت بهم دشت را و موقع برگشتضرب عمودي که خورد، واقعه برگشت

خون سرش بر روي عقاب چکید و….راه حرم راندید و شیهه کشید و….

آن بدنِ از جفا شکسته ترین راآن بدنِ له شده به عرشه ي زین رابرد سوي دیگري، شکسته جبین رالشگرآماده نیزخواست همین را

واي که شمشیرها محاصره کردندازهمه سو تیرها محاصره کردند

بی خبرانه زدند، بی خبرافتادخوب که بیحال شد ز پشت سر افتاددر وسط قتلگاه تا پسر افتاددرجلوي خیمه گاه هم پدر افتاد

واي گرفتند از دلم ثمرم رامیوه ي باغ مرا،علی، پسرم را

آه ازاین پیرمرد خسته، شکستهسمت علی می رود شکسته، شکستهآمد و دیدآن تن خجسته، شکستهدربدنش نیزه دسته دسته، شکسته

کاش جوانان خیمه زودبیایندیاري این قامت شکسته نمایند

(علي اكبر لطيفيان)

 بخوان به گوش سحرها اذان علی اکبربخوان دوباره برایم بخوان علی اکبر

لب ترک ترکت را به هم بزن اماتکان نخور که نپاشد جهان علی اکبر

دوباره داغ پیمبر تحملش سخت استنرو جوانی حیدر بمان علی اکبر

به دست غصه نده چشم دخترانم راتمام دل خوشی کاروان علی اکبر

ببین که تیر فراغت نشسته بر جگرمببین قدم ز غمت شد کمان علی اکبر

عصای پیری بابا مقابلم نشِکنتوان بده به منِ ناتوان علی اکبر

کنار جسم تو رسم جهان عوض شده استنشسته پیر کنار جوان علی اکبر

مسیح زندگی ام روی خاک افتاده ستعجیب نیست شدم نیمه جان علی اکبر

بریده گریه امانِ مرا کنار تنتمیان هلهله ها الامان علی اکبر

اگر چه پهلوی تو یاد مادرم افتادمشکسته کوفه سرت را چنان علی… اکبر

(عطیه سادات حجتی)

 اکبر که جز وجود خدا باوری نداشتغیر از خدا به دل هدف دیگری نداشت

اکبر که خلقتش چو کلامش الهی استقرآن کربلا بجز او کوثری نداشت

آن یل که در حضور علمدار کربلامیدان نینوا بجز او حیدری نداشت

اول قتیل نسل خلیل ولایت استبی او سرای عشق و حقیقت دری نداشت

از هستی اش گذشته و ایثار می کندآن مادری که بهتر از این گوهری نداشت

حیف از جمال مصطفوی اش که جلوه کردآنجا که سیره ی نبوی مشتری نداشت

در موج خون فتاده شناور دل حسینفلک نجات وادی طف، لنگری نداشت

حتی برای آه کشیدن رمق نداشتآمد پدر، ولی نفس دیگری نداشت

هر کس به هر وسیله که شد ضربه زد به اوحتی کسی که در کف خود خنجری نداشت

جسم و سلاح و کینه، جدا ناپذیر شدسر نیزه های خصم از اینجا سری نداشت

هر عضوی از تنش به سر نیزه ی یکیچیزی از او نمانده، دگر پیکری نداشت

دیگر به جای هلهله و سوت و کف زدنگیرم که این شهید جوان مادری نداشت

جنگ آوران کوفه به خود مطمئن شدندسقا غریب مانده و همسنگری نداشت

می رفت تا حسین به همراه او رودوای از حسین اگر که چنان خواهری نداشت

انفاس زینبی سبب رجعتش شدندآنجا مسیح قدرت احیاگری نداشت

دردا پدر ز داغ پسر، پیر می شودتنها حسین بود و علی اکبری نداشت

(سید محمد میر هاشمی)

 نگاه و آه چه در هم شدند پشت سرتامیدهای دلم کم شدند پشت سرت

خبر ز رفتن تو بین خیمه تا پیچیدز غصه، قامت و قد، خم شدند پشت سرت

تو رفتی و دل اهل حرم به همراهتو چشم ها همه زمزم شدند پشت سرت

” أنا علیِ” تو تا به گوش کوفه رسیدیکی یکی همه ملجم شدند پشت سرت

همه برای تو خیرات نیزه می کردندهمه برای تو حاتم شدند پشت سرت

عجب رقابت سختی برای کشتن توسترقیب سکه و درهم شدند پشت سرت

کسی حریف تو از پیش رو نمی گردیدعمود و نیزه که با هم شدند پشت سرت

کنار پیکر تو ناله ی غریبی گفتامیدهای دلم کم شدند پشت سرت

(حسین ایزدی)

بسوخت آخر جگرم، بگوی با من سخنیدریغ منما پسرم، چرا دلم می‌شکنی؟

جهان همه رفته زهوش، منم سراپا همه گوشمگر از آن لعل خموش، رسد بگوشم سخنی

تو صید خونین دهنی، تپیده در خون بدنیتو میوه قلب منی، عقیق سرخ یمنی

مخور غم ای لاله عذار، خزان ندارد به تو کارهمیشه حسن تو بهار، گل بهشت عدنی

به باغ خلقت گل من، به زندگی حاصل منزداغ همچون دل من، چراغ بیت‌الحزنی

بریزد اشک از بصرم که رفته عطشان پسرمهمه تویی در نظرم، همیشه در قلب منی

کند فغان طبع «حسان» که بر لب آب روانتو را به لب آمده جان، تو تشنه دور از وطنی

(حبیب الله چایچیان)

 بار من را كمرم نه سر زانو برداشتكاسه ي زانوي من در طلبت مو برداشت

در خداحافظي ات بود كه من افتادمآه راحت نتوان چشم ز آهو برداشت

آهوي خوش قد و بالاي حرم، ميكُشَمَشنيزه زن را كه رسيد از رويت ابرو برداشت

هر چه كردم بخدا روي به قبله نشديعلتش نيزه ي آن بود كه پهلو برداشت

ديدم از دور كسي رَختِ تو را ميپايدآمدم زودتر از من او همه را او برداشت

زخمهاي بدنت از دو طرف مرتبط اندهر كسي نيزه اي از پشت زد از رو برداشت

بين ِ ميدان نشد اما وسطِ خيمه كه شدآخرش عمه ي تو دست به گيسو برداشت

بخدا خسته شدم آه كجايي اكبركاسه ي زانوي من در طلبت مو برداشت

عاقبت توي عبايي جگرم را بردمبا چه وضعييتي آخر پسرم را بردم

(علی اکبر لطیفیان)

 ای که صدها غزل از هر نظرت می ریزدمی روی پای تو اشک پدرت می ریزد

می روی و دل بابا به تپش می افتددل شیدایی من پشت سرت می ریزد

رحم کن بر پدر محتضرت می میردآسمان بر سرم از این سفرت می ریزد

پشت دشمن ز رجز خوانی تو می لرزدجگر از نعره ی هل من نفرت می ریزد

تیغ هرکس بخورد بر سپرت می شکندخون هرکس که شده حمله ورت می ریزد

به سرت تیغ فرود آمد و از هم واشدخون ز پیشانی قرص قمرت می ریزد

وای از آن دم که تو از اسب می افتی به زمینگله ای گرگ ز هر سو به سرت می ریزد

چقدر نیزه به پهلوست خدا می داندآنقدر هست که خون از جگرت می ریزد

صید صد نیزه و تیری کمی آرام بگیردست و پا گر بزنی بال و پرت می ریزد

جسم تو مثل خبر در همه جا پخش شدهبخش بخش از سر نیزه خبرت می ریزد

خواستم در بغلم گیرمت اما دیدمپاره پاره تن زیر و زبرت می ریزد

تکه تکه به عبا می برمت اما حیفبه تکانی بدن مختصرت می ریزد

(هادی ملک پور)

 لشکر کوفه به اشک بصرم می خندندهمه دیدند شده خون جگرم می خندند

نخل امید مرا چون که ز ریشه کندنددور تا دور تن گل پسرم می خندند

پاسخ ناله ی من هلهله ی لشکر شدهر چه گویم : “پدرم … من پدرم” می خندند

ای جوان بر سر بالین تو من پیر شدم !به خم افتادگی در کمرم می خندند

ز پریشانی جسم تو پریشان شده امچون که گم کردم علی راه حرم می خندند

(رضا رسول زاده)

  تنها نه از غمت جگرم شعله ور شدهداغی به دل زدی که سرشکم شرر شده

دارد به عرش می رسد اشراق سینه اتآه ای نبی، زمان عروجت مگر شده؟

وضع شکاف زخم سرت هیچ خوب نیستزیر کلاه خوود تو شقّ القمر شده

داری مرا کنار خوت می کُشی پسرحرفی بزن، ببین پدرت محتضر شده

برخیز و اشک چشم مرا روبرو نکنبا نیشخند حرمله ی دربدر شده

اینها برای هرچه علی نقشه داشتندنامت اسیر بغض هزاران نفر شده

گویا برای نیزه به پهلوی تو زدنهرکس که داشت کینه ی زهرا خبر شده

تنها تو را نمی شود از خاک جمع کرداز سنگ ریزه ها بدنت ریز تر شده

وقتی که در عبا بدنت چیده شد علیمعلوم شد چقدر تنت مختصر شده

(مصطفی متولی)

 من چگونه سوی خیمه خبرت را ببرم؟خبــر ریختــن بــــــــــال و پرت را ببرم

واژه های بدنت سخت به هم ریخته استسینه ات یـا جگـرت یــا که سرت را ببرم؟

مثل مـــــادر وسط کوچه گرفتــــار شدیتـــن پامــــال شـــــده در گذرت را ببرم

ولــــدی لب بــزن و نـــــام مرا بــــــاز ببرتا به همـراه نســـــــیم این اثرت را ببرم

ارباً اربا تر از این قامت تو قلب من استچــــــونکه باید بدن مختصـــــرت را ببرم

میوه های لب تو روی زمین ریخته استبــا عبــــــــا آمده ام تـــــا ثمرت را ببرم

بت شکن بودی وبیش از همه مبعوث شدیحـــالیــــــــا آمــــــده ام تــا تبرت را ببرم

شبــه پیغمبـــر من معجزه هـــا داری، حیف!قســـمت من شــده شق القــمرت را ببرم

سفره ات پهن شده در همه دشت، کریمســهم من هم شده ســوز سحرت را ببرم

لشـــگر روبـرویت “آکله الاکبـــــاد” اســتکاش می شد که علی جان جگرت را ببرم

بدنی نیســت که تشـییـع کنم ، مجبــورمتـکه تـکه تنـــــــــی از دور و برت را ببرم

عمه ات آمده بالای ســــرت می گوید:تو که رفتــی بگــــذار ایــن پدرت را ببرم

ترسم این است که لب بر لب تو جان بدهدبگــــــذار ایـــن پـــــدر محتضـــرت را ببرم

مادرت نیست ولی منتظر سوغات است!عطر گیســـوی تو از این سفرت را ببرم

(مصطفی هاشمی نسب)

 پسرم رفت و طالعم برگشتخشک لب رفت و دیده ام تر گشت

نه كه امروز مصطفی شده استاز قدیم این پسر پیمبر گشت

در طواف رسول، خونین گشتهر سنان كه به گرد اكبر گشت

سرشكسته شده است كوفه دو بارمصطفی هم شبیه حیدر گشت

خون دویده است بر رخ گلِ منیاس، چون لاله های احمر گشت

سر به سر گشت بیع اكبر و منتا رخم با رخش برابر گشت

جلوه های حسین رنگین استگاه اكبر شد و گه اصغر گشت

مطلع معنی است مقطع اوپسرم رفت و طالعم برگشت

(محمد سهرابی)

 سالــها  یک به  یک  گـذر  می کردمرد   همــــسایه  پیـــرتر  می شدلحــظه ها   از  مقـابل   چـــشمشمی گذشــت  و  دیـــرتــر   می شد

پسرش نیست خـانه اش قبر استدل  ا و   بیـــن  بـ ـاغ   می گـــیردبــشنود   تــــا   شـــهید     آوردنداز  جوانـــش   ســـراغ  می گیـــرد

آمــد  امـــا  پســـر  نــه،  تابوتـــشپیر  شد  تا  که  او جوان شده استاین  که  دق  کرده  است  حق داردپدر  چـــند  استــخوان  شده  است

تازه  حق  داشت  استخوان  را  همتــک   و   تنــــها  نمی شود  ببریگریه  می کرد  و  زیر  لب  می گفتپـــسر   من   فــدای   آن پـــدری…

کـــه   روی  خـــاک   داغ   کربـــبلاجگــری  پـــاره  پــــاره    پیـــدا کردســر اکــبر  حــسیـن  جان  هم دادزینــب   او   را   دوباره   احـــیا  کرد

صـورت  از   صـورت  پسـر  بـرداشتبعد  از  ان  بوسه  زد  بـه روی  عــلیبا  دو  انگــشت  لخــته  خون ها  رادر  مــی آورد   ا ز   گــلوی   عـــلی

نــــا   امیـــدانه   الـتماسش  کردعلـــی اکـــبر  جـــوان  بگـــو  بــابــاســـر  ظــــهر  نمـــاز  آمــــده  استپاشــــو  اکبـــــر  اذان  بگـــو  بــابــا

(صابر خراسانی)

در خیمه بود دست پدر سوی آسمانناگه ز رزمگاه صدای پسر شنید

بر پُشت زین نشست و بدان سوی روی کرداما نَسیم وار، پی اش عمه می دوید

می خواست بلکه بار دگر زنده بیندش«یارب مکن امید کسی را تو نا امید»

با زانو آمد و به سر نعش او نشستاو را به بر کشید و ز دل آه بر کشید

تا در کنار نعش پسر جا پدر گرفتدر یک اُفُق قِرانِ مه و مِهر شد پدید

می رفت تا پدر برود همره پسرزینب اگر کنار برادر نمی رسید

(علی انسانی)

 می كِشم خویش را به رویِ زمینگـاه بـر سیـنـه گاه بـر زانـوای عصـایِ شكستـه بعـد از تـوكـمكـم كـرده بیـشتـر، زانـو

چنـدمـیـن بـار می شود یـادِشـبِ دامــادیِ تــو افـتـادمفـرصتی بـود و بعدِ عـمری شرمبـر جـمـالِ تـو بـوسه می دادم

حیـف دیـگر نـمـی شود بـوسیداز لبـانی كه چـاك خـورده پـسروای بـر مـن چـرا مـحـاسـنِ تو؟ایـنقـدر روی خـاك خـورده پسر

گـفتـه بـودی زمـانِ پـیـریِ مـاآب هـم در دلـم تـكـان نـخـوردتـا تـو هستـی و تـا عمویـت هستبـاد حتـی به دخـتـران نـخـورد

خـواستـم رویِ پـایِ خـود خیـزمبـاز هـم بـا سـرم زمـیـن خوردمكــمــرم را بــگـیـر مـانـنـدِچــادرِ مــادرم زمـیـن خـوردم

زِرِه و خـود و زیـن و تـیـغـت رازیـرِ پـایِ سـپـاه مـی بـیـنـمچقـدر چهره ات عـوض شده استنـكـنـد اشـتـبـاه مـی بیـنم

هـمـه تقصیرِ تـوست سمتِ حـرمكِـل كِشیدنـد، بـعد خنـدیدنـدبـعـدِ پـنجـاه و چنـد سال اینجاعـاقبـت قـدِّ عـمـه را دیـدنـد

زحـمـتِ مـجـتـبی و بـابـایترفـتـه بـر بـاد غصه ام كـم كـنپـیـشِ ایـن چشمـهایِ نـا مَحـرممـعجـرِ عمه را تـو مـحكـم كـن

كاش مـی شد سَرت یكی مـی گفتزیـرِ ایـن ضربه هـا كَـمَش نكنیـدآه ای نـیـزه هـا مـیـانِ حــرمخـواهـرش هست دَرهَـمش نكنیـد

(حسن لطفی)

دور چون بر آل پیغمبر رسیداولین جام بلا اكبر چشید

اكبر آن آئینه رخسار جدهیجده ساله جوان سر و قد

در مناى طف ذبیح بى بداذبح اسمعیل را كبش فدا

برده در حسن ازمه كنعان گروقصه هابیل ویحیى كرده نو

دید چون خصمان گروه‏ اندر گروهمانده بى یاور شه حیدر شكوه

با ادب بوسید پاى شاه راروشنائى بخش مهر و ماه را

كاى زمان امر كن در دست توهستى عالم طفیل هست تو

رخصتم ده تا وداع جان كنمجان در این قربانكده قربان كنم

چند باید دید یاران غرق خونخاك غم بر فرق این عیش زبون

چند باید زیست بى روى مهانزندگى ننگست زین پس درجهان

واهلم اى جان فداى جان توكه كنم این جان بلا گران تو

بی تو ما را زندگى بى حاصل استكه حیات كشور تن با دل است

تو همى مان كه دل عالم توئىمایه عیش بنى آدم توئى

دارم اندر سر هواى وصل دوستكه سرا پاى وجودم یاد اوست

وصل جانان گرچه عود و آتش استلیك من مستسقیم آبم خوشست  

وقت آن آمد كه ترك جان كنمرو به خلوت خانه جانان كنم

شاه دستار نبى بستش به سرساز و برگ جنگ پوشاندش ببر

كرد دستارش دو شقه از دوسوبوسه‏ها دادش چو قربانى بر او

گفت بشتاب اى ذبیح كوى عشقتا خورى آب حیات از جوى عشق

اى سیم قربانى آل خلیلاز نژاد مصطفى اول قتیل

حكم یزدان آن دو را زنده خواستكاین قبا آید به بالاى تو راست

زان كه بهر این شرف فرد مجیدغیر آل مصطفى در خور ندید

رو به خیمه خواهران بدرود كردمادر از دیدار خود خوشنود كن

رو برو نِه زینب و كلثوم رادیده مى بوس اصغر مغموم را

شاهزاده شد سوى خیمه روانگفت نالان كى بلاكش بانوان

هین فرازآئید بدرودم كنیدسوى قربانگه روان زودم كنید

وقت بس دیر است و ترسم از بداهمچو اسماعیل و آن كبش فدا

الوداع اى خواهران زار منكه بود این واپسین دیدار من

خواست چون رفتن به میدان و غادر حرم شور قیامت شد به پا

شد زآهنگ نواى الفراقراست بر اوج فلك شور از عراق

شبه پیغمبر چون زد پا در ركاببال و پر بگشود چون رفرف عقاب

از حرم بر شد سوى معراج عشقبر سر از شور شهادت تاج عشق

كوى جانان مسجد اقصاى اوخاك و خون قوسین او ادناى او

گفت شاه دین به زارى كاى الهباش بر این قوم كافر دل گواه

كز نژاد مصطفى ختم رسلشد غلامى سوى این قوم عتل

خَلق و خُلق و منطق آن پاك راىجمع دروى همچو اندر مصحف آى

هر كه را بود اشتیاق روى اوروى ازین آئینه كردى سوى او

آرى آرى چون رود گل در حجاببوى گل را از كه جویند از گلاب

آن كه گم شد یوسف سیمین تنشبوى او دریابد از پیراهنش

زان سپس با پور سعد بد نژادگفت با بیغاره آن سالار راد

حق كنادت قطع پیوند اى جهولكه نمودى قطع پیوند رسول

شاهزاده شد به میدانگه روانبانوان اندر قضاى او نوان

حقه لب بر ستایش كرد بازكه منم فرزند سالار حجاز

من على بن الحسین اكبرمنور چشم زاده پیغمبرم

حیدر كرار باشد جد منمظهر نور نبوت خد من

من سلیل طایر لاهوتیمكز صفیر اوست نطق طوطیم

شبه وى در خلق و خلق و منطقمكوكب صبحم نبوت مشرقم

در شجاعت وارث شاهى مجیدكایزدش بهر ولایت برگزید

روش مرآت جمال لایزالخودنمائى كرد دروى ذوالجلال

باب من باشد حسین آن شاه عشقكه نموده عاشقان را راه عشق

جرعه نوشیده از جام الستشسته جز ساقى دو دست از هر چه هست

عشق صهبا و شهادت جام اوستدر ره حق تشنه كامى كام اوست

آفتاب عشق و نیزه شرق اوهشته ایزد دست خود بر فرق او

وین عجب تر كه خود او دست حقستفرق دست از فرق جهل مطلقست

تیغ من باشد سلیل ذوالفقاركه سلیل حیدرم در كار زار

آمدم تا خود فداى شه كنمجان فداى نفس ثار الله كنم

این بگفت و صارم جوشن شكافبالب تشنه بر آهخت از غلاف

آنچه میر بدر با كفار كردسبط حیدر اندر آن پیكار كرد

بس كه آن شیر دلاور یك تنهزد یلان را میسره بر میمنه

پر دلان را شد دل اندر سینه خونلخت لخت ازچشم جوشن شد برون

شیر بچه از عطش بى‏تاب شدبا لب خشكیده سوى باب شد

گفت شاها تشنگى تابم ربودآمدم نك سویت اى دریاى جود

اى روان تشنگان را سلسبیلعیل صبرى هل الى ماء سبیل

برده نقل آهن و تاب هجیرصبرم از پا دستگیرا دستگیر

شه زبان اوگرفت اندر دهانگوهرى در درج لعل آمد نهان

تر نكرده كام از او ماه عربماهى از دریا بر آمد خشك لب

گفت گریان اى عجب خاكم به سركام تو باشد زمن خشكیده‏تر

آب در دریا و ماهى تشنه كامتشنگان را آب خوش بادا حرام

نى كه دل خون با دریا را چو نیلبى تو اى ساقى كوثر را سلیل

شاه جم شوكت گرفت اندر برشهشت بر درج گهر انگشترش

شد ز آب هفت دریا شسته دستسوى بزم رزمگه سرشار و مست

موج تیغ آن سلیل ارجمندلطمه بر دریاى لشگر گه فكند

سوختى كیهان ز برق تیغ اوگرنه خون باریدى از پى میخ او

گفت با خیل سپهسالار جنگچند باید بست بر خود طوق ننگ

عارتان باد اى یلان كار زاركه شود مغلوب یك تن صد هزار

هین فروبارید باران خدنكعرصه رابر این جوان دارید تنك

آهوى دشت حرم زان دار و گیرچون هما پر بست از پیكان تیر

ارغوان زارى شد آن جسم فكارعشق را آرى چنین باید بهار

حیدرانه گرم جنگ آن شیر مستمنقذ آمد ناگهان تیرى به دست

فرق زاد نایب رب الفلقاز قفا با تیغ بران كرد عشق

برد از دستش عنان اختیارتشنگى و زخم‏هاى بى شمار

گفت با خود آن سلیل مصطفىاكبرا شد عهد را وقت وفا

مرغ جان از حبس تن دلگیر شدوعده دیدار جانان دیر شد

چون نهادت بخت بر سر تاج عشقهان بران رفرف سوى معراج عشق

عشق شمشیرى كه بر سر مى‏زندحلقه وصل است بر در میزند

عید قربان است و این كوه منااى ذبیح عشق در خون كن شنا

چشم بر راهند احباب كراماندرین غم خانه كمتر كن مقام

مرغزار وصل را فصل گلستراغ پر نسرین و سرو و سنبل است

هین بران تا جا در آن بستان كنىسیر سرو و سنبل و ریحان كنى

همرهان رفتند ماندى باز پساكبرا چالاك­تر میران فرس

شد قتیل عشق را چون وقت سوقدست‏ها بر جید باره كرد طوق

هر فریقى هبر او كردى گذرمى‏زدندش تیر و تیغ و جانشگر

با زبان لابه آن قربان عشقرو به خیمه كرد كاى سلطان عشق

دور عیش و كامرانى شد تماموقت مرگست اى پدر بادت سلام

اى پدر اینك رسول داورمداد جامى از شراب كوثرم

تا ابد گردم از آن پیمانه مستجام دیگر بهر تو دارد به دست

شد زخیمه تاخت باره با شتابدید حیران اندر آن صحرا عقاب

برگ زین برگشته بگسسته لجامآسمانى لیك بى بدر تمام

دیده روى یوسفى را چون بشیرلیك در چنگال گرگانش اسیر

یا غرابى كه ز هابیلى خبربا نعیب آورده سوى بوالبشر

شد پدر را سوى یوسف رهنمونآن بشیر امامیان خاك و خون

دید آن بالیده سرو نازنیناو فتاده در میان دشت كین

گلشنى نورسته اندام تنشزخم پیكان غنچه‏ هاى گلشنش

با همه آهن دلى گریان بر اوچشم جوشن اشك خونین مو به مو

كرده چون اكلیل زیب فرق سرشبه احمد معجز شق القمر

چهر عالم تاب بنهادش به چهرشد جهان تار از قرآن ماه و مهر

سر نهادش بر سر زانوى نازگفت كاى بالیده سرو سر فراز

چون شد آن بالینت در باغ حسناى بدل بنهاده مه را داغ حسن

اى درخشان اختر برج شرفچون شدى سهم حوادث را هدف

اى به طرف دیده خالى جان توخیز تا بینم قد و بالاى تو

مادران وخواهران پر غمتمى‏برد نك انتظار مقدمت

اى نگارین آهوى مشگین منبا تو روشن چشم عالم بین من

این بیابان جای خواب ناز نیستكایمن از صیاد تیر انداز نیست

خیز تا بیرون از این صحرا رویمنك به سوى خیمه لیلى رویم

رفتى و بردى ز چشم باب خواباكبرا بى توجهان بادا خراب

گفتمت باشى مرا تو دستگیراى تو یوسف من تو را یعقوب پیر

تو سفر كردى و آسودى ز غممن در این وادى گرفتار الم

شاهزاده چون صداى شه شنفتاز شعف چون غنچه خندان شگفت

چشم حسرت باز سوى باب كردشاه را بدورد گفت و خواب كرد

زینب از خیمه بر آمد با قلقدید ماهى خفته در زیر شفق

از جگر نالید كاى ماه تمامبى تو بر من زندگى بادا حرام

شه به سوى خیمه آوردش ز دشتوه چه گویم من چه بر لیلى گذشت

(نیّر تبریزی)

 با سر ِنیزه تنت را چه به هم ریخته اندذره ذره بدنت را چه به هم ریخته اند

سنگها روی لب خشک تو جا خوش کردنداین عقیق یمنت را چه به هم ریخته اند

وسط معرکه ای رفتی و گیر افتادیسر فرصت بدنت را چه به هم ریخته اند

تابه حالا نشده بود جوابم ندهیوای بر من دهنت را چه به هم ریخته اند

چشم من تار شده به چه مداواش کنمیوسفم پیرهنت را چه به هم ریخته اند

عمه ات آمده تا دست به معجر ببردپدر بی کفنت را چه به هم ریخته اند

ابروان تو حسینی ست و چشمت حسنی ستاین حسین و حسنت را چه به هم ریخته اند

(علی اکبر لطیفیان)

ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوانمثل تیری که رها می شود از دست کمان

خسته از ماندن و آماده رفتن شده بودبعد یک عمر رها از قفس تن شده بود

مست از کام پدر بود و لبش سوخته بودمست می آمد و رخساره برافروخته بود

روح او از همه دل کنده، به او دل بستهبر تنش دست یدالله حمایل بسته

بی خود از خود، به خدا با دل و جان می آمدزیر شمشیر غمش رقص کنان می آمد

یاعلی گفت که بر پا بکند محشر راآمده باز هم از جا بکند خیبر را

آمد ، آمد به تماشا بکشد دیدن رامعنی جمله در پوست نگنجیدن را

بی امان دور خدا مرد جوان می چرخیدزیرپایش همه کون و مکان می چرخید

بارها از دل شب یک تنه بیرون آمدرفت از میسره از میمنه بیرون آمد

آن طرف محو تماشای علی حضرت ماهگفت: لاحول ولاقوه الابالله

مست از کام پدر، زاده لیلا، مجنونبه تماشای جنونش همه دنیا مجنون

آه در مثنوی ام آینه حیرت زده استبیت در بیت خدا واژه به وجد آمده است

رفتی از خویش ، که از خویش به وحدت برسیپسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی

نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمدبه تماشای نبرد تو خداوند آمد

با همان حکم که قرآن خدا جان من استآیه در آیه رجزهای تو قرآن من است

ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشستدیدمت خرم و خندان قدح باده به دست

آه آیینه در آیینه عجب تصویریداری از دست خودت جام بلا می گیری

زخم ها با تو چه کردند؟ جوان تر شده ایبه خدا بیش تر از پیش پیمبر شده ای

پدرت آمده در سینه تلاطم دارداز لبت خواهش یک جرعه تبسم دارد

غرق خون هستی و برخواسته آه از باباآه ، لب واکن و انگور بخواه از بابا

گوش کن خواهرم از سمت حرم می آیدبا فغان پسرم وا پسرم می آید

باز هم عطر گل یاس به گیسو داریولی اینبارچرا دست به پهلو داری؟!

کربلا کوچه ندارد همه جایش دشت استیاس در یاس مگر مادر من برگشته است؟!

مثل آیینهء در خاک مکدر شده ایچشم من تار شده ؟یا تو مکرر شده ای؟!

من تو را در همه کرب و بلا می بینمهر کجا می نگرم جسم تو را می بینم

ارباْ اربا شده چون برگ خزان می ریزیکاش می شد که تو با معجزه ای برخیزی

مانده ام خیره به جسمت که چه راهی دارمباید انگار تو را بین عبا بگذارم

باید انگار تو را بین عبایم ببرمتا که شش گوشه شود با تو ضریحم پسرم

(سید حمید رضا برقعی)

 بی عصا آمد عصایش را زمین انداختند‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ پیش چشمش مصطفایش را زمین انداختند

حل مشکلهای هر پ‍یری جوانش می شودآه این مشکل گشایش را زمین انداختند

بار دیگر بین کوچه پهلوی زهرا شکس‍تبار دیگر مجتبایش را زمین انداختند

دست بر روی محاسن داشت مشغول دعااحترام ربنایش را زمین انداختند

این علی اکبر دگر صدها علی اصغر استتکهء آیینه هایش را زمین انداختند

بود آویزان مرکب نای افتادن نداشتبا کمر افتاد و پایش را زمین انداختند

نوبت کار جوانان بنی هاشم شد وپیش بابایش عبایش را زمین انداختند

چند عضو پیکرش را از زمین برداشتندچند قسمت از تنش را چند جا انداختند

(سید پوریا هاشمی)

خواهم اگر به آن قد و بالا ببینمتباید تو را به وسعت صحرا ببینمت

تکه به تکه جسم تو را جمع کردم ومی چینمت به روی عبا تا ببینمت

حالا که نیزه خورده و پهلو گرفته ایپیغمبرم… به کسوت زهرا ببینمت

خوبست این که حداقل مادر تو نیستور نه چگونه در بر لیلا ببینمت

جان کندن مرا به تمسخر گرفته اندپیش بساط خنده این ها ببینمت

ترسم ز عمه بود بیاید… که آمدهحالا من عمه را ببرم … یا ببینمت؟!

تشنه نرفته است ز خون تو دشنه ایباید به نیزه ها نگرم تا ببینمت

(محمد علی بیابانی)

 جاری عبور كردی و نم نم شدی علیاز خاك می خروشی و زمزم شدی علی

چه مادرانه دور تو می گشت خواهرمبا دست های عمه مُعَمَم شدی علی

بعدش دوباره مثل همان سال های قبلآیینه ی رسول مُكَرَم شدی علی

پیغمبرانه رفتی و زیر نزول تیغمثل شروع سوره ی مریم شدی علی

تا از میان معركه پیدا كنم تو راگیسو به باد دادی و پرچم شدی علی

معراج ذوالفقاری و پهلو شكافدارزهرا، نبی، علی؛ همه با هم شدی علی

زخمی، شكسته ،خورد شده ،ذره ذره ،ریز ریزیك جا تمام آن چه كه گفتم شدی علی

من از تنت هر آن چه كه شد جمع كرده امای وای بر دلم! چقدر كم شدی علی

(حسین رستمی)

خواهم که بوسه ات زنم اما نمی شودجایی برای بوسه که پیدا نمی شود

لب را به هم بزن و نفس زن که هیچ چیزشیرین تر از شنیدن بابا نمی شود

این پیرمرد بی تو زمین گیر می شودبی شانه ی تو مانده اگر پا نمی شود

هر عضو را که دیده ام از هم گشوده استجز چشم تو که بر رخ من وا نمی شود

خشکم زده کنار تو و خنده هایشانخواهم بلند گردم از این جا نمی شود

ای پاره پاره تن ز دل پاره پاره امگفتم بغل کنم بدنت را نمی شود

باید کفن به وسعت یک دشت آورمدر یک کفن که پیکر تو جا نمی شود

حجله گرفته پای تنت مادرم ببیناشکم حریف گریه ی زهرا نمی شود

(حسن لطفی)

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا