متن و جملات

اشعار عاشقانه سعدی~ مجموعه گلچین زیباترین اشعار و غزلیات عاشقانه سعدی

گلچین اشعار عاشقانه شاعر ایرانی سعدی را در این مطلب گلستان فان گردآوری کرده ایم. امیدواریم از خواندن این اشعار، غزلیات، دو بیتی و شعر بلند و کوتاه سعدی لذت ببرید.

اشعار عاشقانه سعدی

سعدی شیرازی، شاعر و نویسنده نام آوازه پارسی گوی ایرانی است. نام او ابومحمّد مُشرف‌الدین مُصلح بن عبدالله بن مشرّف و تخلصش سعدی است. سعدی تأثیر انکارناپذیری بر زبان فارسی گذاشته‌است. سعدی در دوران حیاتش شهرت فراوانی داشت و پس از مرگش نیز حال که سالها می گذرد باز هم اشعار بینظیرش زبانزد خاص و عام است. در ادامه گلچینی از شعرهای بسیار زیبا و عاشقانه سعدی را گرد آورده ایم.

غزل عاشقانه سعدی

دوش بی روی تو آتش به سرم بر می‌شد

و آبی از دیده می‌آمد که زمین تر می‌شد

تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز

همه شب ذکر تو می‌رفت و مکرر می‌شد

چون شب آمد همه را دیده بیارامد و من

گفتی اندر بن مویم سر نشتر می‌شد

آن نه می ‌بود که دور از نظرت می‌خوردم

خون دل بود که از دیده به ساغر می‌شد

از خیال تو به هر سو که نظر می‌کردم

پیش چشمم در و دیوار مصور می‌شد

چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی

مدعی بود اگرش خواب میسر می‌شد

هوش می‌آمد و می‌رفت و نه دیدار تو را

می‌بدیدم نه خیالم ز برابر می‌شد

گاه چون عود بر آتش دل تنگم می‌سوخت

گاه چون مجمره‌ام دود به سر بر می‌شد

گویی آن صبح کجا رفت که شب‌های دگر

نفسی می‌زد و آفاق منور می‌شد

سعدیا عقد ثریا مگر امشب بگسیخت

ور نه هر شب به گریبان افق بر می

***

خوشتر از دوران عشق ایام نیستبامداد عاشقان را شام نیست

ما همه چشمیم و تو نور ای صنمچشم بد از روی تو دور ای صنم

روی مپوشان که بهشتی بودهر که ببیند چو تو حور ای صنم

حور خطا گفتم اگر خواندمتترک ادب رفت و قصور ای صنم

تا به کرم خرده نگیری که منغایبم از ذوق حضور ای صنم

روی تو بر پشت زمین خلق راموجب فتنه‌ست و فتور ای صنم

این همه دلبندی و خوبی تو راموضع نازست و غرور ای صنم

سروبنی خاسته چون قامتتتا ننشینیم صبور ای صنم

این همه طوفان به سرم می‌روداز جگری همچو تنور ای صنم

سعدی از این چشمه حیوان که خوردسیر نگردد به مرور ای صنم

مرا خود با تو سری در میان هستو گر نه روی زیبا در جهان هست

***

ما همه چشمیم و تو نور ای صنمچشم بد از روی تو دور ای صنم

روی مپوشان که بهشتی بودهر که ببیند چو تو حور ای صنم

حور خطا گفتم اگر خواندمتترک ادب رفت و قصور ای صنم

تا به کرم خرده نگیری که منغایبم از ذوق حضور ای صنم

روی تو بر پشت زمین خلق راموجب فتنه‌ست و فتور ای صنم

این همه دلبندی و خوبی تو راموضع نازست و غرور ای صنم

سروبنی خاسته چون قامتتتا ننشینیم صبور ای صنم

این همه طوفان به سرم می‌روداز جگری همچو تنور ای صنم

سعدی از این چشمه حیوان که خوردسیر نگردد به مرور ای صنم

مطلب مشابه: اشعار سعدی در وصف بهار و گلچین شعر درباره نوروز

مجموعه اشعار سعدی

من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنییا چه کردم که نگه باز به من می‌ نکنی

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راستتا ندانند حریفان که تو منظور منی

دیگران چون بروند از نظر از دل بروندتو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

***

اشعار زیبا و عاشقانه سعدی

من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم

حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری

که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم

خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم

که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم

***

دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرتتا چو خورشید نبینند به هر بام و درت

جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویشگر در آیینه ببینی برود دل ز برت

جای خنده‌ست سخن گفتن شیرین پیشتکآب شیرین چو بخندی برود از شکرت

راه آه سحر از شوق نمی‌یارم دادتا نباید که بشوراند خواب سحرت

مطلب مشابه: گلچین اشعار بوستان سعدی از باب هفتم در عالم تربیت و حکایت های زیبا

شعر کوتاه احساسی از سعدی

تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مراتا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا

سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرانگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطرتا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا

شربتی تلختر از زهر فراقت بایدتا کند لذت وصل تو فراموش مرا

هر شبم با غم هجران تو سر بر بالینروزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا

بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهندبه دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا

***

تا خیال قد و بالای تو در فکر منستگر خلایق همه سروند چو سرو آزادم

***

گلچین اشعار عاشقانه سعدی

تو را حکایت ما مختصر به گوش آید

که حال تشنه نمی‌دانی ای گل سیراب

اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد

و گر بریزد کتان چه غم خورد مهتاب

دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل است

که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب

***

چنان به موی تو آشفته‌ ام به بوی تو مستکه نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست

***

چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت

که یک دم از تو نظر بر نمی‌توان انداخت

بلای غمزه نامهربان خون خوارت

چه خون که در دل یاران مهربان انداخت

مطلب مشابه: حکایات بوستان سعدی؛ 10 داستان و حکایت از بوستان سعدی

بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالیبه کجا روم ز دستت که نمی‌دهی مجالی

نه ره گریز دارم نه طریق آشناییچه غم اوفتاده‌ای را که تواند احتیالی

همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشداگر احتمال دارد به قیامت اتصالی

چه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردنبه امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی

به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتنکه شبی نخفته باشی به درازنای سالی

غم حال دردمندان نه عجب گرت نباشدکه چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی

سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقمکه به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی

چه نشینی ای قیامت بنمای سرو قامتبه خلاف سرو بستان که ندارد اعتدالی

که نه امشب آن سماع است که دف خلاص یابدبه طپانچه‌ ای و بربط برهد به گوشمالی

دگر آفتاب رویت منمای آسمان راکه قمر ز شرمساری بشکست چون هلالی

خط مشک بوی و خالت به مناسبت تو گوییقلم غبار می‌رفت و فرو چکید خالی

تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشدگنه است برگرفتن نظر از چنین جمالی

***

تک بیت عاشقانه سعدی

گفتی نظر خطاست تو دل می‌ بری رواستخود کرده جرم و خلق گنه کار می‌ کنی

***

من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینمکسی دگر نتوانم که بر تو بگزینم

بپرس حال من آخر چو بگذری روزیکه چون همی‌ گذرد روزگار مسکینم

***

مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیستوگر کنند ملامت نه بر من تنهاست

***

خوشتر از دوران عشق ایام نیستبامداد عاشقان را شام نیست

مطلب مشابه: تک بیتی سعدی؛ مجموعه اشعار کوتاه تک بیتی عاشقانه و با معنی سعدی

اشعار کوتاه عاشقانه از غزلیات سعدی

از در درآمدی و من از خود به درشدمگفتی کز این جهان به جهان دگر شدم

گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوستصاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم

چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتابمهرم به جان رسید و به عیوق برشدم

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاقساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم

دستم نداد قوت رفتن به پیش یارچندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوماز پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشتکاول نظر به دیدن او دیده ور شدم

بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمانمجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم

او را خود التفات نبودش به صید منمن خویشتن اسیر کمند نظر شدم

گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرداکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم

***

چنان خوب رویی بدان دلرباییدریغت نیاید به هر کس نمایی

مرا مصلحت نیست لیکن همان بهکه در پرده باشی و بیرون نیایی

وفا را به عهد تو دشمن گرفتمچو دیدم مرا فتنه تو بیوفایی

چنین دور از خویش و بیگانه گشتمکه افتاد با تو مرا آشنایی

اگر نه امید وصال تو بودیز دیده برون کردمی روشنایی

نیاید تو را هیچ غم بی‌دل منکسی دید خود عید بی‌روستایی

من و غم ازین پس که دور از رخ توچه باشد اگر یک شبی پیشم آیی

***

من از آن روز که دربند توام آزادمپادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکنددر من از بس که به دیدار عزیزت شادم

خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبتتا بیایند عزیزان به مبارک بادم

من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انسپیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم

دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچیاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم

به وفای تو کز آن روز که دلبند منیدل نبستم به وفای کس و در نگشادم

تا خیال قد و بالای تو در فکر منستگر خلایق همه سروند چو سرو آزادم

به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنیوین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم

***

اگر تو فارغی از حال دوستان یارا

فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را

تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش

بیان کند که چه بودست ناشکیبا را

بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم

به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را

***

گلچین غزلیات عاشقانه سعدی

تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا

سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا

نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر

تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا

شربتی تلختر از زهر فراقت باید

تا کند لذت وصل تو فراموش مرا

هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین

روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا

بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند

به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا

سعدی اندر کف جلاد غمت می‌گوید

بنده‌ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا

***

خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحقکه مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد

***

گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیمهر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است

***

ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینمبه جز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم

***

زیباترین اشعار و غزل های عاشقانه سعدی

دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را

تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را

شب همه شب انتظار صبح رویی می‌رود

کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را

وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او

تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را

گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم

جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را

***

تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلممثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم

***

از هر چه می‌ رود سخن دوست خوش ترستپیغام آشنا نفس روح پرورست

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ ایمن در میان جمع و دلم جای دیگرست

شاهد که در میان نبود شمع گو بمیرچون هست اگر چراغ نباشد منورست

ابنای روزگار به صحرا روند و باغصحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست

جان می‌روم که در قدم اندازمش ز شوقدرمانده‌ام هنوز که نزلی محقرست

کاش آن به خشم رفته ما آشتی کنانباز آمدی که دیده مشتاق بر درست

جانا دلم چو عود بر آتش بسوختیوین دم که می‌زنم ز غمت دود مجمرست

شب‌های بی توام شب گورست در خیالور بی تو بامداد کنم روز محشرست

گیسوت عنبرینه گردن تمام بودمعشوق خوبروی چه محتاج زیورست

سعدی خیال بیهده بستی امید وصلهجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست

زنهار از این امید درازت که در دلستهیهات از این خیال محالت که در سرست

شب فراق که داند که تا سحر چند استمگر کسی که به زندان عشق دربند است

گرفتم از غم دل راه بوستان گیرمکدام سرو به بالای دوست مانند است

پیام من که رساند به یار مهرگسلکه برشکستی و ما را هنوز پیوند است

قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیستبه خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است

که با شکستن پیمان و برگرفتن دلهنوز دیده به دیدارت آرزومند است

بیا که بر سر کویت بساط چهرهٔ ماستبه جای خاک که در زیر پایت افکنده‌ست

خیال روی تو بیخ امید بنشانده‌ستبلای عشق تو بنیاد صبر برکنده‌ست

عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنیبه زیر هر خم مویت دلی پراکند است

اگر برهنه نباشی که شخص بنماییگمان برند که پیراهنت گل آکند است

ز دست رفته نه تنها منم در این سوداچه دست ها که ز دست تو بر خداوند است

فراق یار که پیش تو کاه برگی نیستبیا و بر دل من بین که کوه الوند است

ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلقگمان برند که سعدی ز دوست خرسند است

***

تک بیتی های عاشقانه از سعدی

پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را

الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را

قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد

سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را

گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم

تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را

***

بیا که در غم عشقت مشوشم بی توبیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو

شب از فراق تو می‌نالم ای پری رخسارچو روز گردد گویی در آتشم بی تو

دمی تو شربت وصلم نداده‌ای جاناهمیشه زهر فراقت همی چشم بی تو

اگر تو با من مسکین چنین کنی جانادو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو

پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دارجواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو

***

اشعار کوتاه و عاشقانه سعدی

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارمشمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمددگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم

***

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیستطاقت بار فراق این همه ایامم نیست

خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشدسر مویی به غلط در همه اندامم نیست

گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلافمن که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست

به خدا و به سراپای تو کز دوستیتخبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست

دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنیبه دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست

***

شعر سعدی در مورد عشق

یک روز به شیدایی در زلف تو آویزمزان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم

***

ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارابه وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را

***

گزیده ای از اشعار سعدی

بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هستبگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست

روا بود که چنین بی‌حساب دل ببریمکن که مظلمه خلق را جزایی هست

توانگران را عیبی نباشد ار وقتینظر کنند که در کوی ما گدایی هست

به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روزز دوستان نشنیدم که آشنایی هست

کسی نماند که بر درد من نبخشایدکسی نگفت که بیرون از این دوایی هست

هزار نوبت اگر خاطرم بشورانیاز این طرف که منم همچنان صفایی هست

به دود آتش ماخولیا دماغ بسوختهنوز جهل مصور که کیمیایی هست

به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسیدو گر به کام رسد همچنان رجایی هست

به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیستکه در جهان بجز از کوی دوست جایی هست

***

باد آمد و بوی عنبر آوردبادام شکوفه بر سر آورد

شاخ گل از اضطراب بلبلبا آن همه خار سر درآورد

تا پای مبارکش ببوسمقاصد که پیام دلبر آورد

ما نامه بدو سپرده بودیماو نافه مشک اذفر آورد

هرگز نشنیده‌ام که بادیبوی گلی از تو خوشتر آورد

***

معروفترین اشعار سعدی

ای سرو بلند قامت دوستوه وه که شمایلت چه نیکوست

در پای لطافت تو میرادهر سرو سهی که بر لب جوست

نازک بدنی که می‌نگنجددر زیر قبا چو غنچه در پوست

مه پاره به بام اگر برآیدکه فرق کند که ماه یا اوست

آن خرمن گل نه گل که باغ استنه باغ ارم که باغ مینوست

آن گوی معنبرست در جیبیا بوی دهان عنبرین بوست

می‌ سوزد و همچنان هوادارمی‌ میرد و همچنان دعا گوست

خون دل عاشقان مشتاقدر گردن دیده بلا جوست

من بنده لعبتان سیمینکاخر دل آدمی نه از روست

بسیار ملامتم بکردندکاندر پی او مرو که بدخوست

ای سخت دلان سست پیماناین شرط وفا بود که بی‌ دوست

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم

***

دو بیتی عاشقانه سعدی

من بی‌ مایه که باشم که خریدار تو باشمحیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آریکه من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم

خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندمکه تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم

هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتدکه من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم

هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادیمگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم

گذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویتمگر آن وقت که در سایه زنهار تو باشم

گر خداوند تعالی به گناهیت بگیردگو بیامرز که من حامل اوزار تو باشم

مردمان عاشق گفتار من ای قبله خوبانچون نباشند که من عاشق دیدار تو باشم

من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانممگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم

گر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردمتا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم

نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبیهمچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم

***

ای خردمندکه گفتی نکنم چشم به خوبانبه چه کارآیدت آن دل که به خوبان نسپاری؟

***

غزلیات عاشقانه سعدی

تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سویتا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی

صد نعره همی‌آیدم از هر بن موییخود در دل سنگین تو نگرفت سر موی

بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جانتا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی

سرگشته چو چوگانم و در پای سمندتمی‌افتم و می‌گردم چون گوی به پهلوی

خود کشته ابروی توام من به حقیقتگر کشتنیم بازبفرمای به ابروی

آنان که به گیسو دل عشاق ربودنداز دست تو در پای فتادند چو گیسوی

تا عشق سرآشوب تو همزانوی ما شدسر برنگرفتم به وفای تو ز زانوی

بیرون نشود عشق توام تا ابد از دلکاندر ازلم حرز تو بستند به بازوی

عشق از دل سعدی به ملامت نتوان بردگر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی

***

اشعار عاشقانه سعدی شیرازی

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یاراگر تو شکیب داری طاقت نماند ما را

***

با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیر را

جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را

روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست

نقد را باش ای پسر کآفت بود تأخیر را

ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز

هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را

زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار

پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را

سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی

همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را

***

ای یار ناسامان من از من چرا رنجیده‌ایوی درد و ای درمان من از من چرا رنجیده‌ای

ای سرو خوش بالای من ای دلبر رعنای منلعل لبت حلوای من از من چرا رنجیده‌ای

بنگر ز هجرت چون شدم سرگشته چون گردون شدموز ناوکت پرخون شدم از من چرا رنجیده‌ای؟

گر من بمیرم در غمت خونم بتا در گردنتفردا بگیرم دامنت از من چرا رنجیده‌ای

من سعدی درگاه تو عاشق به روی ماه توهستیم نیکوخواه تو از من چرا رنجیده‌ای

***

تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی‌ آیدروا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم

***

اشعار سعدی

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفاییعهد نابستن به از آن که ببندی و نپایی

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادمباید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

ای که گقتی مرو اندر پی خوبان زمانهماکجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویمچه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

خلق گویند برو دل به هوای دگری دهنکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

***

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا