شعر

شعر کوتاه سنگین تیکه دار~ اشعار سنگین کوبنده و با معنی طعنه زدن

ما امروز در سایت ادبی و هنری گلستان فان قصد داریم چندین شعر کوتاه سنگین تیکه دار را برای شما عزیزان قرار دهیم. با استفاده از این اشعار می‌توانید به مخاطب خاص خود تیکه انداخته و به وی طعنه بزنید. در ادامه با گلستان فان همراه شوید.

چندین شعر کوتاه و بلند تیکه دار

بر لبم کس خنده‌ای هرگز مدید الا مگر

در میان گریه بر احوال خود خندیده ام

من هجر یار دیده ام و باز زنده ام

این شرط عاشقی نبود، خاک بر سرم!

کی بود؟ کجا رفت؟ چرا بود؟ چرا نیست؟

من بهشتی هم که باشم قصر می‌خواهم چکار؟‌

می‌روم چادر کنار حوض کوثر می‌زنم

وحشت ما کم نگردد ز اجتماع دوستان

چون الف با هر چه پیوندیم تنهاییم ما

هر کجا کردم محبت، غرق محنت شد دلم

یا من این حکمت ندانم، یا محبت باب نیست

ما باده می‌خوریم و حریفان غم جهان

روزی به قدر همت هرکس میسر است

از دشمنان برند شکایت به پیش دوست

چون دوست دشمن است، شکایت کجا بریم

خنده رسوا می‌نماید پسته بی مغز را

چون نداری مایه، از لاف سخن خاموش باش‌

ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت

این شام صبح گردد و این شب سحر شود

روزی که دلت پیش دلم بود گرو

دامان مرا سخت گرفتی که مرو

بی مروّت، اینقدر با موی خود بازی نکن

دکترم گفته برایم بی قراری خوب نیست

عاشقی را چه نیاز است به توجیه و دلیل

که تو‌ ای عشق همان پرسش بی زیرایی

توبه کردم که دگر شعر نگویم ز فراق

این دل توبه شکن با غم عشقت چه کند؟

چون عاقبت کار جهان نیستی است

انگار که نیستی چو هستی خوش باش

من از بیگانگان دیگر ننالم

که بامن هرچه کرد آن آشنا کرد

سنگدل با من مدارا کن، فراموشم مکن

بر مزارم این غبار از سنگ هم سنگین‌تر است‌

ای آنکه دوست دارمت، اما ندارمت

بر سینه می‌فشارمت، اما ندارمت

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می‌پنداشتیم

کاش میشد شیشه غم را شکست

دل به دست آورد نه اینکه دل شکست

تو را به تیغ چه حاجت، که با کمند نگاهت

همه یلان جهان را گرفته‌ای به اسیری

هر چه هست از قامت نا ساز بی اندام ماست

ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست

عیب رندان مکن‌ ای زاهد پاکیزه سرشت

که گناه دیگران بر تو نخواهند نوشت

شرمنده از آنیم، که در روز مکافات

اندر خور عفو تو، نکردیم گناهی

من یک شب از تو دور شدم، سوختم ز غم

خورشید از فراق تو هر شب چه می‌کند؟

یک نفر با او بگوید آه من دنبال اوست

دلبری بسیار کرده کاش دل کم بشکند

پای ما لنگست و منزل، چون بهشت

دست ما کوتاه و خرما بر نخیل

غمناک نباید بود از طعن حسود‌ ای دل

باشد که چو وابینی خیر تو در این باشد

ز نامردان علاج درد خود جستن، بدان ماند

که خار از پا برون آرد کسی، با نیش عقربها

دشمن دوست نما را نتوان كرد علاج

شاخه را مرغ چه داند كه قفس خواهد شد؟

دانی چرا کنند نهان گنج زیر خاک؟

یعنی که خاک بر سر اسباب دنیوی

آنکس که چو منصور زند لاف انالحق

از طعنه نامحرم اسرار نترسد

حکایتها که بعد از من تو خواهی گفت با خاکم

کنون تا زنده ام بینی، بگو با جان غمناکم

زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید

ورنه بر سنگ مزارش آب پاشیدن چه سود؟

 از گلوی خود بریدن وقت حاجت همت است

ورنه هرکس وقت سیری پیش سگ نان افکند

گويند بهشت است همان راحت جاويد

جايی كه به داغی نتپد دل، چه مقام است

پیری آن نیست که بر سر بزند موی سپید

هر جوانی که به دل عشق ندارد پیر است

 پرده مردم دریدن عیب خود بنمودن است

عیب خود می‌پوشد از چشم خلایق عیب‌پوش

ریشه نخل کهنسال از جوان افزونتر است

بیشتر دلبستگی باشد به دنیا  پیر را

 هزار دل شکند تا یکی بدست آرد

فلک طبیعت شاگرد شیشه گر دارد

دامن مکش به ناز که هجران کشیده ام

نازم بکش که ناز رقیبان کشیده ام

شیشه با سنگ نمی سازد و مشتاقی بین

با دل سنگ تو دارد، چه مدارا دل من

من از دلبستگی های تو با آیینه دانستم

که بر دیدار طاقت سوز خود عاشقتر از مایی

دوزخی تا نبود سوی عبادت نرویم

چه توان کرد که ما عاشق زوریم هنوز

سينه گر خالي ز معشوقي بُوَد

سينه نبْوَد، كهنه صندوقي بُوَد

شد عمر تمام و، ناتماميم هنوز

صدبار بسوختيم و خاميم هنوز

صد حيف كه ما پير جهانديده نبوديم  

روزی كه رسيديم، به ايام جواني

تک بیتی کنایه آمیز

یوسف ما ز تهیدستی خلق آگاه است

به چه امید به بازار رساند خود را؟

بسکه بد می گذرد زندگی اهل جهان

مردم از عمر چو سالی گذرد عید کنند

 گرچه بود از هر دو جانب بر دهن مهر سکوت

ناز او را با نیاز من سخن بسیار بود

هر کجا عشق آید و ساکن شود

هر چه نا ممکن بود ممکن شود

مولانا

مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن

که در طریقت ما غیر از این گناهی نیست

حافظ

موی سپید را فلکم رایگان نداد

این رشته را به نقد جوانی خریده‌ام

رهی معیری

در دیاری که در او نیست کسی یار کسی

کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی

شهریار

هر که در سینه دلی داشت به دلـداری داد

دل نفرین شده ی ماست که تنهاست هنوز

ابوالحسن ورزی

از دشمنان برند شکایت به دوستان

چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم

سعدی

شباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد

که فصل مشترک عشق و عقل، تنهایی‌ست

فاضل نظری

باد، مشتی ورق از دفتر عمر آورده است

عشق سرگرمی سوزاندن این اوراق است

فاضل نظری

بی قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را

بر ما و خود ستم کرد، هر کس ستود ما را

صائب

من از روییدن خار سر دیوار دانستم

که ناکس کس نمی گردد بدین بالا نشینی ها

صائب تبریزی

دست طلب چو پیش کسان می‌کنی دراز

پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش

صائب تبریزی

ناله را هرچند می خواهم که پنهانی کشم

سینه می گوید که من تنگ آمدم، فریاد کن

امیر خسرو دهلوی

در هوایت بی قرارم روز و شب

سر ز پایت بر ندارم روز و شب

“مولانا”

به مهر و ماه چه نسبت فرشته روی مرا؟

سخن مگو که مرا نیست تاب گفت و شنید

کجا به نرمی اندام او بود مهتاب؟

کجا به گرمی آغوش او بود خورشید؟

“اشعار عاشقانه رهی معیری“

هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق

کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را

“وحشی بافقی”

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

او که هرگز نتوان یافت همانندش را …

“کاظم بهمنی”

ز خاک کوی تو هر خار سوسنی است مرا

به زیر زلف تو هر موی مسکنی است مرا

“خاقانی”

هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد

بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد

ز یاران کینه هرگز در دل یاران نمی ماند

به روی آب جای قطره ی باران نمی ماند

عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو،

خوب و بد می گذرد وای به حال من و تو،

قرعه امروز به نام من و فردا دگری،

می خورد تیر اجل بر پر و بال من و تو،

مال دنیا نشود سد ره مرگ کسی،

گیرم که کل جهان باشد از آن من و تو….،

هر مرد شتربان اویس قرنی نیست،

هر شیشه ی گلرنگ عقیق یمنی نیست،

هر سنگ و گلی گوهر نایاب نگردد،

هر احمد و محمود رسول مدنی نیست،

بر مرده دلان پند مده خویش میازار،

زیرا که ابوجهل مسلمان شدنی نیست،

جایی که برادر به برادر نکند رحم،

بیگانه برای تو برادر شدنی نیست…!!

تو مرا آزردی…

که خودم کوچ کنم از شهرت،

تو خیالت راحت!

میروم از قلبت،

میشوم دورترین خاطره در شبهایت

تو به من میخندی!

و به خود میگویی: باز می آید و میسوزد از این عشق ولی

بر نمی گردم، نه!

میروم آنجا که دلی بهر دلی تب دارد…

عشق زیباست و حرمت دارد

    عشق بعضی وقت‌ ها از درد دوری بهتر است

    بی‌ قرارم کرده و گفته صبوری بهتر است

    توی قرآن خوانده‌ام… یعقوب یادم داده است :

    دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است

    نامه‌ هایم چشم‌ هایت را اذیت می‌کند

    درد دل کردن برای تو حضوری بهتر است

    چای دم کن… خسته‌ ام از تلخی نسکافه‌ ها

    چای با عطر هل و گل‌ های قوری بهتر است

    من سرم بر شانه‌ات؟.. یا تو سرت بر شانه‌ام؟…

    فکر کن خانم اگر باشم چه جوری بهتر است؟

شب که می شود،

به جای خواب،

تو به بند بند وجودم می آیی

و من می خندم،

بغض می کنم،

بالشم که خیس شد

عقربه ساعت که به

صبح نزدیک شد،

نه! تو هنوز هم

خیال رفتن نداری!

و این قصه هر شب ادامه دارد …

    دیشب نبودی من هراسان گریه کردم

    امشب کنارت سهل و آسان گریه کردم

    خندیدی امّا در دلت آشفتگی بود

    محو نگاهت وه چه نالان گریه کردم

    نوری طلعلع می زد از رویای پنهان

    من هم برای قهر دوران گریه کردم

    گفتی زمستانی شدی در فصل گرما

    فرصت شد و بر این و بر آن گریه کردم

    ابری رسید امّا کمی باران نیاورد

    آتش گرفتم جای باران گریه کردم

    گفتی زمانش می رسد بگذار و بگذر

    بستم دو چشمم را چو طفلان گریه کردم

    کشتار و قتل و غارت دنیا به ما چه ؟!

    اینجا به فکر پوچ انسان گریه کردم

    اندوه بی پایان تمام ای کاش می شد

    می گفتم از شوقت خرامان گریه کردم

    شوق « وصالت » شهر را در می نوردید

    تا کس نگوید من هراسان گریه کردم

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا