
در این بخش مجموعه گلچین متن درباره هجرت، جملات مهاجرت و شعر با کلمه هجرت و رفتن را ارائه کرده ایم.
شعر و متن درباره هجرت
ز هجرت شده پنج هشتادبار
به نام جهانداور کردگار
امسال باز بیوطنیم، ای پرندهها
یک روح در دو تا بدنیم، ای پرندهها
دیدی بهار سال دگر خندهای نکرد
در برف مانده جان بکنیم ای پرندهها
وقتی که چشم کلبه ما بسته میشود
بر خانه که در بزنیم ای پرندهها؟ …
جایی برای ماندن و رفتن نمانده است
شب را کجا قدم بزنیم ای پرندهها؟
از آتش هجرت بسوخت جانم
دوزخ بود آری سزای عصیان
جنگ مؤمن چیست؟ هجرت سوی دوست
ترک عالم، اختیار کوی دوست
صبر بی رویت ندارم یکنفس
طاقت هجرت ندارم یکزمان
بازوی هجرت قوی در کشتن بیچارگان
چون قصاص افزون فتد عادت شود جلاد را
من ز هجرت چنانکه میدانی
تو چنینی چنین چرائی تو
روی تو دیدم و شد درد فراموش مرا
سینه کز ناوک هجرت به جگر پیکان داشت
گهی جستم ز رویت یادگاری
گهی جستم ز هجرت غمگساری
اشعار درباره هجرت
نگارا، روزه چندم قضا شد در ره هجرت
مپوشان روی تا جانم قضای روزه بگذارد
زاتش هجرت تن خاکی بسوخت
تا کدامین باد آرد سوی مات
رو بگردان ز در دورانش
هجرت آموز ز مهجورانش
هجرت آئین حیات مسلم است
این ز اسباب ثبات مسلم است
تو قصه مهاجرت غم ز شهر عشق
تو ماندنی ترین گل خوشبوی میخکی
اندکی اندر حرای دل نشین
ترک خود کن سوی حق هجرت گزین
قصه گویان حق ز ما پوشیده اند
معنی هجرت غلط فهمیده اند
وصالت جان دهد هجرت ستاند
تعالی یا سلیمی الا تروحی
مؤمنان را فطرت افروز است حج
هجرت آموز و وطن سوزست حج
متن درباره رفتن و هجرت
سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح
نتوان مرد به سختی که من این جا زادم
ماندن همیشه خوب نیست …
رفتن هم همیشه بد نیست …
گاهی رفتن بهتر است. گاهی باید رفت …
باید رفت تا بعضی چیزها بماند …
اگر نروی هر آنچه ماندنیست خواهد رفت …
اگر بروی شاید با دل پر بروی و اگر بمانی با دست خالی خواهی ماند …
گاهی باید رفت و بعضی چیزها که بردنی ست با خود برد …
مثل یاد، مثل خاطره، مثل غرور …
و آنچه ماندنیست را جا گذاشت، مثل یاد، مثل خاطره، مثل لبخند …
رفتنت ماندنی می شود وقتی که باید بروی، بروی …
و ماندنت رفتنی می شود وقتی که نباید بمانی بمانی …
برو و بگذار چیزی از تو بماند که نبودنت را گرانبها کند …
برو و بگذار پیش از اینکه رفتنت دردی بر دلی بنشاند، خاطره ای پر حسرت شود …
برو و نگذار ماندنت باری بشود بر دوش دل کسی که شکستن غرورت برایش …
از شکستن سکوت آسانتر باشد … عشقت را بردار و برو … خوب برو … زیبا برو …
هست بر آتش غم هجرت
جگر انوری کباب شده
انگیزه ی مهاجرت من
نفرت نبود هجران بود
کسی نگفت : برو
یکی نوشت : بیا
دل مو بیتو زار و بی قراره
بجز آزار مو کاری نداره
زند دستان بسر چون طفل بدخو
درد هجرت اینش روزگاره
بعضی از چیز ها
تنها از دور ظاهر آرام و زیبا دارند
و انسان برای نزدیک شدن به آنها نباید پافشاری کند
مثل عشق
سیاست
و مهاجرت…
من بر آسمان خراش ها پرنده های مهاجر زیادی دیده ام
که چشم هایشان پر از اشک بود!
آه
اینجا
گنجشک ها
که بر لب پاشوره های حوض
با ماهیان سرخ
سخن از مهاجرت
می گویند
با سبزه نای
گندم چنگیز
دهقان توس و تبریز
نوروز باستانی فرخنده باد
متن غمگین وادبی درباره مهاجر
زندگی برای زیستن در یک نقطه نیست!
ما که میترسیم از هجرت دوست
کاش میدانستیم روزگاری که بهم نزدیکیم
چه بهایی دارد
و سفر یعنی چه ؟
و چرا مرغ مهاجر وقت پرواز
این چنین سخت به خود می لرزد؟
بر دوش خسته کشیدم ترانه هایم را
و عاشقانه گذر کردم
از شهر های انتقال
مهاجرت
تبعید
از
شهرهای گنبد
باغ ملی
بازار
از شهرهای هل ، گلاب ، فرش چای
از شهرهای دوچرخه ، ترن ، هواپیما
بوی صبح میدهی،
و گنجشکها در خندههایت پرواز میکنند.
حسودیام میشود به خیابانها و درختهایی، که هر صبح بدرقهات میکنند…
حسودیام میشود به شعرها و ترانههایی که میخوانی – خوشا به حال کلماتی، که در ذهن تو زیست میکنند!
دلم میخواهد یکبار دیگر شعر را خیابان را تمام شهر را، با کودک مهربان دستهایت از اول، قدم بزنم . . .
پاییز
نام دیگر دنیاست
دریاچه ی مهاجرت قو
پروا که می کند نشانه ی پرواز
تاوان آتشی که تاب می دهد
انسان
اکنون
چنان زلال می وزد از دریا
کز چاربند حواصیل
بال پریدن از تو بلند است
تاوان آتشی که تاب می دهد انسان
قلب پاییزی من
باغ دلواپسیه خوندنم ترانه نیست
هق هق بی کسیه
شب من با هجرت تو
شب معراج عذابه
من بیوطن که دور ز آغوش مادرم
بنشستهام در آتش و در خون شناورم
خاکی که پروریده مرا دوستان کجاست
من خاک دیگران چه کنم ، خاک برسرم
من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که میبینم بد آهنگ است.
بیا ره توشه برداریم، قدم در راه بیبرگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
سوی اینها و آنها نیست
به سوی پهن دشت بی خداوندیست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند . . .
باز دیشب دوستان کشور به یاد آمد مرا
سوختم آن خاک جانپرور به یاد آمد مرا
وطن آمد بهار اما نبینم گل به دامانت
نیاید نغمه شادی ز مرغان غزلخوانت
آه
اینجا
گنجشک ها
که بر لب پاشوره های حوض
با ماهیان سرخ
سخن از مهاجرت
می گویند
با سبزه نای
گندم چنگیز
دهقان توس و تبریز
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم پیاده خواهم رفت
طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
و سفرهام که تهی بود بسته خواهد شد
شب آغاز هجرت تو
شب از خود گذشتنم بود
شب بی رحم رفتن تو
شب از پا نشستنم بود
یک افسانه ی صحرایی، از مردی می گوید که می خواست به جای دیگری مهاجرت کند
او شروع کرد به بار کردنِ شترش.
فرش هایش، لوازم پخت و پز، صندوق های لباسش را بار کرد و حیوان همه را پذیرفت.
وقتی می خواستند به راه بیفتند، مرد پرِ آبی زیبایی را به یاد آورد که پدرش به او داده بود.
پر را برداشت و بر پشتِ شتر گذاشت؛
اما با این کار، جانور زیر بار تاب نیاورد و جان سپرد.
حتما مرد فکر کرده است شتر من حتی نتوانست وزن یک پر را تحمل کند.
گاهی ما هم در مورد دیگران همین طور فکر میکنیم، نمی فهمیم که شوخی کوچک ما شاید همان قطره ای بوده است که جامی پُر از درد و رنج را لبریز کرده.
دریای مرده خاک فراوان دارد اما
انگیزه ی مهاجرت
نفرت نبود
حیرت بود
دریا چگونه می میرد ؟
به راستی
دریا چگونه پیر شد و مرد ؟
ﺗﻮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺷﺖ ﺧﺸﮏ ﺗﺸﻨﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻮﭺ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ
ﻭ ﺍﺷﮏ ﻣﻦ ﺗﺮﺍ ﺑﺪﺭﻭﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮔﻔﺖ .
ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺗﻠﺦ ﻭ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﺧﺎﺭ ﺧﺎﺭ ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﺳﺨﺖ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﻏﻢ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﺑﺴﺎﻣﺎﻧﯽ ﻫﻤﻪ ﺗﻮﺵ ﻭﺗﻮﺍﻧﺖ ﺭﺍ ﺯﺗﻦ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﺗﻮ ﺑﺎ ﺧﻮﻥ ﻭ ﻋﺮﻕ ﺍﯾﻦ ﺟﻨﮕﻞ ﭘﮋﻣﺮﺩﻩ ﺭﺍ ﺭﻧﮓ ﻭ ﺭﻣﻖ ﺩﺍﺩﯼ .
ﺗﻮ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺗﻬﯽ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻫﻤﻪ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﺑﻨﯿﺎﻥ ﮐﻦ ﺩﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﯼ .
ﺗﻮ ﺭﺍ ﮐﻮﭼﯿﺪﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎ ،ﺩﻝ ﺑﺮ ﮐﻨﺪﻥ ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﺍﺳﺖ .
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺑﺮﮒ ﺑﺮﮒ ﺍﯾﻦ ﭼﻤﻦ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ .
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﺍﺑﺮ ﻇﻠﻤﺖ ﮔﺴﺘﺮ ﺑﯽ ﺭﺣﻢ ﺑﯽ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﺧﺸﮑﺴﺎﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﭘﯽ ﺩﺭ ﭘﯽ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﯿﻤﻪ ﺭﻩ ﺑﺮ ﮔﺸﺘﻦ ﯾﺎﺭﺍﻥ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺗﺰﻭﯾﺮ ﻏﻤﺨﻮﺍﺭﺍﻥ ﺯ ﭘﺎ ﺍﻓﮑﻨﺪ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﻫﻨﮕﺎﻣﻪ ﺷﻮﻡ ﺷﻐﺎﻻﻥ
ﺑﺎﻧﮓ ﺑﯽ ﺗﻌﻄﯿﻞ ﺯﺍﻏﺎﻥ
ﺩﺭ ﺳﺘﻮﻩ ﺁﻭﺭﺩ .
ﺗﻮ ﺑﺎ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﭘﺎﮎ ﻧﺠﯿﺐ ﺧﻮﯾﺶ
ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺳﻮﯼ ﮔﻨﺪﻣﺰﺍﺭ
ﻃﻠﻮﻉ ﺑﺎ ﺷﮑﻮﻫﺶ ﺧﻮﺷﺘﺮ ﺍﺯ ﺻﺪ ﺗﺎﺝ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺍﺳﺖ
ﺗﻮ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺍﺯ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺩﺷﺖ
ﺗﻮ ﺑﺎ ﺁﻥ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ ﻏﯿﺮﺕ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﻭﺍﻻﺗﺮ ﺍﺯ ﺻﺪ ﺟﺎﻡ ﺟﻤﺸﯿﺪ ﺍﺳﺖ
ﺗﻮ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻏﻤﺒﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﭼﺸﻤﻪ ﺟﻮﺷﺎﻥ ﺷﺎﺩﯼ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﺍﯾﻨﮏ ﺣﺴﺮﺕ ﻭ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺳﺎﯾﻪ ﺍﻓﮑﻨﺪﻩ ﺳﺖ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺭﻓﺖ .
ﻭ ﺍﺷﮏ ﻣﻦ ﺗﺮﺍ ﺑﺪﺭﻭﺭﺩﺧﻮﺍﻫﺪ ﮔﻔﺖ
ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﯾﺸﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﮐﻢ
ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎ ﺍﮔﺮ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﯾﺎ ﭘﺎﮐﻢ
ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺗﺎ ﻧﻔﺲ ﺑﺎﻗﯿﺴﺖ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻢ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ،ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ
ﺍﻣﯿﺪ ﺭﻭﺷﻨﺎﺋﯽ ﮔﺮ ﭼﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺗﯿﺮﻩ ﮔﯿﻬﺎﻧﯿﺴﺖ
ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺎﺯ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﺷﺖ ﺧﺸﮏ ﺗﺸﻨﻪ ﻣﯽ ﺭﺍﻧﻢ
ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺁﺧﺮ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺗﻬﯽ
ﮔﻞ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺍﻓﺸﺎﻧﻢ
ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺁﺧﺮ ﺍﺯ ﺳﺘﯿﻎ ﮐﻮﻩ ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ
ﺳﺮﻭﺩ ﻓﺘﺢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ
ﻭ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ
ﺗﻮ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﺎﺯ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮔﺸﺖ
فریدون مشیری
کفشهایم کو، چه کسی بود صدا زد: سهراب؟ آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.
مادرم در خواب است. و منوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر.
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیهها میگذرد
و نسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا میروبد.
بوی هجرت میآید: بالش من پر آواز پر چلچلههاست.
بیا بیا که ز هجرت نه عقل ماند نه دین
قرار و صبر برفتهست زین دل مسکین
ز روی زرد و دل درد و سوز سینه مپرس
که آن به شرح نگنجد بیا به چشم ببین
چو نان پخته ز تاب تو سرخ رو بودم
چو نان ریزه کنونم ز خاک ره برچین
چو آینه ز جمالت خیال چین بودم
کنون تو چهره من زرد بین و چین بر چین
مثال آبم در جوی کژروان چپ و راست
فراق از چپ و از راستم گشاده کمین
به روز و شب چو زمین رو بر آسمان دارم
ز روی تو که نگنجد در آسمان و زمین
چشمهایم را که می بندم
آرام بالهایم را روی شانه هایم حس می کنم
بال که می زنم
رفته ام.
بعضی از چیز ها
تنها از دور ظاهر آرام و زیبا دارند
و انسان
برای نزدیک شدن به آنها نباید پافشاری کند
مثل عشق
سیاست
و مهاجرت…
من بر آسمان خراش ها
پرنده های مهاجر زیادی دیده ام
که چشم هایشان پر از اشک بود!
مهاجرت یک سفر پر مخاطره، اما ارزشمند است. کسانى که دایم میپرسند: مهاجرت خوبه ؟! اونجا کار هست ؟! شما راضى هستین ؟! بنظرت من بیام؟!،،، اینها هرگز نخواهند آمد، مسافر چمدانش را میبندد و به راه میافتد ! سؤال نمیکند، شک نمیکند، باید ژن آن را در وجودت داشته باشى ! کار هر کسى نیست، سؤال کردنهاى همیشگى مثل این است که بخواهى در دریا شنا کنى اما خیس نشوى ! معلوم است که نمیشود،،، و همه ما مهاجران، چه آنهایى که راضى هستیم، چه آنهایى که گلایه میکنیم، هر کدام به نوبه خود شاهکار زندگى خودمان را خلق میکنیم. ما نشان داده ایم که میتوانیم همه چیز را خودمان بسازیم، از صفر شروع کنیم و بالا برویم ! و این خیلى ارزشمند است، هنرى است که هر کسى ندارد، به افتخار همه مهاجرها ! مخصوصا آنهایى که الآن جت لگ دارند و تازه از راه رسیده اند!