متن و جملات

اشعار هوشنگ ابتهاج ~ مجموعه شعر با موضوعات عاشقانه و زندگی از شاعر بزرگ

اشعار هوشنگ ابتهاج (سایه)

زیباترین مجموعه اشعار هوشنگ ابتهاج را در این قسمت سایت گلستان فان قرار داده ایم. زیباترین غزلیات، اشعار نو و شعرهای کوتاه هوشنگ ابتهاج را در ادامه می خوانید.

در ادامه ویدیو شعرخوانی هوشنگ ابتهاج در کلن آلمان را قرار داده ایم.

شعر دیر است گالیا

دیر است، گالیا

در گوش من فسانه دلدادگی مخوان!

دیگر ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!

دیر است گالیا

به ره افتاد کاروان

عشق من و تو ؟… آه

این هم حکایتی ست

اما در این زمانه که درمانده هر کسی

از بهر نان شب

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست

شاد و شکفته در شب جشن تولدت

تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک

امشب هزار دختر همسال تو ولی

خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک

زیباست رقص و ناز سرانگشت‌های تو

بر پرده‌های ساز

اما هزار دختر بافنده این زمان

با چرک و خون زخم سرانگشت هایشان

جان می کنند در قفس تنگ کارگاه

از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن

پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا

وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست

از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ

در تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج

در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ

اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک

اینجا به باد رفته هزار آتش جوان

دست هزار کودک شیرین بی گناه

چشم هزار دختر بیمار ناتوان…

دیر است گالیا

هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست

هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان

هنگامه رهایی لبها و دست هاست

عصیان زندگی است

در روی من مخند!

شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!

بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!

بر من حرام باد تپش‌های قلب شاد!

یاران من به بند،

در دخمه‌ های تیره و نمناک باغشاه

در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک

در هر کنار و گوشهٔ این دوزخ سیاه

زود است گاليا

در گوش من فسانه دلدادگي مخوان

اکنون ز من ترانه شوریدگی مخواه!

زود است گالیا

نرسیدست کاروان …

روزی که بازوان بلورین صبحدم

برداشت تیغ و پردهٔ تاریک شب شکافت،

روزی که آفتاب

از هر دریچه تافت،

روزی که گونه و لب یاران همنبرد

رنگ نشاط و خنده گمگشته بازیافت،

من نیز باز خواهم گردید آن زمان

سوی ترانه‌ها و غزلها و بوسه ها

سوی بهارهای دل انگیز گل فشان

سوی تو،

عشق من

***

شعر “بوسه” هوشنگ ابتهاج

گفتمششیرین ترین آواز چیست ؟چشم غمگینش به رویم خیره ماندقطره قطره اشکش از مژگان چکیدلرزهافتادش به گیسوی بلندزیر لب غمناک خواندناله زنجیرها بر دست منگفتمشآنگه که از هم بگسلندخنده تلخی به لب آورد و گفتآرزویی دلکش است اما دریغبخت شورم ره برین امید بستو آن طلایی زورق خورشید راصخره های ساحل مغرب شکستمن بخود لرزیدماز دردی که تلخدر دل من با دل او می گریستگفتمشبنگر د راین دریای کورچشم هر اختر چراغ زورقی ستسر به سوی آسمان برداش

شعر زیبای ارغوان هوشنگ ابتهاج 

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

آسمان تو چه رنگ است امروز؟

آفتابی ست هوا؟

یا گرفته است هنوز؟

من در این گوشه که از دنیا بیرون است

آفتابی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه می‌بینم دیوار است

آه این سخت سیاه

آن چنان نزدیک است

که چو بر می‌کشم از سینه نفس

نفسم را برمی‌گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه

در همین یک قدمی می‌ماند

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانیست

نفسم می‌گیرد

که هوا هم اینجا زندانی ست

هر چه با من اینجاست

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز

گوشه چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نینداخته است

اندر این گوشه خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

یاد رنگینی در خاطر من

گریه می‌انگیزد

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می‌گرید

چون دل من که چنین خون ‌آلود

هر دم از دیده فرو می‌ریزد

ارغوان

این چه رازیست که هر بار بهار

با عزای دل ما می‌آید؟

که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است

وین چنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می‌افزاید؟

ارغوان پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر

وز سواران خرامنده خورشید بپرس

کی بر این درد غم می‌گذرند؟

ارغوان خوشه خون

بامدادان که کبوترها

بر لب پنجره باز سحر غلغله می‌آغازند

جان گل رنگ مرا

بر سر دست بگیر

به تماشاگه پرواز ببر

آه بشتاب که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

ارغوان بیرق گلگون بهار

تو برافراشته باش

شعر خونبار منی

یاد رنگین رفیقانم را

بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه ناخوانده من

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

***

ویدیو از دکلمه و شعر نشسته ام به در نگاه می کنم …

شعر بازگشت

بی مرغ آشیانه چه خالی ست

خالی تر آشیانه مرغی

جفت خود جداست

آه ای کبوتران سپید شکسته بال

اینک به آشیانه دیرین خوش آمدید

اما دلم به غارت رفته ست

با آن کبوتران که پریدند

با آن کبوتران که دریغا

هرگز به خانه بازنگشتند

***

شعر زیبای بانگ دریا

سینه باید گشاده چون دریا

تا کند نغمه ای چو دریا ساز

نفسی طاقت آزموده چو موج

که رود صد ره برآید باز

تن

طوفان کش شکیبنده

که نفرساید از نشیب و فراز

بانگ دریادلان چنین خیزد

کار هر سینه نیست این آواز

***

شعر گریه سیب هوشنگ ابتهاج

شب فرو می افتاد

به درون آمدم و پنجره ها رابستم

باد با شاخه در آویخته بود

من در این خانه تنها

تنها

غم عالم به دلم ریخته بود

ناگهان حس کردم

که کسی

آنجا بیرون در باغ

در پس پنجره ام می گرید

صبحگاهان شبنم

می چکید از گل سیب

***

شعر صبوحی

برداشت آسمان را

چون کاسه ای کبود

و صبح سرخ را

لاجرعه سر کشید

آنگاه

خورشید در

تمام وجودش طلوع کرد

***

زين گونه‌ام كه در غم غربت شكيب نيست

گر سر كنم شكايت هجران غريب نيست

جانم بگير و صحبت جانانه‌ام ببخش

كز جان شكيب هست و ز جانان شكيب نيست

گم گشته‌ی ديار محبت كجا رود؟

نام حبيب هست و نشان حبيب نيست

عاشق منم كه يار به حالم نظر نكرد

ای خواجه درد هست و لیكن طبیب نیست

در كار عشق او كه جهانیش مدعی است

اين شكر چون كنیم كه ما را رقیب نیست

جانا نصاب حسن تو حد كمال یافت

وین بخت بین كه از تو هنوزم نصیب نیست

گلبانگ سایه گوش كن ای سرو خوش خرام

كاین سوز دل به نـاله‌ی هر عندليب نيست

***

ایران ای سرای امید بر بامت سپیده دمید

بنگر کزین ره پر خون خورشیدی خجسته رسید

اگر چه دلها پر خون است شکوه شادی افزون است

سپیده ما گلگون است که دست دشمن در خون است

ای ایران! غمت مرساد

جاویدان شکوه تو باد

راه ما، راه حق، راه بهروزیست

اتحاد اتحاد رمز پیروزیست

صلح و آزادی جاودانه در همه جهان، خوش باش

یادگار خون عاشقان! ای بهار تازه جاودان در این چمن شکفته باش

***

امشب به قصه دل من گوش می‌کنی

فردا مرا چو قصه فراموش می‌کنی

این دُر همیشه در صدف روزگار نیست

می‌گویمت ولی تو کجا گوش می‌کنی

دستم نمی‌رسد که در آغوش گیرمت

ای ماه با که دست در آغوش می‌کنی

در ساغر تو چیست که با جرعه نخست

هشیار و مست را همه مدهوش می‌کنی

می جوش می‌زند به دل خم بیا ببین

یادی اگر ز خون سیاووش می‌کنی

گر گوش می‌کنی سخنی خوش بگویمت

بهتر ز گوهری که تو در گوش می‌کنی

جام جهان ز خون دل عاشقان پر است

حرمت نگاه دار اگرش نوش می‌کنی

سایه چو شمع شعله در افکنده‌ای به جمع

زین داستان که با لب خاموش می‌کنی

***

دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود

هواگرفته عشق از پی هوس نرود

به بوی زلف تو دم می‌زنم درین شب تار

وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود

چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم

که یاد باغ بهشتش درین قفس نرود

نثار آه سحر می‌کنم سرشک نیاز

که دامن توام ای گل ز دسترس نرود

دلا بسوز و به جان برفروز آتش عشق

کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود

فغانِ بلبل طبعم به گلشن تو خوش است

که کار دلبری گل ز خار و خس نرود

دلی که نغمه ناقوس معبد تو شنید

چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود

بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر

که هرکه پیش تو ره یافت باز پس نرود

***

ای عشق همه بهانه از توست

من خامشم این ترانه از توست

آن بانگ بلند صبحگاهی

وین زمزمه شبانه از توست

من انده خویش را ندانم

این گریه بی بهانه از توست

ای آتش جان پاکبازان

در خرمن من زبانه از توست

افسون شده تو را زبان نیست

ور هست همه فسانه از توست

کشتی مرا چه بیم دریا؟

طوفان ز تو و کرانه از توست

گر باده دهی و گرنه ، غم نیست

مست از تو ، شرابخانه از توست

می را چه اثر به پیش چشمت؟

کاین مستی شادمانه از توست

پیش تو چه توسنی کند عقل؟

رام است که تازیانه از توست

من می‌گذرم خموش و گمنام

آوازه جاودانه از توست

چون سایه مرا ز خاک برگیر

کاینجا سر و آستانه از توست

***

مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا

سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا

جانِ دل و دیده منم، گریه خندیده منم

یارِ پسندیده منم، یار پسندید مرا

کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز

کان صنمِ قبله نما خم شد و بوسید مرا

پرتو دیدار خوشش تافته در دیده من

آینه در آینه شد: دیدمش و دید مرا

آینه خورشید شود پیش رخ روشن او

تابِ نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا

گوهرِ گم بوده نگر تافته بر فرق فلک

گوهریِ خوب نظر آمد و سنجید مرا

نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند

رشکِ سلیمان نگر و غیرتِ جمشید مرا

هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می‌نگرم

بانگِ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا

چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او

باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا

پرتو بی پیرهنم، جان رها کرده تنم

تا نشوم سایه خود باز نبینید مرا

***

مجموعه اشعار هوشنگ ابتهاج

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

تا اشارات نظر نامه رسان من توست

گوش کن با لب خاموش سخن می‌گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید

همه جا زمزمه عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه

ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

این همه قصه فردوس و تمنای بهشت

گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل

هرکجا نامه عشق است نشان من و توست

سایه زآتشکده ماست فروغ مه و مهر

وه از این آتش روشن که به جان من و توست

***

شعرهای زیبای هوشنگ ابتهاج

درین سرای بی کسی، کسی به در نمی‌زند

به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمی‌زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی‌کُند

کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی‌زند

نشسته‌ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی‌زند

گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم

یک صلای آشنا به رهگذر نمی‌زند

دل خراب من دگر خراب‌تر نمی‌شود

که خنجر غمت از این خراب‌تر نمی‌زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه‌های بسته‌ات؟

برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی‌زند

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی‌زند

***

شعر قصه آفاق

دست کوتاه من و دامن آن سرو بلندسایه ي سوخته دل این طمع خام مبنددولت وصل تو اي ماه نصیب که شودتا ازآن چشم خورد باده و زان لب گل قندخوش تر از نقش توام نیست در ایینه ي چشمچشم بد دور ، زهی نقش و زهی نقش پسندخلوت خاطر ما رابه شکایت مشکنکه من از وی شدم اي دل به خیالی خرسندمن دیوانه که صد سلسله بگسیخته امتا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمندقصه ي عشق من آوازه به افلک رساندهمچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکندسایه از ناز و طرب سر به فلک خواهم سوداگر افتد به سرم سایه ي آن سرو بلند

***

شعر افسانه خاموشی

چه خوش افسانه می گویي به افسون هاي خاموشیمرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشیز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگیرمکه من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشیمی از جام مودت نوش ودر کار محبت کوشبه مستی ، بی خمارست این می نوشین اگر نوشیسخن ها داشتم دور از فریب چشم غمازتچو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشینمی سنجد و می رنجند ازین زیبا سخن سایهبیا تا گم کنم خود رابه خلوت هاي خاموشی

***

تنگ غروبیاری کن اي نفس که درین گوشه ي قفسبانگی بر آورم ز دل خسته ي یک نفستنگ غروب و هول بیابان و راه دورنه پرتو ستاره و نه ناله ي جرسخونابه گشت دیده ي کارون و زنده روداي پیک آشنا برس از ساحل ارسصبر پیمبرانه ام آخر به پایان رسیداي ایت امید به فریاد من برساز بیم محتسب مشکن ساغر اي رقیبمی خواره را دریغ بود خدمت عسسجز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشبازرفتیم و همان‌ گونه نگران تو باز پسما را هوای چشمه ي خورشید در سر استسهل است سایه گر برود سر دراین هوس

***

تا تو با منی زمانه با من استبخت و کام جاودانه با من استتو بهار دلکشی و من چو باغشور و شوق صد جوانه با من استیاد دلنشینت اي امید جانهر کجا روم روانه با من استناز نوشخند صبح اگر توراستشور گریه ي شبانه با من استبرگ عیش و جام و چنگ اگر چه نیسترقص و مستی و ترانه با من استگفتمش مراد من به خنده گفتلابه از تو و بهانه با من استگفتمش من آن سمند سرکشمخنده زد که تازیانه با من استهر کسش گرفته دامن نیازناز چشمش این میانه با من استخواب نازت اي پری ز سر پریدشب خوشت که شب فسانه با من است

***

شعر زیبای گریه

شاعر هوشنگ ابتهاج «ه.الف.سایه»

سایه ها زیر درختان در غروب سبز میگریندشاخه ها چشم انتظار سرگذشت ابرو آسمان چون من غبار آلود دلگیریبادبوی خاک باران خورده می آردسبزه ها در رهگذر شب پریشانندآه اکنون بر کدامین دشت می باردباغ حسرتناک بارانی ستچون دل من در هوای گریه سیری

***

شعر تشویش

شاعر هوشنگ ابتهاج «ه.الف.سایه»

بنشینیم و بیندیشیماین همه ی با همبیگانهاین همه ی دوری و بیزاریبه کجا آیا خواهیم رسید آخر ؟و چهخواهد آمد بر سر ما با این دلهای پراکنده؟جنگلی بودیمشاخه در شاخه همه ی آغوشریشه در ریشه همه ی پیوندوینک انبوه درختانی تنهاییممهربانی به دل بسته ما مرغی ستکز قفس در نگشادیمشو. به عذری که فضایی نیستوندرین باغ خزان خوردهجز سموم ظلم آوردههوایی نیستره پرواز ندادیمشهستی ما که چو آینهتنگ بر سینه فشردیمش از وحشت سنگ انداز

***

شعر سنگواره

شاعر هوشنگ ابتهاج «ه.الف.سایه»

این ساکت صبور که چون شمعسر کرده درکنار غم خویشبا این شب دراز و درنگشجانش همه ی فغان و دریغ استفریادهاست در دل تنگشدر خلوت غم آور مرجانپی هاي هاي گریه شبی نیستاما خروش وحشی دریاگم می‌کند دراین ظب طوفانفریادهای خسته وی رابس در حصار این شب دلگیرماندم نگاه بسته به روزنهم چون گیاه رسته بن چاهیک یک ستاره ها به سرمنچون اشک پر شدند و چکیدندنایی نرست آخر از این چاهتا ناله هاي من بتواندروزی به گوش رهگذری گفتوز خون تلخ من گل سرخیدراین

***

شعر زیبای پردگی

شاعر هوشنگ ابتهاج «ه.الف.سایه»

جنگل سرسبز در حریق خزان سوختخیره بر او چشم خون گرفته خورشیددامن دشت از غبار سوخته پر شدمرغ شباز آشیانه پر زد و نالیدجنگل آتش گرفته از نفس افتادو آن همه ی رنگ و ترانه گشت فراموشابر سیه خیمه زد گرفته و سنگینبر سر ویرانه هاي جنگل خاموشاما شبها که جز ستاره کسی نیستزمزمه اي در بین جنگل خفته ستخاک نفس می‌کشد هنوز تو گوییدر نفسش بوی باغ هايشکفته ستسینه این خاک خشک سوخته حاصلبستر بس جویبارهای روان استدر دل گسترده اش چو ابر گرانباراشک ز …

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا