متن و جملات

گلچین شعر نیمایی یا شعر آزاد~ گزیده چند شعر عاشقانه نو نیمایی

در این مطلب چند شعر نیمایی یا شعر آزاد از 4 شاعر این سبک را با اشعار برگزیده عاشقانه قرار داده ایم.

فهرست موضوعات این مطلب

شراب شعر چشمهای توزمستانتو را من چشم در راهمقایقی خواهم ساخت

شراب شعر چشمهای تو

من امشب تا سحر خوابم نخواهد بردهمه اندیشه ام اندیشه فرداستوجودم از تمنای تو سرشار استزمان در بستر شب خواب و بیدار است

هوا آرامشب خاموش راه آسمان ها بازخیالم چون کبوترهای وحشی می کند پروازرود آنجا که می یافتند کولی های جادو گیسوش شب راهمان جا ها که شب ها در رواق کهکشان ها خود می سوزندهمان جاها که اختر ها به بام قصر ها مشعل می افروزندهمان جاها که رهبانان معبدهای ظلمت نیل میسایندهمان جا ها که پشت پرده شب دختر خورشید فردا را می آرایند

همین فردای افسون ریز رویاییهمین فردا که راه خواب من بسته استهمین فردا که روی پرده پندار من پیداستهمین فردا که ما را روز دیدار استهمین فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاستهمین فرداهمین فردامن امشب تا سحر خوابم نخواهد بردزمان در بستر شب خواب و بیدار استسیاهی تار می بنددچراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز استدل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است

به هر سو چشم من رو میکند فرداستسحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخندقناری ها سرود صبحمی خوانند

من آنجا چشم در راه توام ناگاهترا از دور می بینم که می آییترا از دور می بینم که میخندیترااز دورمی بینم که می خندی و می آیینگاهم باز حیران تو خواهد ماندسراپا چشم خواهم شد

ترا در بازوان خویش خواهم دیدسرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهدشدتنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوختبرایت شعر خواهم خواندبرایم شعر خواهی خواند

تبسم های شیرین ترا با بوسه خواهم چیدوگر بختم کند یاریدر آغوش توای افسوسسیاهی تار می بنددچراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز استهوا آرام شبخاموش راه آسمان ها باززمان در بستر شب خوابو بیدار است(فریدون مشیری)

زمستان

 سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت:سر‌ها در گریبان است.کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران رانگه جز پیش پا را دید نتواندکه ره تاریک و لغزان استو گر دست محبت سوی کس یازیبه اکراه آورد دست از بغل بیرونکه سرما سخت سوزان است

نفس کز گرمگاه سینه می‌آید برون ابری شود تاریکچو دیوار ایستد در پیش چشمانتنفس کاین است پس دیگر چه داری چشمز  چشم دوستان دور یا نزدیکمسیحای جوانمرد من‌ ای ترسای پیر پیرهن چرکینهوا بس ناجوانمردانه سرد است… آی…دمت گرم و سرت خوش بادسلامم را تو پاسخ گوی در بگشای!

منم من میهمان هر شبت لولی وش مغموممنم من سنگ تیپا خورده رنجورمنم دشنام پست آفرینش نغمه ناجورنه از رومم نه از زنگم همان بیرنگ بیرنگمبیا بگشای در بگشای دلتنگم

حریفا میزبانا میهمان سال و ماهت پشت در، چون موج می‌لرزدتگرگی نیست مرگی نیستصدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان استمن امشب آمدستم وام بگذارمحسابت را کنار جام بگذارمچه می‌گویی که بیگه شد سحر شد بامداد آمدفریبت می‌دهد بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا! گوش سرما برده است این یادگار سیلی سرد زمستان استو قندیل سپهر تنگ میدان مرده یا زندهبه تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهان استحریفا! رو چراغ باده را بفروز شب با روز یکسان استسلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت:هوا دلگیر در‌ها بسته سر‌ها در گریبان دست‌ها پنهاننفس‌ها ابر دل‌ها خسته و غمگیندرختان اسکلت‌های بلور آجینزمین دل‌مرده سقف آسمان کوتاهغبار آلوده مهر و ماه..زمستان است…

(مهدی اخوان ثالث)

تو را من چشم در راهم

تو را من چشم در راهم شباهنگامکه می‌گیرند در شاخ ” تلاجن ” سایه‌ها رنگ سیاهیوزان دلخستگانت راست اندهی فراهمتو را من چشم در راهم.

شباهنگام، در آن دم که برجا دره‌ها، چون مرده ماران خفتگاننددر آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دامگرم یادآوری یا نه، من از یادت نمی‌کاهمتو را من چشم در راهم(نیما یوشیج)

قایقی خواهم ساخت

قایقی خواهم ساختخواهم انداخت به آبدور خواهم شد از این خاک غریبکه در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشققهرمانان را بیدار کند.

قایق از تور تهیو دل از آروزی مروارید،همچنان خواهم راندنه به آبیها دل خواهم بست

نه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرندو در آن تابش تنهایی ماهی گیرانمی فشانند فسون از سر گیسوهاشان

همچنان خواهم راندهمچنان خواهم خواند

«دور باید شد، دورمرد آن شهر، اساطیر نداشتزن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبودهیچ آئینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکردچاله آبی حتی، مشعلی را ننموددور باید شد، دورشب سرودش را خواند،نوبت پنجره هاست.»

همچنان خواهم راندهمچنان خواهم خواند

پشت دریاها شهری ستکه در آن پنجره ها رو به تجلی باز استبامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرنددست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی استمردم شهر به یک چینه چنان می نگرندکه به یک شعله، به یک خواب لطیف

خاک موسیقی احساس تو را می شنودو صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد

پشت دریا شهری ستکه درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان استشاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.پشت دریاها شهری ست!قایقی باید ساخت .

سهراب سپهری

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا