
تنهایی یک انتخاب است و تنهایی برای یک مرد، انتخابی بسیار سخت. ما امروز در سایت ادبی و هنری گلستان فان قصد داریم چندین شعر درباره تنهایی مرد را برای شما دوستان قرار دهیم. پس اگر به دنبال اشعار غمگین تنهایی مرد هستید، در ادامه با ما باشید.
اشعاری غمگین از تنهایی یک مرد
شاید فقط عشق بداند او چرا تنهاست …
کامل ترین معنا برای عشق ،
تنهایی است
بلندترین شاخه ی درخت
یک واژه را خیلی خوب می فهمد و آن هم تنهاییست
چه کسی میفهمد
در دلم رازی هست ؟
می سپارم آن را ،
به خیالِ شب و تنهایی خود …
سهراب سپهری
در جواب اینکه می پرسی:
«هنوز» تنهایی یا نه؟؟
باید بگویم:
خسته تر از آنم
دوباره خودم را به کسی یاد بدهم …………!!
تنهایی
تو را وا می دارد
تا اولین دری که باز شد؛
اولین آدمی که حالت را خوب کرد؛
بپذیری.
تنهایی ؛ گاه تو را
در آغوش آدم هایی می گذارد
که تنهاترت می کنند …!
چه غریبانه شبی است
شب تنهایی من…
سهراب سپهری
تنهایی یعنی پشت هم سیگار …
تنهایی یعنی درد بی درمون …
تنهایی
بودن با کسیست …
که نیست …
کفشهایم را نمی خواهم.
پابرهنه میروم …..
تادرحریم تنهایی خود !!!!!
با نگاه به تاول های پایم …..
عبرت بگیرم …..
من کجا؟؟ عاشقی کجا؟
گاه تنهایی
تنهاتر از آن است
که دیده شود.
بی تو
هر شب منم و
گوشه ی تنهایی خویش
چه کسی می داند
که تو در پیله ی تنهایی خود، تنهــــایی؟
چه کسی می داند
که تو در حسرت یک روزنه در فردایــی؟
پیله ات را بگشا،
تو به اندازه ی پروانه شدن زیبایــی!!
یه جوری به تنهایی معتاد شدم
که هیچ کمپی نمیتونه ترکم بده
دهکده پگاه در مه سفید
باز هی هی چوپانُ
پلکهای نیمه باز من
صدای پای گله ها که چَرا میروند
در این تنهایی خشمگین
تنهایی یک مرد
خیال مرا باز
به خوابی شیرین می برد
طلوع آفتاب با چشمک زرد نور
از پشت شیشه پنجره بیدار
از ایوان خانه
تا روی آن تپه های سبز غلتان
به دره می پیچد می دَوم
می ایستم در هیاهوی باد
برای آمدنت آواز میخوانم
من بر کران رودخانه های خروشان
بر لب ساحل دریای مواج نشستم
از تنهایی یک مرد گفتم
آتش درد مرا خاموش نکرد
تو بیا مرا ملاقات کن
بر فراز این تپه های سبز
در این چمنزارها که از دامنش
گلهای زرد روییده
من بهارم
به من لبخند بزن
تا شکوفا شوم
لبخند تو زیبایی عشق را
در قلبم دوست داشتنی تر میکند
در دیار کوههای سرد
قصه تنهایی یک مرد
می کشد بار غم و اندوه
پای خسته،صورتی پرگرد
خاطراتی در زمانی دور
و در اعماق وجودش درد
در قمارش زندگی را باخت
باخته چون بازیش در نرد نا امید وخسته ودلسرد
غصه تنهایی یک مرد
مردِ تنهاییِ من…….
مردی ازجنسِ بلوراست
صاف وشفاف وزلال!
پرشکوه ،پر زِ جمال!
مردِ تنهاییِ من……
مردی ازجنسِ کویر
دلِ او،نرمُ وظریف!
دلِ او……………
مثلِ حریــــــــر!
گلِ لبخند،به لب دارداو
تا مرا خنداند!
مردِتنهاییِ من..
مردِ تب دارِ شب است
او غریبیست..
که درخلوتِ شب
می گـــــــــرید!!
غصه هایِ دلِ او
کُنجِ دیوارِ شبی
جا مانده !
دلِ دریاییِ او
بس که بزرگ است
وسعتِ صد دریا
دردرونش پنهان
او که قلبش زِمحبت
زِهمه عشق وصفا
عریــــــــــان است!
مردِ تنهاییِ من
مردِ بزرگیست!
باهزاران دردش
برهمه کارِجهان
می خنــــــــدد!!
پشتِ اوگرچه تکیده
دلِ او….
رنجِشِ دوران وزمان
گرچه شنیده..
گرچه تنها ….
دردلِ غمکده یِ شب
ناله ها کرده و…
صدآه کشیده!
ولی او…
دربِ غم وغصه وماتم
برلب وبردلیخود
مــــــــی بندد!
اوبه من می خندد!
مردِ تنهاییِ من…
مردِ دریادلِ خوبیست
که سخاوت..
زِنگاهِ ترِ او..
مـــــــی بارد!
او همه عشقِ منو
قلبِ منو
روحِ من است!
ای خـــــــــدا!
دوستش می دارم !
هر شب اینجا تنهام
توی این خلوت تاریک شلوغ
بین این آدم ها
بین این مدعیان
بین این خسته دلان پر دروغ!
هر شب اینجا خسته م
گوشه ای بنشستم
گریه را سر دادم
حزن و اندوه ز من می بارد
آیه ی خوشبختی
دم گوش شنوایم
دست رد می دارد!
او که می گوید عشق
او که می گوید مهر
او که در فکر بنا کردن سقفی است
به سر سامانی..
همه از ماندن و درگیر شدن می ترسند.. .
هیچکس کامل نیست
عاشق یک دل نیست
همه پای لنگ و لنگان دارند
همه نیت برگشتن از این راه دراز
حتی وقتی قدمی راه نرفته, دارند!
هر شب اینجا , تنها
هر شبِ تنهایی
سرد و ساکت دنیا!
هرشب اینجا اشکم
به سخاوتمندی می ریزد
دل من می سوزد
بهر این تنهایی
بهر بی فردایی
بهر انکار دل و شیدایی..
کاش او عاشق بود
کاش می دید
اوج اندوه مرا
چشم گریان , دست تبدار مرا..
هر شب اینجا لبخند
پشت لبخند نقابی ز حریر دل تنگ
دل تنگی که تو را می خواهد
و تو جز زمزمه ی شیدایی
ناتمامی
نتوانی که بمانی پای احساس و دلت.. .
به چه دلخوش باشم؟
چه کنم را تحسین؟
درد بدتر
چه کنم را تلقین؟
این که تنهایی من خواهد مرد؟
یا شبی تنهایی .. خواهم مرد؟
چه غم انگیز و به درد آور دردیست.. تنهایی!
ای که اشعار مرا می خوانید
می دانید..
او که از عشق به من جان می داد
از همان عشق گرفت جان مرا
و من از حسرت لمس دستش
ساعتی غرق در آغوشش وَ
حس تعبیر همه رویاها
یک شب ِ تنهایی
توی این خلوت تاریک سیاه..
می میرم.. .
چه غم انگیز و به درد آور دردی … .
یک غزل . اما تمامش درد بود
قصه تنهایی یک مرد بود
غصه مردی که در باغ دلش
هرچه گل رویید رنگش زرد بود
او که جنسش از بهاران بود اما قصه اش
یک زمستان بلند سرد بود
بارها پرسیده ام این روزگار بی وفا
از چه در حقش چنین نامرد بود
مرد تنها لحظه ای احساس آرامش و بعد
بر سر دوش هزاران مرد بود
او که تابوتش چنین بر دوش مردم میرود
روزگاری شاعری پردرد بود
منو تنهایی و سیگار
تکیه بر گوشه دیوار
لحظه تنهایی یک مرد
کشتن احساس با درد
فکر کردن به حس تنهایی
مرگ تدریجی و رویایی
غرق گشتن در خاطرات
مردن تن در اوج حیات
پرکشیدن دررویای عمیق
حسرتوافسوس پشت دریغ
حرکت در جاده بی انتها
کشتن احساس واژه ها
باز حس عاشقی دارد تنم
بوی خون میدهد پیراهنم
دستهایم بوی افیون میدهند
بوی صدها لکه خون میدهند
هیچ کس با من یار نشد
هیچ کس مراغمخوارنشد
پای من نگذار ضعف این شعررا
طبع شعرم نیست کشتم مهررا
“هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست”
هیچ معشوقی از عاشق قدر تو دلسرد نیست
میزنم مشتی به دیوار و سری بر خاطرت
خنده های تلخ و بی روحم بجز از درد نیست
یاد ایامی که آغوشم به نامت گشته بود
هیچ پاییز غم انگیزی از اول زرد نیست
آن چنان پشتم شکستی تا که رسوایت شوم
گاه دشمن میزند خنجر ولی نامرد نیست
سرد و رنجورت کند باد زمستانی ولی
هیچ سرمایی به سان سوز آهم سرد نیست
خانه خالی،صندلی بشکست و آن پروانه مرد
هم نشین قاب عکس کهنه ات جز گرد نیست…
او مرد بود
یک مرد
یکه تاز دریا بود
عاشق زلیخا بود
نام او ورد زبان
بهترین زن در جهان
هر چه داشت برای او
عاشق نگاه او
عشق او روزی برفت
چون پرنده او بجست
مرد نیز دیوانه شد
راهی میخانه شد
صبح و شب، زاری کنان
بی خیال از این جهان
خسته از چرخ فلک
بسته دل از مردمان
شبی مست از غم فراق
زلیخا آمدش در خواب
گریست بر حال زارش
گفت خدا هست نگهدارش
صبح فردا مرد، خدا را دید
قطره ای باران بر او بارید
زیرا باران مطهر شد
شعر تنهایی، از عشق سرایید
شبِ تنهاییِ یک مرد
شب گردابی ِِ حافظ
هایل
شب فرو رفتنِ آدم
در گِل
شب حیرانی ِِ یوسف در چاه
شب خشکیدن ِِ اشک
شب کوتاهی ِِ دست
آه،
چرا اینطوری ست!؟
«آدم آورد بدین دیر خراب آبادم»
شب تنهایی یک مرد مگر…کسی می فهمد!
درد پنهانی یک مرد مگر…کسی می فهمد!
آه اگر دشت مجنون شود
روح اگر از تن یک برگ بیرون شود
هر چه قاصدک داشتم
باد،
خواهد برد
قلب من،
یخ زد و رفت
در گوشه ی سینه خواهد مرد
این همانی است که از قصه،
آدم فهمید…
رفتی و جا موندم اینجا توی رویایی که مرد
پرشده تقویمم از امروز و فردایی که مرد
بی تو هر فالی گرفتم تلخ اومد پشت تلخ
بخت من تاریک شد همرنگ یلدایی که مرد
گفته بودم بودنت دنیامو زیبا میکنه
بعد تو آواره شد دنیای زیبایی که مرد
هر غروب چشمای من بی تو دخیل پنجره س
کنج قلبم یخ زده شوق تماشایی که مرد
شب به شب زخماموبا عکسات تسکین میدمو
گُم میشم تو برق اون چشمای خرمایی که مرد
من هنوزم اسمتو رو ماسه ها حک میکنم
اسمتو خط میزنه امواج دریایی که مرد
نیستی و باهر زمستون بین بوران توی برف
یاد اغوشت می افتم یاد دستایی که مرد
روبه من اغوشتووا کن که خیلی خسته ام
واکن اغوشت رو ، واکن رو به رویایی که مرد
قو ، زمان ِ مرگ میره هر کجا عاشق شده
توی چشمت جون سپردْ، این قوی تنهایی که مرد
فریباسیدموسوی_رها
به کجا می نگرم؟ فاصله های تاریک، زیادند هنوز
به هجوم مشکوک این رخوت تنهایی من؟
یا ازدحام وحشی یک هوس؟
و این دل، چه نامیدانه به امیدی همیشگی چشم می دوزد
به کجا بنگرم که بتواند مرا در تو محو سازد؟
زمینم گرم و تنم سرد، آسمانم همیشه پر درد
و کاش هایی که همیشه سبز هستند
و
یادهایی که همیشه تاریک
پوشانده ابری قطور از گناه ها و هوس ها
این سرزمین تنهایی مرا
به تو می اندیشم ای عشق، ای خواب، ای رؤیا
به تو که در این معادله چند مجهولی
تاریک وسرد و تنها، در صورت این دل ، مشکوکانه نشسته ای
به تو می اندیشم ای اشکهای ناپیدای من
ای مرد تنها، ای شکوه زیبای دیگران
به تو می اندیشم ای ماه تاریک و سرد و تنهای من
که در این غربت ظالمانه، چه مظلومانه اسیر شده ای
اسیر یک دل تاریک، یک هجوم رنگین گناه
حال نشسته ام
به امید آمدن یک خورشید
یک عشق پاک و ساده . . . . . . .؟؟؟؟؟؟
به امید آن روز که عاشق باشم
نکیسا
مرد نقاش آخرین لحظه عمرش را
در سردی کاغذ تماشا می کرد
در وسوسه بوی هم آمیخته روغن و رنگ
واپسین پرده خود را تصور می کرد
در سپیدای آن پرده باور و رنگ
رود در پی یک معرفت ساده
به دریا می ریخت
نور در کاوش تنهایی یک روزنه
لحظه ناب سعادت می دید
مرد ماهیگیری
آخرین خواهش یک ماهی را اجابت می کرد
در گم شدن بعد زمان در آن قاب
پیرمردی
چند توپ، یک عروسک
لای علفهایی خیس خاطره پیدا می کرد
از دور سایه ای اما
یک اسم را در باد زمزمه می کرد
در خلوت آن لحظه پاک رهایی از بوم
موج ، ساکتی برکه احساس را
تا ساحل شکاک نوازش می برد
یک مرغ مهاجر
لای یک بوته کمی عشق پنهان می کرد
.
.
.
در دلهره رفتن و ماندن آنجا
در خلوت و تنهایی مرگ
مرد نقاش
ان آخرین پرده نقاشی را
باز
بی نام خودش،
در خواهش یک خاطره امضا می کرد