
محمود دولت آبادی نویسنده بزرگ ایرانی است که آثار او تقریبا به تمام زبانهای زنده دنیا ترجمه شده است. این نویسنده بزرگ بیشتر با آثاری همچون کلیدر، تربت حیدریه و سلوک شناخته میشود. ما امروز در مجله اینترنتی گلستان فان نگاهی بر بهترین جملات از این نویسنده بزرگ ایرانی خواهیم داشت؛ پس اگر شما نیز به این نویسنده بزرگ علاقه دارید، در ادامه متن همراه ما باشید.
فهرست موضوعات این مطلب
جملات زیبا و جذاب محمود دولت آبادیجملات زیبا از محمود دولت آبادیجملات قصار از محمود دولت آبادی نویسنده بزرگ ایرانیجملات زیبا و جذاب محمود دولت آبادی
اینجا، در این سرزمین هنوز مرز میان تشخّص و خودبینی مشخّص نشده است و از آنجا که نفوس انسانی از نخستین لحظات شکلپذیریشان تحقیر و سرکوب میشوند، بختِ دستیابی به بلوغ را از دست میدهند و پیچخوردگیِ گره در گره غرایز اولیه است که در هر شخص مثل سگی هار در زنجیر قیدهای اجتماعی، اسیر نگهداشته شده است و در انتظار روزی به سر میبرد که بتواند آن زنجیر را بگسلد؛
و آن لحظه هنگامه هجوم فرا میرسد، هجوم و تجاوز به حقوق امثال خود.
(نون نوشتن)
تا چه مایه اندوهناک و دشوار میتواند باشد عالم، وقتی تو هیچ بهانهای برای حضور در آن نداشته باشی.
(سلوک)
اندیشیدن را جدّی بگیریم. اندیشیدن.
آنچه که ما کم داریم، مردان و زنانی هستند که اندیشیدن را جدی گرفته باشند.
اندیشیدن باید به مثابه یک کار مهم تلقی بشود. اندیشه ورزیدن.
بند زبان را ببندیم و بال اندیشه را بگشاییم.
نویسنده نباید فقط در بند گفتن باشد. برای گفتن همیشه وقت هست، اما برای اندیشیدن ممکن است دیر بشود.
چرا یک نویسنده نباید مغز خود را برای اندیشیدن و برای تخیل تربیت کند؟
(نون نوشتن)
گفتم، همان اول کار گفتم که نوشتن داستان کوتاه کار من نیست.
این هنر بزرگ را کافکا داشت.
ولفگانگ بورشرت داشت و میتوانست بدارد که در همان “بیرون، جلو در” جان سپرد و داغش لابد فقط به دل من یکی نیست.
و پیشتر از او چخوف داشت که بالاخره خون قِی میکرد در آن اتاق سرد.
و چند فقرهای هم رومن گاری. آنجا که پرندگان پرواز میکنند میروند در پرو میمیرند.
حالا شما به من بگویید کلاه و کشکول و پالتو و عصای آقای جنابان را چه کسانی از کف میدان کج و قناس جمع خواهد کرد؟
و آن اشیای ریز زینتی را چه کسانی پیدا خواهند کرد؟
مرگان، گاو را پیش آورد، حیوان را چرخاند تا دیگچه زیر پستان های پر شیر، جا بگیرد… مسلمه شروع به دوشیدن شیر کرد:
بخل مکن حیوان! بخل مکن دیگر! ها بگردمش. مهربان. ها و… ها و … و ها … و … سینه بده بخیل.سینه بده مادر جان. بده برم.
ها… ماشاء الله… ها و ماشاء الله… بده بلاگردانت. بده دورت بگردم. بده مادرم.
گاو شیر نمیداد…
فریاد زدهام ،گربسته ام با هر بار مرگ خان عمو.با هر بار مرگ مرگ بیگ محمدت.وبا این بلقیس (بره نر برای کارد است /زاد روزت مبارک ای مرد .ابر مرد یاشیاسان ایل لر بویی.
شیرینی زندگانی بیش از یک بار به کام آدم نمی نشیند;
اما تلخی هایش هر بار تازه اند،
هر بار تازه تر…
انسان از سه چیز درست شده
رنج، کار و عشق
ما به خاطر عشق، رنج مى کشیم
از سر رنج، کار مى کنیم
و در پى کار، عاشق مى شویم…
روزگار همیشه بر یک قرار نمیماند !
روز و شب دارد …
روشنی دارد …
تاریکی دارد …
کم دارد …
بیش دارد …
دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده ،
تمام میشود ، بهار میآید …
پک زدن به سیگار هیچ معنایی ندارد الا نوعی لجاجت با خود، و حتی لجاجت در تداوم نوعی عادت.
عجیب ترین خوی آدمی اینست که می داند فعلی بد و آسیب رسان است، اما آن را انجام می دهد و به کرات هم.
هر آدمی، دانسته و ندانسته، به نوعی در لجاجت با خود به سر می برد, و هیچ دیگری ویرانگر تر از خود آدمی نسبت به خودش نیست!
آدمی به مرور آرام میگیرد
بزرگ میشود
بالغ میشود
و پای اشتباهاتش میایستد
گذشتهاش را قبول میکند،
نادیدهاش نمیگیرد
میفهمد که زندگی یک موهبت است،
یک غنیمت است
یک نعمت است
و نباید آن را فدای آدمهای بیمقدار کرد! اصلا از یک جایی به بعد حال آدم خودش خوب میشود
آدمهای سالم، مثل هم هستند
زیرا خوشبختی یک رنگ دارد!
این بدبختی ست که رنگارنگ است …
بیا وداع کنیم، اگر بنا باشد کسی از ما بماند، همان به که تو بمانی، کینه تو به کار این دنیا بیشتر می آید تا عشق من …
ما به آدمهایی محتاج
هستیم که به آینده ي
بچههایشان فکر کنند،
نه به گذشته ي پدرهایشان
ما را مثل عقرب بار آوردهاند؛ مثل عقرب!
ما مردم، صبح که سر از بالین برمیداریم تا شب که کـپه مرگمان را میگذاریم، مدام همدیگر را میگـَزیم!
بخیلیم؛ بخیل! خوشمان میآید که سر راه دیگران سنگ بیاندازیم؛ خوشمان میآید که دیگران را خوار و فلج ببینیم.
اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را میجوَد! تنگ نظریم ما مردم. تنگ نظر و بخیل! بخیل و بدخواه. وقتی میبینیم دیگری سر گرسنه زمین میگذارد، انگار خیال ما راحت تر است. وقتی میبینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه خاطر جمعی ما هست. انگار که از سرپا بودن همدیگر بیم داریم!
وای بر ناامیدانی که ما هستیم . چون انسان ممکن است بتواند از شر طاعون نیمه جانی در ببرد، اما از شر ناامیدی ممکن نیست جان به عافیت در ببرد. وای بر ناامیدانی که ما هستیم، با این نفرت و ناامیدی که چون بدترین بلاها در روح ما مردم رسوخ کرده و لحظه به لحظه فراگیرتر میشود، چهجور آیندهای در انتظار ما خواهد بود، چه جور آیندهای تدارک دیده شده؟ جنون، جنون، این مردم دارند دچار جنون نومیدی میشوند و… وای بر ناامیدانی که ما هستیم…
ما دیر اومدیم یا زود
هرچه بود به موقع نیامدیم…
فیالواقع که چقدر بیچشم و روست این آدمیزاد!
مثل گرگ، آدم را پاره پاره میکند و فردایش راست راست در خیابان راه میرود. این چه جور گرگی است که تا روز پیش غارت، حتی تا ساعتی پیش از غارت از بره هم رامتر مینماید.
این جماعتی که من میشناسم،
به دو چیز عادت کردهاند نکبت و قدرت!
نکبت را با قناعت تحمل میکنند و قدرت را با ترس و پرستش…
بُگذر تابستان
بُگذر
حالِ من با تو خوب نمیشود،
پاییز حالِ مرا بهتر میشناسد .
«روزم چون روز دیگران میگذرد. اما شب که در میرسد یادها پریشانم میکنند. چه اضطرابی! روز را به سر میبرم اما شبانگاه من و غم یکجا میشویم. همانا عشق در قلب ما جا یافته و ثابت است. چنان چون پیوست انگشتان با دست.»
سلوک/محمود دولت آبادی.
▪️می خواهم حکم کنم سرت را ببرند؛ چه وصیت داری؟
▫️هیچ
▪️کسانت اینجا هست؛ پسرت را می خواهی ببینی؟
▫️نه
▪️زنت را چه؟
▫️نه
▪️مادرت؟
▫️نه
▪️چرا؟ قلب در سینه نداری؟
[گل محمد لبخندی زد]
▪️از چه می خندی؟
[گل محمد پلکهایش را فروبست و گفت]
▫️از پا افتادنِ مرد ؛ دیدنی نیست…
ستایش قدرت از سوی نادارانِ ناتوان، ریشه در باور به ضعف ابدیِ خویش دارد. هنگامی که برابری با قدرت در توان نباشد، امید برابری با آن هم نباشد، در فرومایگان، سازشی درونی رخ می نماید و این سازش راهی به ستایش می یابد. بسا که پاره ای از فرومایگانِ مردم، در گذر از نقطه ی ترس و سپس سازش، به حد ستایش دژخیم خود رسیده اند و تمام عشق های گم کرده ی خویش را در او جستجو کرده و به پندار یافته اند! این هیچ نیست، مگر پناه گرفتن در سایه ی ترس، از ترس.
نمی دانم تو ملتفت شدهای یا نه که بعضی مردها از عمری که دارند، پیرترند…
آدمیزاد فقط با آب و نان و هوا نیست
که زنده است..!
این را دانستم و میدانم که آدم به آدم است
که زنده است،
آدم به عشق آدم زنده است…
جملات زیبا از محمود دولت آبادی
ما به آدمهایی محتاج هستیم که به آینده ي بچههایشان فکر کنند، نه به گذشته ی پدرهایشان
واژگان در شرحِ سکوتِ آدم ها، چه قدر اندک و چه مایه بی بضاعت اند.
دوست داشته شدن از سوی کسی که دوستش می داری آن حس و حالتی است که در واژه ی عام و عادی خوشبختی نمی گنجد.
یک مردمی با دست خالی، پای برهنه و شکم گرسنه چه می توانند بکنند؟
انقلاب! فقط می تواند انقلاب کند و نه هیچ کار دیگری!
انقلاب؟!
فقط انقلاب! اگر ملتی می خواهد زندگانی کند، باید بتواند بجنگد.
جنگ با دشمنی که مشخصا آن را می شناسد.
خودت می گویی ما مردمی هستیم با دست خالی، پای برهنه و شکم گرسنه. خوب؛ دراین جنگ انقلاب، ما مردم چی از دست می دهیم؟!
جانمان؛ جانمان چی؟!
جانمان؟!
وقتی که جان آدم ذلیل و برده شده باشد، دیگر چه قیمتی دارد؟!
محمود دولت آبادی
کلیدر
از آدمهای پرتوقع فاصله بگیر
اینها مقیاست را به هم می زنند
و حرمت مهرت را می شکنند
آنها حافظه ضعیفی دارند
خوبی ها را زود
فراموش می کنند
روز شماری مکن.
حتی اگر فکر میکنی در مهلکه افتادهای روز شماری مکن!
حالا هم لحظه شماری مکن!
شب نمیتواند تمام نشود.
طبیعت شب آن است که برود رو به صبح.
نمیتواند یک جا بماند.
مجبور است بگذرد.
اما وقتی تو ذهنت را اسیر گذر لحظهها کنی،
خودت گذر لحظهها را سنگین و سنگینتر میکنی؛
بگذار شب هم راه خودش را برود. محمود دولت آبادی/طریق بسمل شدن
«ای سرزمین!
کدام فرزندها، در کدام نسل تو را آزاد، آباد و سربلند، با چشمان باور خود خواهند دید؟
ای مادر، ای ایران!
جان زخمی تو در کدام روز هفته التیام خواهد پذیرفت؟
چشمان ما به راه عافیت تو سپید شد.
ای ما نثار عافیت تو»
محمود_دولت_آبادی
چرا فقط نوبت که به ما میرسد دعوای حلال و حرام پیش می آید؟!!
لابد حرام وقتی است که دزدی یک خوشه، یک خوشه باشد،
اما وقتی که خرمن، خرمن باشد، حرام حساب نمیشود؟؟!
” محمود دولت آبادی”
هزار خروار حرف دارم برایت پیش از آن ڪه بیایم پیشات. امّا همین ڪه میآیم و میبینمت، همهشان یڪجا محو میشوند.”
و من، چه بسا به ندرت میگفته باشم ” آخر زبان عشق خموشی است”
یا این ڪه “عشق رفتار میشود؛ چه نیازی به گفتار؟”
سلوڪ
محمود دولت آبادی
جملات قصار از محمود دولت آبادی نویسنده بزرگ ایرانی
او گفت: «آدم سه جور است: مرد، نیمهمرد و هَپَلی هَپو و…»
و توضیح داد:
«هَپَلی هَپو کسی است که میگوید و کاری نمیکند. نیمهمرد کسی است که کاری میکند و میگوید.
اما… مرد آن است که کاری میکند و نمیگوید.»
محمود دولت آبادی
روزی که نوشتی
زندگی یعنی “من _ تو” ،
به اندازه ی آن خطِ باریک و کوچک
دلتنگت شدم ؛
و امروز
آن خط باریک
به اندازهی خط کشی خیابانهاییست
که از تو دور شدهام …!
ادمیزاد گاهی به یک نظر
هوا خواه کسی میشود
گاهی هم صدسال اگر با کسی
دمخور باشد
دلش بار نمی دهد که با او
دست به یک کاسه ببرد
“آنجا یک قهوه خانه بود، اما ننشستیم به نوشیدن دوتا استکان چای.چرا؟
دنیا خراب میشد اگر دقایقی آنجا مینشستیم و نفری یک استکان چای میخوردیم؟
عجله،همیشه عجله!
کدام گوری میخواستم بروم؟
من به بهانه رسیدن به زندگی،
همیشه زندگی را کشته ام…”
مردم را که میشناسی !
مردم از ترسوها خوششان نمیآید، اگرچه خودشان چندان هم شجاع نیستند. آنها از ضعیف و ناتوان بیزارند. اگرچه خودشان هم کمتر قوی و توانا هستند.
این مردمی که من دیدهام خود به خود حامی قدرت هستند. پشت کسی هستند که توانا باشد. اما اگر آن قدرت ضعیف شود، مردم خود به خود از او دور میشوند.
اگر قدرتی که میپسندند از پا در بیاید، آن وقت همین مردم لگدش میکنند و از رویش میگذرند. همین مردم!
کلیدر
محمود دولت آبادی
آدمی به مرور آرام میگیرد، بزرگ میشود بالغ میشود و پای اشتباهاتش میایستد، آنها را به گردن دیگران نمیاندازد و دنبال مقصر نمیگردد گذشتهاش را قبول میکند، نادیدهاش نمیگیرد و اجازه میدهد هر چیزی که بوده در همان گذشته بماند.
آدمی از یک جایی به بعد می فهمد که از حالا باید آیندهاش را از نو بسازد اما به نوعی دیگر میفهمد
که زندگی یک موهبت است، یک غنیمت است،
یک نعمت است و نباید آن را فدای آدمهای بیمقدار کرد! اصلا از یک جایی به بعد حال آدم خودش خوب میشود…
بیخودی این قدر به خودت زهر نریز.
تمام میشوی. مگر آدمیزاد چیست؟
میگویند از سنگ سختتر است،
اما از گل هم نازکتره.
تو خودت را کاهیدهای…
محمود دولت آبادی
کلیدر