داستان و حکایت

داستان گریه دار غم انگیز~ 20 داستان و قصه کوتاه احساسی غمگین

در این بخش 20 داستان گریه دار غم انگیز را گردآوری کرده ایم. این داستان ها و قصه ها بسیار کوتاه هستند و امیدواریم با خواندن این قصه ها برای لحظاتی سرگرم شوید.

فهرست 20 داستان گریه دار غم انگیز زیباعشق شیر به آهوشوخی بی‌جالالاییچشم مادرگریه بر مشکلاتدیوانگیانتظاردلتنگیرسم زمونهروزگار غریبدفتر مشقتنها در برفگم شدنعشق مادریدختر سی‌دی فروشصدقهتلخ‌ترین قراردلقکگل فروشبیست سالگی

عشق شیر به آهو

”شیر نری دلباخته‌‏ی آهوی ماده شد.شیر نگران معشوق بود و می‌‏ترسید به‌ وسیله‏ حیوانات دیگر دریده شود.از دور مواظبش بود…پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می‌نگریست، شیری را دید که به آهو حمله کرد.فوری از جا پرید و جلو آمد.دید ماده شیری است، چقدر زیبا بود…گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.با خود گفت: حتماً گرسنه است.همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…“

شوخی بی‌جا

”هوای راهرو دادگاه گرفته و خفه بود.چهره غضبناک پیرمرد در هم گره خورده بود و پسر مدام با التماس می‌گفت:آقا غلط کردم، تو رو به خدا مرا ببخشید…پیرمرد با غیظ پسر را نگاه کرد و به یاد حرف پزشک افتاد:متاسفم، خانم شما سکته قلبی کرده و در دم… اشک روی گونه‌اش لغزید.باز صدای پسرک در گوشش پیچید:غلط کردم آقا! من فقط شوخی کردم، خانومتان که گوشی را برداشت گفتم:شوهرتان تصادف کرده و مرده! به خدا همین…!“

لالایی

”پیر مرد از صدای خر و پف پیر زن هر شب شکایت داشت.پیر زن هرگز نمی‌پذیرفت.شبی پیر مرد آن صدا را ضبط کرد که صبح حرفش را ثابت کند.اما صبح پیر زن دیگر هرگز بیدار نشد.و آن صدای ضبط شده لالایی هر شب پیر مرد شد…“

چشم مادر

”مادر من فقط یک چشم داشت.من از اون متنفر بودم… اون همیشه مایه خجالت من بود!اون برای امرار معاش خانواده برای معلم‌ها و بچه مدرسه‌ای‌ها غذا می‌پخت.یک روز اومده بود دم در مدرسه که منو به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم،آخه اون چطور تونست این کار رو با من بکنه؟روز بعد یکی از همکلاسی‌ها منو مسخره کرد و گفت: مامان تو فقط یک چشم داره!فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم، کاش مادرم یه جوری گم و گور می‌شد…بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو بخندونی و خوشحال کنی چرا نمی‌میری؟اون هیچ جوابی نداد…دلم می‌خواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم!سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم، اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی…از زندگی، بچه‌ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من…اون سال‌ها منو ندیده بود و همین‌طور نوه‌هاشو…وقتی ایستاده بود دم در بچه‌ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم بی خبر!سرش داد زدم: چطور جرات کردی بیای به خونه‌ی من و بچه‌ها رو بترسونی؟ گم‌شو از اینجا! همین حالا!اون به آرامی جواب داد: اوه خیلی معذرت می‌خوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم و بعد فوراً رفت و از نظر ناپدید شد.یک روز یک دعوتنامه اومد در خونه من در سنگاپور برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم.بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه‌ی قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی.همسایه‌ها گفتن که اون مرده! اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که بدن به من:«ای عزیزترین پسرم،من همیشه به فکر تو بوده‌ام…منو ببخش که به خونت اومدم و بچه‌هاتو ترسوندم!خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا، ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم!وقتی داشتی بزرگ می‌شدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم!آخه میدونی… وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف، یک چشمت رو از دست دادی.به عنوان یک مادر نمی‌تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم؛بنابراین مال خودم رو دادم به تو…برای من اقتخار بود که پسرم می‌تونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو به‌طور کامل ببینه…با همه عشق و علاقه من به تو.مادرت»“

گریه بر مشکلات

”مردم برای ابراز نارضایتی از مشکلاتشان همیشه به سراغ حکیمی می‌رفتند.یک روز، او برای همه یک جُک تعریف کرد و همه قهقهه زدند.بعد از چند دقیقه، آن جُک را تکرار کرد و تعداد کمی خندیدند.وقتی او این جک را برای بار سوم گفت، کسی نخندید.حکیم گفت: شما نمی‌توانید بارها و بارها به یک جُک بخندید، پس چرا برای مشکلات مشابه بارها و بارها گریه می‌کنید؟“

دیوانگی

”از دیوانه‌ای پرسیدند: چه کسی را بیشتر دوست داری؟دیوانه خندید و گفت: عشقم را.گفتند: عشقت کیست؟گفت: عشقی ندارم.خندیدند و گفتند: برای عشقت حاضری چه کارها کنی؟گفت: مانند عاقلان نمی‌شوم، نامردی نمی‌کنم، خیانت نمی‌کنم، دور نمی‌زنم، وعده سرخرمن نمی‌دهم، دروغ نمی‌گویم…دوستش خواهم داشت، تنهایش نمی‌گذارم، می‌پرستمش، بی‌وفایی نمی‌کنم، با او مهربان خواهم بود، برایش فداکاری خواهم کرد، ناراحت و نگرانش نمی‌کنم، غمخوارش می‌شوم…گفتند: ولی اگر تنهایت گذاشت، اگر دوستت نداشت، اگر نامردی کرد و بی‌وفا بود، اگر ترکت کرد چه؟اشک بر چشمانش حلقه زد و گفت: اگر این‌گونه نبود که من دیوانه نمی‌شدم!“

انتظار

”اشتباهی خونه یه خانم مسنی رو گرفتم، اومدم معذرت‌خواهی کنم هی می‌گفت مینا ‌جان تویی؟هی می‌گفتم ببخشید مادر اشتباه گرفتم، باز می‌گفت مینا جان تویی مادر؟می گفتم نه مادر جان اشتباه شده ببخشید!اسم سوم رو که گفت دلم شکست…گفتم آره مادر جون، زنگ زدم احوالتون رو بپرسم.اون قدر ذوق کرد که چشام خیس شد.چه مادر و پدرها و پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هایی که چشم انتظار یه تماس کوچولو از ما هستن…ازشون دریغ نکنیم!“

دلتنگی

”تمام تنم درد میکند، دست‌هایم، بازوهایم…انگار از جنگی تن‌به‌تن بازگشته‌ام!جنگ من با من، جنگ عقل و احساس، جنگ وجدان و دروغ…کاش یکی پیدا می‌شد و به من میگفت چه خبر شده و من در کدام لحظه‌ی زمان گیر افتاده‌ام.من… تنها… متوهم… خسته… نگران… عشق… گناه… زندگی… مرگ…نمی‌دانم چرا نمی‌توانم حتی بنویسم.نمی‌خواهم حتی تصویرم درون آیینه منعکس شود.نمی‌خواهم باشم… نمی‌خواهم بدانم… نمی‌خواهم ببخشم…از همه دلگیرم و بیشتر از همه از خودم…کاش خودم را می‌فهمیدم… کاش امروز این‌همه خسته نبودم!“

رسم زمونه

”یه روزی یکی بهم گفت کاش قلب آدمها روی صورتشون بو‎د.اون روز منظورش رو نفهمیدم‎، به نظرم خنده‌دارترین حرف دنیا اومد، اما اون توی دلش چیزی بود که من نمی‌فهمیدم…در دنیای خودم غرق بودم، هنوز برای عشق آماده نبودم، دست به هر کاری زد که من بفهمم‎.اما انگار فرسنگ‌ها با هم فاصله داشتیم‎…دلش شکست‎، من دلش رو شکستم…اون رفت و دیگه هیچوقت ندیدمش‎.تا اینکه نوبت من هم رسید.عاشق شدم، اما اون ندید، نفهمید‎…هر کاری کردم، دلم میخواست درون قلبم،‎ چیزی که توش هست رو ببینه…اما نخواست، ندید، آماده نبود…‎دلم رو شکست و رفت…چه رسمی داره این دوره زمونه؟!“

روزگار غریب

”چه روز سختی بود و چه مهلکه‌ی رنج آوری…اشک… اشک… اشک…وای که چقدر دل شکستن برایمان آسان است و ما چقدر آسان‌تر نقش بازی میکنیم و تمام رنگ‌های زمین را به جان می‌خریم تا شاید بتوانیم بدترین نقش را برای دیگران رقم بزنیم.کاش می‌دانستم چه کسی را میشود باور کرد.راستی دوست داشتن و بی‌کینه بودن چرا این‌قدر سخت و ناممکن شده است.اشک… اشک… اشک…چرا از باران اشک‌های هم، لذت می‌بریم؟قبل‌ترها چشم‌هایمان از دیدن اندوه غریبه‌ها هم تر میشد!چقدر در این جهان میلیاردی با هم غریبه‌ایم…چقدر حرف‌های نگفته داریم که با خود به گور خواهیم برد…چقدر به بد بودن و بد دیدن و بد ماندن و بد مردن اصرار داریم…چقدر از خدا، از خودمان، از انسان بودن دور شده‌ایم…خدا خودش نجاتمان دهد…“

دفتر مشق

”معلم با عصبانیت دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا…دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم رسوند و با صدای لرزان گفت: بله خانوم؟معلم تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن؟ هـــا؟!فردا مادرت رو میاری مدرسه، می‌خوام در مورد بچه بی‌انضباطش باهاش صحبت كنم!دخترک چونه‌ی لرزونش رو جمع كرد… بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:خانوم… مادرم مریضه… اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن…اونوقت میشه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد…اونوقت میشه برای خواهرم هم شیر خشک بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه…اونوقت قول داده اگه پولی موند، برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاک نكنم و توش بنویسم…اونوقت قول می دم مشقامو…معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند، مکثی کرد و گفت: بشین سارا…“

تنها در برف

”برف، سرما و من و تنهایی و خانه سرد…از پنجره بیرون را نگاه می‌کنم.برف زیر درخشش نور چراغ برق، چه درخشش عجیبی دارد.به گمانم صدای هیاهوی شاد بچه‌ها را می‌شنوم.حتی هیاهوی بزرگترها…برف یکدست کفِ حیاط وسوسه‌ام می‌کند.انگار یاد خاطراتی افتاده‌ام.من و خاطره؟ تلخ یا شیرینش را نمیدانم.اما هر چه بوده آن‌قدر وسوسه‌ام نمی‌کند تا از گرمای خانه به سرمای بیرون گریزی بزنم.احساس خواب آلودگی می‌کنم.ناخودآگاه روی شیشه‌ی بخار گرفته یک خانه می‌کشم…خانه دو تا پنجره دارد و یک دودکش، که گرما از درونش تنوره می‌کشد.خانه پر نور است…من صدای خنده را از درون خانه می‌شنوم…راستی این خانه زاییده کدام خواب من است؟ اینجا سرد و ساکت است.تنها چراغ روشن،کم نور است.من این‌جا تنها هستم…“

گم شدن

”هنوز گاهی میان آدم‌ها گم می‌شوم.کوچه‌ها را بلد شدم.خیابان‌ها را بلد شدم.ماشین‌ها را، مغاز‌ه‌ها را.رنگ‌های چراغ قرمز را.جدول ضرب را حتی…دیگر در راه هیچ مدرسه‌ای گم نمی‌شوم.ولی هنوز گاهی میان آدم‌ها گم می‌شوم.آدم‌ها را بلد نیستم!“

عشق مادری

”وقتی گروه نجات زن جوان را زير آوار پيدا کرد، او مرده بود، اما کمک‌رسانان زير نور چراغ قوه چيز عجيبی ديدند.زن با حالتی عجيب به زمين افتاده، زانو زده و حالت بدنش زير فشار آوار کاملاً تغيير يافته بود.ناجيان تلاش می‌کردند جنازه را بيرون بياورند که گرمای موجودی ظريف را احساس کردند.چند ثانيه بعد سرپرست گروه ديوانه‌وار فرياد زد: بياييد، زود بياييد! يک بچه اين‌جاست، بچه زنده است.وقتي آوار از روی جنازه مادر کنار رفت دختر سه، چهار ماهه‌ای از زير آن بيرون کشيده شد…نوزاد کاملاً سالم و در خواب عميق بود.مردم وقتی بچه را بغل کردند، يک تلفن همراه از لباسش به زمين افتاد که روی صفحه‌ی شکسته آن اين پيام ديده می‌شد:عزيزم، اگر زنده ماندی، هيچوقت فراموش نکن که مادر با تمامی وجودش دوستت داشت…“

دختر سی‌دی فروش

”پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی‌دی فروشی کار می‌کرد.اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت.هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی‌دی می‌خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون…بعد از یک ماه پسرک مرد…وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت، مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد…دخترک دید که تمامی سی‌دی‌ها باز نشده…دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مُرد…می‌دونی چرا گریه می‌کرد؟چون تمام نامه‌های عاشقانه‌اش رو توی جعبه سی‌دی می‌گذاشت و به پسرک می‌داد!“

صدقه

”پيرمردِ خسته کنار صندوق صدقات ایستاد.از جیب جلیقه‌اش اسکناسی بیرون آورد.دستش را دراز کرد طرف صندوق، چشمش به نوشته روی صندوق افتاد:«صدقه عمر را زیاد می‌کند»اسکناس را تا کرد و در جیب جلیقه‌اش گذاشت.“

تلخ‌ترین قرار

”روی نیمکت پارک نشسته بودم و کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید.بهشان سنگ می‌انداختم. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند و جلویم رژه می‌رفتند.ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سر خم کرده، داشت می‌پژمرد.طاقتم تاق شد. از روی نیمکت بلند شدم و ناراحتیم را سرِ کلاغ‌ها خالی کردم.گل را هم زمین انداختم، پامال‌اش کردم، بهش گَند زدم. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد.بعد، یقه‌ی پالتویم را بالا دادم، دست‌هایم را توی جیب‌هایش فرو کردم، راهم را کشیدم و رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِدایش از پشتِ سر آمد.صدای تند قدم‌هایش و حتی صدای نفس‌نفس‌هایش را هم می‌شنیدم.اما به طرفش برنگشتم. حتی برای دعوا، مرافعه، قهر.از پارک خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هایش را می‌شنیدم. می‌دوید و صدایم می‌کرد.آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پشتم بود. کلید را انداختم که در را باز کنم، بنشینم، بروم، برای همیشه.در ماشین را باز کرده نکرده، صدای بوق ترمزی شدید و فریاد ناله‌ای کوتاه توی گوش‌هایم، توی جانم ریخت.تندی برگشتم. دیدمش. پخش خیابان شده بود. به رو جلوی ماشینی افتاده بود که به او زده بود و راننده‌اش داشت توی سرِ خودش می‌زد.سرش به آسفالت خورده بود، پکیده بود و خون، راهش را کشیده بود به سمت جوی کنارِ خیابان می‌رفت.ترس‌خورده و هول به طرفش دویدم و مبهوت، گیج و منگ بالا سرش ایستادم. هاج و واج نگاهش کردم.توی دست چپش بسته‌ی کوچکی قرار داشت که با ظرافت خاص خودش کادوپیچ شده بود. محکم چسبیده بودش.نگاهم رفت، روی آستین مانتویش ماند که بالا شده، ساعتش پیدا بود: چهار و پنج دقیقه.نگاهم برگشت، ساعت خودم را دیدم: پنج و پنج دقیقه.گیج، درب و داغان به ساعت راننده‌ی بخت‌برگشته نگاه کردم: چهار و پنج دقیقه بود!“

دلقک

”مردی نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد؛دکتر گفت: به فلان سیرک برو، آنجا دلقکی هست.اینقدر می‌خنداندت تا غمت یادت برود.مرد لبخند تلخی زد و گفت: من همان دلقکم!“

گل فروش

”رفتم نشستم کنارش گفتم: برای چی نمیری گـُلات رو بفروشی؟گفت: بفروشم کـه چی؟تا دیروز می‌فروختم کـه با پولش آبجی مو ببرم پزشک، دیشب حالش بد شد و مرد.با گریه گفت: تـو می‌خواستی گل بخری؟گفتم: بخرم کـه چی؟تا دیروز می‌خریدم برای عشقم امروز فهمیدم باید فراموشش کنم…!اشکاشو کـه پاک کرد، یه گـل بهم داد گفت: بگیر باید از نو شروع کرد.تـو بدون عشقت…مـن بدون خواهرم…“

بیست سالگی

”وقتی بیست سالم بود، همان روزهایی که همه چیز طعم تازه‌ای دارد و به معنای واقعی جوان هستی.واسه اولین بار گلوم پیش یکی گیر کرد، از اون عشق‌های اساطیری، عاشق زیباترین دختر دانشکده شدم.سلطان دلبری و غرور، تقریباً همه دانشکده بهش پیشنهاد داده بودن و اون همه رو از دم رد کرده بود.حتی یه بار یکی از استادها بهش پیشنهاد ازدواج داد، می‌دونی او در جواب چی گفت؟ گفت: هه!آخه «هه» هم شد جواب؟ استاد هم اون ترم از لجش هممون رو مردود کرد!اما خب من فکر می‌کردم یه جورایی بهم علاقه داره، گاهی وقت‌ها وسط کلاس حس می‌کردم داره من رو یواشکی دید می‌زنه، ولی تا برمی‌گشتم داشت تخته رو نگاه می‌کرد و با دوستش ریز ریز می‌خندید.توی اون مدتی که همکلاسی بودیم من حتی یک کلمه هم نتونسته بودم باهاش صحبت کنم.تا اینکه یه روز وقتی که داشتم بازیگرهای تئاتر جدیدم «باغ آلبالو» اثر چخوف رو انتخاب می‌کردم به سرم زد که اونم توی تئاترم بازی کنه.البته من هیچ وقت از هنرم سوء استفاده نمی‌کردم و این کار رو برخلاف اخلاق‌مداری یه هنرمند می‌دونستم، ولی می‌تونستم به هوای تئاتر حداقل کمی باهاش حرف بزنم.با اینکه حدس می‌زدم شاید کنف بشم و به گفتن یک «هه» قناعت کنه، ولی رفتم پیشش و قضیه رو واسش گفتم، اون هم رو کرد بهم و گفت:اِ…واقعا؟ باغ آلبالو؟ نقش مادام رانوسکی؟گفتم: نه! نقش آنیا، دختر مادام رانوسکی.گفت: ولی من مادام رانوسکی رو خیلی دوست دارم!گفتم: باشه، مادام رانوسکی، تو فقط بیا.خلاصه بهترین روزهای زندگی من شروع شد، صبح‌ها به شوق دیدنش از خواب بیدار می‌شدم، عطر می‌زدم، کلی به خودم می‌رسیدم، سرخوش بودم، توی پلاتو ساعت‌ها بهش خیره می‌موندم و در آخر تمرین تئاتر، گفتگو‌های دلپذیری بین ما شکل می‌گرفت.کاش آن روزها تموم نمی‌شد، چون زمان تکرار شدنی نیست، دیگه هیچ وقت یه جوان بیست ساله نمی‌شم، فقط می‌تونم آرزو کنم خواب آن روزها رو ببینم…تئاتر باغ آلبالوی من به بهترین شکل با بازی آن دختر زیبا اجرا شد و تراژدیک‌ترین اثر واسه من رقم خورد، چون روز قبل از اجرا وقتی داشتیم مهمان‌های ویژه رو دعوت می‌کردیم از من خواست تا واسه نامزدش اون جلو یه صندلی رزرو کنم!از اون روز به بعد من دیگه یه جوان بیست ساله نبودم، بیست سالگی خیلی زودگذره و پس از اون دیگه چیزی واست تازگی نداره!“

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا