
شعر در مورد صبر و آرامش را در گلستان فان قرار دادهایم. این اشعار بسیار زیبا درباره آرامشی است که در پس صبر به وجود میآید. پس اگر به دنبال چنین اشعار زیبا و خاصی هستید، در ادامه همراه سایت ادبی گلستان فان باشید.
اشعار صبر و آرامش
هی گریه پشت گریه و هی صبر پشت صبر
هر کس شنید قلبش از این ماجرا گرفت
بیتا امیری
مرا ای بخت یاری کن چو یار از دست بیرون شد
بده صبری درین کارم که کار از دست بیرون شد
صبرکن بر تلخکامیها که آخر روزگار
چشمهسارِ نوش سازد بوسهگاهِ نیش را
صائب تبریزی
صبر کن ای دل
که صبر سیرت اهل صفاست
چارهٔ عشق احتمال
شرط محبت وفاست
جوانی ام
گوشهی آغوش تو بود
لحظه ای صبر اگر می کردی
پیدایش می کردم
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
شعر صبر و بردباری
صبور باش که اعجاز صبر، هم یعقوب؛
به وصل یار رسانید، هم زلیخا را
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی
تا شب نرود صبح پدیدار نباشد
گر صبر دل از تو هست و گر نیست
هم صبر که چاره دگر نیست
عکس نوشته اشعار درباره صبر و آرامش
گفتم او را که صبر کن که به صبر
هر غمی را که هست پایانیست
انوری
بر وعده مکن صبر که گر صبر نبودی
هرگز نرسیدی مدد از نیست بهستان
فراقم سخت میآید ولیکن صبر میباید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم
سعدی
ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا
به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن
مولانا
گفتیم عشق را،
به صبوری دوا کنیم …
هر روز عشق بیشتر و،
صبر کم تر است …
راهیست بیکرانه غم عشقش و مرا
چون پای صبر نیست به پایان نمیرسم
انوری
مایه ی پرهیزگار قوت صبر است و عقل
عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند
دوش عقلم هوس وصل تو شیدا میکرد
دلم آتشکده و دیده چو دریا میکرد
نقش رخسار تو پیرامن چشمم میگشت
صبر و هوش من دلسوخته یغما میکرد
عبید زاکانی
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
همان یک لحظه اول
که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان
جهان را با همه زیبایی و زشتی
به روی یکدگر ویرانه می کردم
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
که در همسایه صدها گرسنه
چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم
نخستین نعره مستانه را خاموش آن دم، بر لب پیمانه می کردم
عجب صبری خدا دارد
غرق گنه نااميد مشو زدرگاه ما
كه عفو كردن بود در همه دم كار ما
توبه شكستی بيا هر آنچه هستی بيا
اميدواری بجوی ز نام غفار ما
بنده شرمنده تو، خالق بخشنده من
بيا بهشتت دهم مرو تو در نار ما
در دل شب خيز و ريز قطره اشكی ز چشم
كه دوست دارم كند گريه گنهكار ما
خواهم اگر بگذرم ز جمله عاصيان
كيست كه چون و چرا كند ز كردار ما
حبيب چايچيان
این نمکدان خدا جنس عجیبی دارد
هر چقدر می شکنیم باز نمک ها دارد
علی شهابی
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کـن آن جا
ز پس صبر تـو را او به سـر صـدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
مولانا
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
بسی بر خواند ازین افسانه با دل
چو عشق آمد کجا صبر و کجا دل
صبوری کرد با غمهای دوری
هم آخر شادمان شد زان صبوری
نظامی
بر عشق توام، نه صبر پیداست نه دل
بی روی توام، نه عقل برجاست نه دل
این غم که مراست، کوه قافست نه غم
این دل که تراست، سنگ خاراست نه دل
رودکی
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند
میتوانم بود بی تو، تاب تنهاییم هست
امتحان صبر خود کردم، شکیباییم هست
سوی تو گویم نخواهم آمد اما، میشنو
ایستاده بر در دل، صد تقاضاییم هست
وحشی بافقی
شعر درباره صبر و آرامش ابدی
برای ساختن کشتی آرزوهایت
هر چقدر هم که سخت باشد صبر کن
چرا که قایق کاغذی رویاها
خیلی زودتر از آنچه فکر میکنی
زیر آب خواهد رفت
رسول یونان
قول دادهام،
هنگام شنیدن نامت بیخیال باشم
از این قول درگُذر
چرا که با شنیدن نامت
صبر ایوب را کم دارم
برای فریاد نزدن
نزار قبانی
… نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر ، سحر نزدیک است
هردم این بانگ برآرم از دل
وای، این شب چقدر تاریک است!
خندهای کو که به دل انگیزم؟
قطرهای کو که به دریا ریزم؟
صخرهای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من ، لیک، غمی غمناک است…
سهراب سپهری
چه غم وقتی جهان از عشق نامی تازه می گیرد
از این بی آبرویی نام ما آوازه می گیرد
من از خوش باوری در پیله ی خود فکر می کردم
خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می گیرد
به روی ما به شرط بندگی در می گشاید عشق
عجب داروغه ای! باج سر دروازه می گیرد
چرا ای مرگ می خندی؟ نه می خوانی، نه می بندی!
کتابی را که از خون جگر شیرازه می گیرد
ملال آورتر از تکرار رنجی نیست در عالم
نخستین روز خلقت غنچه را خمیازه می گیرد
فاضل نظری
دلدار بود دین و دل و طاقت و قرار
چون او برفت رفت به یکبار هر چهار
گویند صبرکن که بیاید نگار تو
آن روز صبر رفت که رفت از برم نگار
جایی که یار نیست دلم را قرار نیست
من آزمودهام دل خود را هزار بار
عاقل به اختیار نخواهد هلاک خویش
پیش از هلاک من زکفم رفت اختیار
تا یار هست از پی کاری نمی روم
دلداده را چکار به از عشق روی یار
شوریدگی نکوست به سودای زلف دوست
دیوانگی خوشست به امید چشم یار
آخر نمود بخت مرا زلف یار من
چون خویش سرنگون و پریشان و بیقرار
غم صدهزار مرتبه گرد جهان بگشت
جز من نیافت همدمی از خلق روزگار
قاآنی از جفای جهان هیچ غم مخور
می خور به یمن عاطفت صاحب اختیار
قاآنی
ای خیالت در دل من هر سحور
میخرامد همچو مه یک پاره نور
نقش خوبت در میان جان ما
آتش و شور افکند وانگه چه شور
آتشی کردی و گویی صبر کن
من ندانم صبر کردن در تنور
یاد داری کآمدی تو دوش مست
ماه بودی یا پری یا جان حور
آن سخنهایی که گفتی چون شکر
وان اشارتها که میکردی ز دور
دست بر لب میزدی یعنی که تو
از برای این دل من برمشور
دست بر لب مینهی یعنی که صبر
با لب لعلت کجا ماند صبور
رو به بالا میکنی یعنی خدا
چشم بد را از جمالم دار دور
ای تو پاک از نقشها وز روی تو
هر زمانی یوسفی اندر صدور
مولانا
شعر فلسفی صبر و آرامش
دلم بهانه تو را دارد
تو میدانی بهانه چیست؟
بهانه همان است که شبها
خواب از چشم من میدزدد
بهانه همان است که روزها
میان انبوهی از آدم ها
چشمانم را پی تو میگرداند
بهانه همان صبری است
که به لبانم سکوت میدهد
تا گلایهای نکنم از نبودنت
این همه شهد و شکر کز سخنم می ریزد
اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند
حافظ
هزار مرتبه کردم فرار و دیدم باز
تو از کرم به من آغوش خویش کردی باز
به لطف و رحمت و عفو و کرامتت نازم
که میکشی تو ز عبد فراری خود ناز
ناامید از در رحمت به کجا شاید رفت
یا رب از هر چه خطا رفت هزار استغفار
بشناسید خدا را
هر کجا یاد خدا هست
سقف آن خانه قشنگ است
فریدون مشیری
خود را به خدا بسپار، آن لحظه که گریانی
آن لحظه که از غمها، بی تابی و حیرانی
خود را به خدا بسپار، چون اوست نوازشگر
چون ناز تو میخواهد، او را ز درون بنگر
بهمن میزانی
تو از هر در که باز آیی بدین خوبی و زیبایی
دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی
سعدی
با صبر تویی محرم روسخت تویی در غم
شمشیر زبان برکش وز صبر و سپر برگو
ای آنکه سپهر را پر از ابر کنی
وز لطف نظر به سوی هر گبر کنی
کردند تمام خانه های تو خراب
ای خانه خراب تا به کی صبر کنی
چنان حلمی و تمکینی چنان صبر خداوندی
که اندر صبر ایوبش نتاند بود یار ای دل