
در این مطلب مجموعه ای از اشعار بازی روزگار درباره زندگی و روزگار با شعر کوتاه و بلند سنگین ارائه کرده ایم. امیدواریم این اشعار درباره چرخ روزگار مورد توجه شما قرار بگیرد با ما همراه باشید.
فهرست موضوعات این مطلب
اشعار بازی روزگار از شاعران مختلفشعر روزگار عاشقانهشعر دو بیتی وفای روزگاراشعار زیبای بازی روزگار و زندگیاشعار بازی روزگار از شاعران مختلف
روزگاریست که دگرابر و باد مه و خورشید و فلک در کار نیستحرف حافظ ٍ سعدی ِ سهرابوحتی سهراب ِ در کار نیستعشق مجنون ٍیاد لیلیدگر در کار نیست …کار ما شایدگفتن چهار لغت با وزن استوای خدایا !آهنگ …وزن و آهنگ دگر در کار نیستبه عشق و عاشقی بی حرمتی کردن خطاستنمایان استکه عشق و عاشقی همدگر در ما نیست …بوسه بر لب میزنیمبا شهوتخاک عالم بر سرم !بوسه هم در کار نیستآقا فرهاد کجایی ؟کوه کنکندن کوه دگر در ما نیست …پول و شهرت ٍ پست و جاههمش در کار است !ما لیاقت داشتیمتا به قرن پنج و شیشیا همین سی سال پیش !نامه های فروغکه به عشقش میگفتعزیزمخودتو خسته نکنمن به عشقت تشنمنه به ارز و به ریالبی خیالیاد سهراب بخیردرباره او حرف نزنبی حرفآقا بوداو به مادر میگفت : بهتر از برگ یه گلمهر مادر هر روزدر کار استحیفقدر دانی دگر در کار نیستکار ما بی کاریستسعدیامرد نکونامدگر نیست ٍ چه مرده ٍ چه زندهحضرت حافظ کل قرآنبه قرآنیاد آن نازل قرآندگر در کار نیستخلاصه …روزگار غریبی ستشنیدی ؟حکم دادگاه قضایی برای بوسهبه اندازه دزدی ست !!عجیب استعشق بازی دزدی ست ؟؟در انتها باید بگمکار ما شاید بی کاریستپست باید باشد کسیعمر او بر این تباهی بگذردشایداین نیز بگذرد …
شاعر هادی مرسلی
شعر روزگار عاشقانه
معشوقه به رنگ روزگارست
با گردش روزگار یارست
برگشت چو روزگار و آن نیز
نوعی ز جفای روزگارست
زمان را از روز ازل ما ساختیماز وقتی که به دنیا آمدیم ما باختیمیک به یک ، چند به چند؛ گاهی صدها تنهر کدام به نحوی عمر خود را باختیمدر این بازی سخت، روزگار گاهی داور نداشتگرنه ما در همان خطای اول همه چیز را باختیمگاهی سپهر و فلک مانع شدندتا هر چه را می توانستیم، ساختیمتا نشانمان دهد یگانه داور حقهمه چیز ماند و فقط ما باختیماین یگانه رسم روزگار خواهد ماندتا نشانمان دهد که بد بودیم که باختیمگرنه بزرگان عرصه عشق همه ماندندپس چرا ما کوته دلان باختیمفردوسی و سعدی ، حافظ و شهریارمن و امثال تو،تا ما شویم باختیمرمز ماندن همه در اعمال استگرنه این دنیا را با بدی ها ساختیمخوب شدن کار هر شیاد نیستخوبی و رندی راهم به حافظ باختیمآمدیم تا شعر دیگر گوییمشعر را هم به شاهنامه فردوسی باختیمآمدیم ضرب زنیم وبا مثل کاری کنیمضرب و المثل را هم به بوستان سعدی باختیمشعرهای عارفانه نابکارآخر به مولانا در بند باختیمآمدیم و آمدیم و آمدیم؟تعصب را هم به شهریار باختیمبه هر دری زدیم تا که گوییم ساختیمآمدند و گفتند و باختی ؟!باختیم.
شعر دو بیتی وفای روزگار
از جفای ظالمان و گرم و سرد روزگار
یک جهان مظلوم را لب خشک نانی دیده تر
اشکم گورست و پهلوی لحد بر پشت خاک
گر کسی خواهد که اندر مأمنی سازد مقر
نفس پرستی بدترین معبودِ نزدِ کردگارآنقدر منفور که گردد لعن و نفرین روزگار
گر ابوجهل بت پرست بود نفع بت بودش به سودقبل از آن که بت پرست باشد هوایِ نفس ستود
حضرت عیسی نقاب است بر مسیحی در هوسحضرت موسی بهانه است بر یهودی در نَفَس
نام احمد را مسلمان می کشد بر خود یدکظاهرا درحج به احرام است به دل فسخِ فدک
در شناسنامه نوشتند مذهب او شیعه استدر عمل ترک الصلاه است و ربا دل پیشه است
پشت ماشینش نوشته روزی در دست خداستکم فروشی می کند او پس هوس او را خداست
در اداره تا اذان گویند به صف گشته نمازپارتی بازی می کند باندی درست کرده دراز
پس مسیحی و یهودی و مسلمانی نقاب استچو به باطن ما هوا را میپرستیم پس عذاب است
خیلی از ماها به ظاهر مَسلَکِ دین خداییمپرده ها برداشته گردد بنده های نفس ماییم
اعتماد بنفس گفتند داشته باشیم بس خطاستاشتباه گفتند بزرگان اعتماد قطعا خداست
پس، توکلت علی الله یعنی ماها بنده ایمبنده باید بنده باشد غافلیم شرمنده ایم
حافظا برنفس خودغالب شو،عبدی کن به ربتا به فرموده ی احمد تو نگردی در غضب
شاعر حافظ کریمی [ لسان الحال]
اشعار زیبای بازی روزگار و زندگی
صد لطف از کردگار وز لب تو یک سخن
صد ستم از روزگار وز دل تو یک جفا
از رخ تو کس نداد هیچ نشانی تمام
وز مژه تو نکرد هیچ خدنگی خطا
زمانه واژه ی عجیبی است.
چرخی دارد که می چرخد و فرق نمی گذارد.
گاهی از خود می پرسیم به راستی چه کسی گردانه ی روزگار را
می چرخاند که گاه پستی دارد و گاه بلندی.