
ویکتور فرانکل روانپزشک بزرگ اتریشی بود که جنبش بزرگ معنا درمانی را بنیان گذاشت. او همچنین نویسنده کتاب پُر فروش انسان در جستجوی معنا نیز هست و از این رو در بین روانشناسان و علاقهمندان به این حوزه بسیار معروف است. در ادامه بهترین و خاصترین جملات ویکتور فرانکل را قرار دادهایم.
فهرست موضوعات این مطلب
ویکتور فرانکل که بود؟جملات بسیار خاص و تاثیرگذار از ویکتور فرانکلجملاتی از ویکتور فرانکل روان پزشک بزرگمتنهای بسیار زیبا از ویکتور فرانکلجملات فلسفی از ویکتور فرانکلویکتور فرانکل که بود؟
ویکتور فرانکل در ۱۹۰۵ در وین بهدنیا آمد. در دوران دبیرستان او مشتاقانه آرای فیلسوفان طبیعی را مطالعه میکرد و در سخنرانیهای مربوط به روانشناسی عمومی شرکت میکرد. در همین دوره او با روانکاوی آشنا شد. فرانکل در ۱۶ سالگی مکاتباتش را با فروید آغاز کرد و یکی از دستنوشتههایش را در حیطه روانکاوی برای او فرستاد که این دستنوشته سه سال بعد در نشریه بینالمللی روانکاوی چاپ شد. فرانکل یک سال بعد، فروید را ملاقات کرد اما به مرور زمان، گرایشهای نظریاش به آرای آلفرد آدلر نزدیکتر شده بود. او در سال ۱۹۲۵ مقالهای را در نشریهٔ بینالمللی روانشناسی فردی منتشر کرد و در آن با تمرکز بر مفاهیم معنا و ارزش به بررسی تفاوتهای فلسفه و روانشناسی پرداخت.
بین سالهای ۱۹۳۰ و ۱۹۳۸ فرانکل در بیمارستان روانی وین به عنوان رئیس بخش خودکشی زنان مشغول به کار شد و در سال ۱۹۳۸ که آلمان به اتریش حمله کرد، او بهطور خصوصی کارش را به عنوان عصبشناس و روانپزشک شروع کرده بود.
او در ۱۹۴۹ از دو دانشگاه وین و آدیتشنالی موفق به گرفتن درجه دکترای اعصاب و روان شد. در ضمن او از ۱۲۰ دانشگاه در سراسر جهان دکترای افتخاری گرفت.
فرانکل به علت یهودی بودن در سالهای ۱۹۴۲ تا ۱۹۴۵ به وسیله نازیها ابتدا در اردوگاه آشویتس و سپس در اردوگاه کار اجباری داخائو زندانی شد. تجارب او در این اردوگاهها موجب شد مکتب جدیدی را در روانشناسی بنیانگذاری کند که معنادرمانی یا لوگوتراپی نامیده میشود.
او پس از پایان جنگ جهانی دوم ریاست بخش اعصاب بیمارستانی در وین را به عهده گرفت و به مقام استادی دانشگاه در رشته عصبشناسی و روانپزشکی نایل آمد. در سالهای ۱۹۷۰ تا ۱۹۷۳ استاد دانشگاه بیناللملی سن دیگو بود و نظریه معنا درمانیاش در میان روانشناسان و روانپزشکان پیروان زیادی دارد.
فرانکل در سپتامبر ۱۹۹۷ در سن ۹۲ سالگی در وین درگذشت.
جملات بسیار خاص و تاثیرگذار از ویکتور فرانکل
«طوری زندگی کنید که گویی برای بار دوم است زندگی میکنید و گویی اولینبار است به اندازهٔ حالا اشتباه عمل میکنید!»
اگر ما فناناپذیر بودیم میتوانستیم همهچیز را به تعویق بیاندازیم، واقعاً همهچیز را. زیرا اصلاً اهمیتی نداشت که کار خاصی را همین حالا انجام دهیم، یا فردا، یا پسفردا، یا یک سال دیگر، ده سال دیگر یا هر وقت. نه مرگی در کار بود و نه پایانی پیش رویمان نمایان میشد، در این صورت احتمالات ما هیچ حدوحصری نداشت. هیچ دلیلی نداشتیم که کار بخصوصی را هماینک به انجام برسانیم یا مثل حالا خود را تسلیم یک تجربه کنیم- زمان همیشه بود، ما نیز همیشه وقت داشتیم، وقت نامتناهی. برعکس، این واقعیت که ما مرگپذیریم، زندگیمان فانی است، زمان و احتمالاتمان محدود است انجام هر کاری را برایمان معنادار میکند؛ کارهایی از قبیل اینکه از امکان پیش رویمان استفاده کنیم و برای عملی کردنش آن را به واقعیت تبدیل کنیم، از وقتمان بهرهمند شویم و آن را به خود اختصاص دهیم. مرگ بیاختیار ما را به انجام چنین کارهایی وادار میکند. بنابراین، مرگ زمینهای فراهم میکند تا بودنمان به مسئولیتپذیر بودن تبدیل شود.
آنچه از زندگی باقی میماند، آنچه از ما باقی خواهد ماند، آنچه میتواند پس از ما به جا بماند همان چیزیست که در طول زندگیمان به دست آوردهایم، همان چیزی که میتواند همچنان تأثیرگذار باشد، از ما پیشی بگیرد و فراتر از ما پیش رود. اثربخشی زندگی ما غیرمادی است و از این نظر به رادیوم شباهت دارد، رادیومی که شکل فیزیکی آن نیز در طول بقایش (مواد رادیواکتیو عمر محدودی دارند) به طرز چشمگیری به انرژی تابشی تبدیل میشود و هرگز به ماده بازنمیگردد. آنچه ما به دنیا ساطع میکنیم، امواجی که از موجود بودنمان نشأت میگیرد، تنها چیزیست که مدتها پس از مردنمان از ما باقی خواهد ماند.
در حقیقت، سرنوشت از کلیت زندگی ما جدانشدنی است و حتی کوچکترین بخش از آنچه برایمان مقدر شده نمیتواند بدون نابود کردن کل- یعنی پیکربندی وجود ما- از این کلیت جدا شود.
در حقیقت، سرنوشت از کلیت زندگی ما جدانشدنی است و حتی کوچکترین بخش از آنچه برایمان مقدر شده نمیتواند بدون نابود کردن کل- یعنی پیکربندی وجود ما- از این کلیت جدا شود.
زندگی به معنای تحت پرسش قرار گرفتن و پاسخگو بودن است؛ هر فرد باید مسئول وجود خود باشد. زندگی دیگر در نظر ما امری مفروض نیست بلکه موهبتیست که ما اهدا شده و هر لحظهٔ آن یک وظیفه است. بنابراین، هر چه زندگی دشوارتر باشد معنای غنیتری خواهد داشت
شاد بودن بهخودیخود چنان هدفی را برآورده نمیکند، خوشیها به زندگی ما معنا نمیبخشند. در مقابل، او یادآور میشود که حتی قسمتهای تیره و غمگین زندگیمان میتواند برای ما دوران بلوغ و یافتن معنا به شمار آید. او حتی ادعا میکند که هر چه زندگی دشوارتر باشد، مشکلات و چالشها نیز معنادارتر است. وی پی برده است که روش برخورد ما با بخشهای دشوار زندگیمان نشاندهندهٔ شخصیت وجودی ماست.
مسلماً، متوجه شدهایم که معنای زندگیمان تا حدی زیادی متشکل است از چگونگی ارتباط ما با سرنوشت بیرونیمان، چگونگی برخورد ما با سرنوشت وقتی دیگر نمیتوانیم آن را شکل دهیم یا وقتی از آغاز تغییرناپذیر بوده است
در واقع، نمیتوان عشق را به دست آورد، عشق پاداش نیست، بلکه یک موهبت است. بنابراین در مسیر عشق، فرد چیزهایی از سرِ «لطف» به دست میآورد که درغیراینصورت باید برایشان تلاش میکرد یا دست به اقدامی میزد: تحقق منحصربهفرد بودن و فردیت. زیرا این طبیعت عشق است که باعث میشود معشوقمان را منحصربهفرد و فردی خاص ببینیم.
تحقق معنا در زندگی در سه جهت اصلی امکانپذیر است: انسانها میتوانند به وجود و بودنشان معنا بدهند. ابتدا با کار کردن، رفتار کردن، خلق کردن- کاری را به منصه ظهور گذاشتن؛ دوم، با تجربه کردن طبیعت، هنر یا عشق ورزیدن به دیگران؛ و سوم، انسانها میتوانند یابندهٔ معنا باشند حتی اگر یافتن ارزش زندگی در هیچ یک از دو راه اول برایشان امکانپذیر نباشد- به عبارت دیگر، دقیقاً وقتی آنها در مقابل محدودیتهای تغییرناپذیر، مقدر و اجتنابناپذیر امکاناتشان موضع میگیرند متوجه میشوند که چطور خود را با این محدودیت وفق میدهند، نسبت بهآنها واکنش نشان میدهند، چطور این تقدیر را میپذیرند.
اگر باتوجه به احتمالات، زندگی همیشه معنا دارد، اگر پر کردن هر لحظهٔ زندگی از چنین معنای مدام در حال تغییری فقط به ما بستگی دارد، اگر به عمل درآوردن این معنا کاملاً وظیفهٔ ما و حاصل تصمیم ما است، پس مسلماً باید یک نکتهٔ دیگر را نیز بدانیم: تنها چیزی که قطعاً پوچ و بیمعنا است… مفتومسلم از دست دادن زندگیتان است
وقتی او را در اردوگاه دیدم در شرایط وحشتناکی بود و بیماری لاعلاجی داشت که از آن مطلع بود. چند روز قبل از اینکه از دنیا برود، گفت: «از تقدیر سپاسگزارم که مرا به اینجا آورد. در زندگی بورژوآیی سابقم آرزو داشتم که فرد فرهیختهای باشم اما دربارهاش زیاد جدی نبودم. اما حالا علیرغم همهچیز خوشحالم. حالا همهچیز برایم جدی شده و میتوانم و باید خودم را اثبات کنم.» وقتی این جملات را میگفت از آنچه قبلاً میدانستم نیز سرحالتر بود. بدین ترتیب او خوشبخت بود و موفق شده بود خواسته یا آرزوی ریلکه برای هر انسانی را به تحقق برساند: اینکه «بتواند با مرگ خود بمیرد.»
ما برای برخی دیگر متن آواز امیدبخش بود، بهخصوص این قسمت آن: … آیندهمان هر چه میخواهد باشد: همچنان میخواهیم به زندگی آری بگوییم، چرا که یک روز زمان آن فرا خواهد رسید- آن وقت آزاد خواهیم شد!
«اگر من برای خودم نباشم، چه کسی برای من خواهد بود؟ اگر برای دیگران نباشم، پس چه هستم؟ و اگر قرار است حالا نباشم، پس کی؟» این جملات برای فرانکل بیانگر این موضوع است که هر یک از ما هدف منحصربهفرد زندگی خودش را دارد و خدمت به دیگران آن را شریف میگرداند.
از نظر فرانکل، عدم آگاهیای که در وین پس از جنگ با آن روبهرو بود به دو عامل مربوط میشد: پراکندگی اردوگاههای مرگ نازیها و بیخبری شهروندان وینی نسبت به سرنوشت همسایگانشان که در آن اردوگاهها زندانی شده و جانشان را از دست داده بودند. او یادآور میشود که انگیزهٔ اصلی عدم آگاهی،فرار از احساس مسئولیت یا احساس گناه درقبال آن جنایتهاست. وی دریافت که مردم بهطور کلی، توسط حاکمان مستبد خود به ندانستن تشویق میشوند، حقیقتی که امروزه نیز در زندگی وجود دارد.
چشمانداز ما به وقایع زندگی- آنچه از آنها برای خود میسازیم- بسیار بیشتر از آنچه برایمان رخ میدهد اهمیت دارد. «سرنوشت»، رخدادی خارج از کنترل ماست. بااینوجود، هر یک از ما نسبت به چگونگی مرتبط بودن آن وقایع با خود، مسئول هستیم.
فرانکل یک دهه پیش از اینکه نازیها او را به اردوگاههای مرگ بفرستند به برنامهٔ موفقیتآمیزی برای پیشگیری از خودکشی دست یافته بود. در دانشکدههای آلمانی آن دوران، محصلان جوان بعد از دریافت نمرات آزمونهایی که نشان میداد آیا به آموزش بیشتر نیاز دارند یا خیر دست به خودکشی میزدند. اما از نظر فرانکل، خودکشی نشاندهندهٔ عظمت پوچی و بیهدفی است. بنابر نوشتههای او: «خودکشی هرگز نمیتواند مشکلی را حل کند» یا پاسخگوی پرسشی که زندگی از ما دارد، باشد. فرانکل تأکید داشت که بجای تمرکز و بزرگنمایی پیآمد فاجعهانگیز نمرات کم، دانشجویان باید به آرزوهای بزرگتر زندگیشان بیاندیشند. به گزارش برخی از منابع، برنامهٔ او در سال اول اجرایش آمار خودکشیها را به صفر رساند. بنا به گفتهٔ فیلسوف آلمانی، فردریش نیچه «هر که چراییای برای زندگی کردن دارد میتواند تقریباً هر چگونگیای را نیز تحمل کند.» فرانکل این قاعدهٔ کلی را به عنوان توضیحی برای اشتیاق به زنده ماندن برخی از همبندانش در نظر میگیرد. از نظر فرانکل، آنهایی که معنا و هدفی والاتر در زندگیشان یافته بودند، آنهایی که این رؤیا را در ذهنشان میپروراندند که چقدر میتوانند مؤثر واقع شوند، بیشتر از افرادی که تسلیم شده بودند، زنده میماندند.
فرانکل متوجه شد دیدگاه مادیای که در آن مردم بیفکرانه در پی مصرفگرایی و چشم دوختن به خریدهای آتی هستند، مظهر یک زندگی پوچ و بیمعناست و طبق گفتهٔ خود او این همان سبک زندگیست که بدون توجه به اصول اخلاقی فقط همهچیز را بهراحتی سر کشیدن نوشیدنی مصرف میکنیم. چنین اشتیاقی به مصرفگرایی امروزه به بینشی غالب تبدیل گشته است، اشتیاقی عاری از هرگونه معنای والاتر و یا هدف باطنی. به علاوه، تنزل شأن انسانی به وسیلهٔ سیستم اقتصادیای که شأن مردان و زنان کارگر را در حد «لوازم مطلق» پایین آورده، سیستمی که چند دهه پیش از سخنرانیهای فرانکل بر سر کار بوده است، آنها را به «وسیلهٔ» کسب ثروت برای دیگران تبدیل کرده بود. فرانکل درحالیکه معتقد بود یک انسان هرگز نباید وسیلهای برای رسیدن به هدف باشد این مسئله را اهانت به شأن بشری میدانست.
پاسخهایی که باید به پرسشهای خاص زندگی بدهیم دیگر نمیتواند در کلمات باشد بلکه فقط در اعمال ما وجود دارد و بیش از این در زندگی کردن، در تمامِ بودن ما! همانگونه که احساس کردیم، پرسشهای زندگیمان میتواند فقط با مسئولیتپذیر بودن هر یک از ما در برابر زندگی خود، پاسخ داده شود.
اگر اکنون بخواهیم آنچه را دربارهٔ معنای زندگی بیان کردیم به طور خلاصه شرح دهیم باید بگوییم: زندگی به معنای تحت پرسش قرار گرفتن و پاسخگو بودن است؛ هر فرد باید مسئول وجود خود باشد. زندگی دیگر در نظر ما امری مفروض نیست بلکه موهبتیست که ما اهدا شده و هر لحظهٔ آن یک وظیفه است. بنابراین، هر چه زندگی دشوارتر باشد معنای غنیتری خواهد داشت. یک ورزشکار، یک کوهنورد که فعالانه در طلب وظیفه و تمرین است حتی برای خودش شرایط دشوارتری فراهم میکند: وقتی با صخرهای روبهرو میشود که بالا رفتن از آن کار دشواریست و یا حتی با نوع دشوارتری از آن دستوپنجه نرم میکند چقدر احساس خوشحالی میکند. بااینحال، باید توجه داشته باشیم که افراد متدین در زمینهٔ درک مفهوم زندگی و وجود خود از افراد دیگر متمایزند و یک قدم فراتر از کسانی هستند که زندگیشان را فقط یک وظیفه میپندارند. آنها در زندگی نیرویی را تجربه میکنند که وظیفه را در اختیارشان قرار میدهد یا پیش از اعطای وظیفه آنها را آماده میگرداند- موجودی الهی! به عبارت دیگر، انسانهای متدین زندگیشان را یک رسالت الهی میپندارند.
بنا به گفتهٔ فیلسوف آلمانی، فردریش نیچه «هر که چراییای برای زندگی کردن دارد میتواند تقریباً هر چگونگیای را نیز تحمل کند.» فرانکل این قاعدهٔ کلی را به عنوان توضیحی برای اشتیاق به زنده ماندن برخی از همبندانش در نظر میگیرد. از نظر فرانکل، آنهایی که معنا و هدفی والاتر در زندگیشان یافته بودند، آنهایی که این رؤیا را در ذهنشان میپروراندند که چقدر میتوانند مؤثر واقع شوند، بیشتر از افرادی که تسلیم شده بودند، زنده میماندند.
زندگی نوعی مسئولیت است، تکلیفی عظیم و فردی. مطمئناً، زندگی خوشی نیز دارد اما نمیتوان در پی آن رفت، نمیتوان برای بودنش اراده کرد در عوض، باید خودبهخود به وجود آید و در واقع، همچون نتیجهای که خودبهخود حادث میشود ناخودآگاه ایجاد میگردد: شادی و خوشبختی هرگز نباید و نمیتواند هدف باشد بلکه فقط میتواند نتیجه باشد
مسئلهٔ حائز اهمیت فقط این است که انسان چطور میتواند در چرخهٔ زندگیاش جای خود را پُر کند. اینکه یک زندگی به درد بخور باشد به میزان گستردگی دامنهٔ فعالیت فرد بستگی ندارد بلکه فقط به پُر کردن چرخهٔ زندگی مرتبط است.
جملاتی از ویکتور فرانکل روان پزشک بزرگ
میدانی اغلب مردم پیشرفتهای بیرونی را دستاورد میدانند اما دستاورد همیشه آنگونه نیست. گاهی دستاورد، درونی است و میتواند به شکل نگاه و نگرشی باشد که پس از تجربه تلخیها به دست میآوری. تا قبل از آن اینطور به مسئله نگاه نکرده بودم.
پاشیدن صفحه شطرنج دقیقاً مانند رفتار خودکشی است: فرد زندگیاش را دور میاندازد و خیال میکند به این طریق راهحلی برای یک مشکل بهظاهر غیرقابل حل پیدا کرده است. او نمیداند که با این رفتار درواقع قواعد زندگی را زیر پا گذاشته است- درست همانطور که در مثال ما شطرنجباز به قواعد بازی شطرنج بیاحترامی کرده است. درحالیکه ممکن بود آن مشکل با حرکت یک اسب، شاه-قلعه یا خدا میداند یک حرکت دیگر حل شود؛ دستکم با یک حرکت ساده این امر امکانپذیر بود ولی مطمئناً نه با رفتاری که شرح داده شد. خودکشی نیز زیر پا گذاشتن قواعد بازی زندگی است؛ قوانین زندگی معنادار از ما انتظار ندارند تا به هر قیمتی برنده شویم اما این انتظار را دارند که هرگز دست از نبرد نکشیم.
«امید به تعویق افتاده دل را بیمار میکند»
پاشیدن صفحه شطرنج دقیقاً مانند رفتار خودکشی است: فرد زندگیاش را دور میاندازد و خیال میکند به این طریق راهحلی برای یک مشکل بهظاهر غیرقابل حل پیدا کرده است. او نمیداند که با این رفتار درواقع قواعد زندگی را زیر پا گذاشته است- درست همانطور که در مثال ما شطرنجباز به قواعد بازی شطرنج بیاحترامی کرده است. درحالیکه ممکن بود آن مشکل با حرکت یک اسب، شاه-قلعه یا خدا میداند یک حرکت دیگر حل شود؛ دستکم با یک حرکت ساده این امر امکانپذیر بود ولی مطمئناً نه با رفتاری که شرح داده شد. خودکشی نیز زیر پا گذاشتن قواعد بازی زندگی است؛ قوانین زندگی معنادار از ما انتظار ندارند تا به هر قیمتی برنده شویم اما این انتظار را دارند که هرگز دست از نبرد نکشیم.
امروزه نوع نگرش ما به زندگی بهسختی جایی برای باورِ به معنا باقی گذاشته است. ما در یک دوره پساجنگ زندگی میکنیم؛ در اینجا از یک اصطلاح روزنامهنگاری استفاده میکنم. امروزه وضعیت ذهن و شرایط روانی یک آدم معمولی بهطور دقیق اینگونه توصیف میشود: «ازلحاظ معنوی ویرانشده». این وضعیت خود بهتنهایی بهقدر کافی بد است؛
اگر امروز نمیتوانیم دست روی دست گذاشته و بیکار بنشینیم، دقیقاً به این خاطر است که فردبهفرد ما، نقش خود را در چرایی و نحوه «پیشرفت» هر چیزی تعیینکننده میدانیم. در این خصوص آگاهیم در حقیقت پیشرفت درونی فقط برای هر فرد امکانپذیر است، درحالیکه پیشرفت جمعی در بهترین حالتِ آن شامل پیشرفت فناورانه است و صرفاً به این دلیل که در عصر فناوری زندگی میکنیم ما را تحتتأثیر قرار میدهد. در حال حاضر اقدامات ما فقط میتوانند از بدبینیمان نشئت بگیرد
اگر نظر من را بخواهید تنها دو نژاد واقعی وجود دارد: نژاد مردمان شریف و نژاد مردم ناشریف و این شکاف نژادی در همه ملتها، احزاب و انواع گروهها وجود دارد. مردم شریف همیشه در اقلیت بودهاند و احتمالاً برای همیشه نیز در اقلیت باقی خواهند ماند. اما خطر در جای دیگری در کمین است. خطر آنجاست که دستگاه سیاسی همین مردم ناشریف را به سمت خط مقدم تشویق میکند و بهاینترتیب اجازه میدهد تا عنصری منفی کنترل ملت را به دست گیرد. خطر واقعی در اینجا نهفته است. از آغاز هیچ ملتی از این تهدید در امان نیست.
هر یک از ما مسئولیت پاسخگویی به پرسشهای زندگی را برعهده داریم. وقتی حقیقت عظیم و بنیادی انسان بودن را به یاد آوریم دیگر این موضوع جای شگفتی نخواهد داشت، زیرا انسان بودن چیزی جز آگاه بودن و پذیرش مسئولیت نیست! اما اگر زندگی همیشه بر حسبِ امکانات معنا دارد، اگر این تنها به ما بستگی دارد که زندگی خواه با همین معنای ممکن و پیوسته در حال تغییر پر شود، اگر مسئولیت عملی کردن تحقق معنا بهطور تام بر عهده ماست آنگاه بدون شک از این موضوع نیز آگاهیم: کاری که بیتردید بیهوده است و مطلقاً معنایی ندارد این است که جان خود را بگیریم. خودکشی به هیچ وجه پاسخ هیچ سؤالی نیست؛ خودکشی هرگز قادر نیست مسئلهای را حل کند.
«قویتر از تقدیر شجاعتی است که سرسختانه آن را تاب میآورد»
بهجای اینکه صرفاً در جستوجوی شادی و خوشبختی باشیم، میتوانیم به دنبال معنایی باشیم که زندگی پیشِ رویمان قرار میدهد. شادی بهخودیخود چنین هدفی شمرده نمیشود. لذتها به زندگی ما معنا نمیدهند. در مقابل فرانکل خاطرنشان میکند حتی در پردههای تاریک و ناشاد زندگیمان نیز میتواند زمانهایی برای بلوغ و یافتن معنا وجود داشته باشد. فرانکل ادعا میکند مشکلات و چالشهای دشوارتر حتی میتوانند معنادارتر باشند. به اعتقاد او نحوه کنار آمدن ما با مصائب زندگی «نشان میدهد ما کیستیم».
بهرغم تمام ناملایمات، رنج هیچ انسانی نمیتواند با رنج شخص دیگر مقایسه شود؛ به این دلیل که بخشی از ماهیت رنج این است که به شخص بهخصوصی تعلق دارد، رنج مختصِ به او است – به این معنا که «بزرگی» آن تنها به فرد مبتلا یعنی خود شخص بستگی دارد. رنج یگانه یک انسان به اندازه منحصربهفرد بودن همان انسان، بیمانند و امری منحصراً فردی است.
آیا میتوان رنج انسان را بهگونهای اندازهگیری کرد یا سنجید که با رنج شخص یا انسان دیگر مقایسه شود. مایلم دراینباره بگویم که رنج انسان غیرقابلمقایسه و سنجشناپذیر است! رنج واقعی شخص را کاملاً لبریز کرده و تمام وجود او را در برمیگیرد.
روان انسان از برخی جهات مانند گنبدی طاقدار رفتار میکند؛ طاقی که فرسوده شده است با قرار دادن بار اضافی بر روی آن میتواند تقویت شود. به نظر میرسد روان انسان نیز با تحمل سنگینی بار (حداقل تا اندازه خاص و در حدود مشخص) تقویت میشود.
متنهای بسیار زیبا از ویکتور فرانکل
دولتی که بهلحاظ اقتصادی بهچنان وضع وخیم و استیصال رسیده که بهمنظور حفظ بودجه و کاهش هزینهها، کالاها و تسهیلاتی را که درصد بسیار ناچیزی از شهروندانِ درمانناپذیر به آن متکی هستند، حذف میکند، مدتهاست که ازنظر اقتصادی به آخر خط رسیده است.
مرد سیاهپوستی به حبس ابد محکوم شده بود و در پی آن به جزیره شیطان تبعید شد. درحالیکه کشتی لویاتان که حامل مرد محکوم بود آبهای آزاد را میشکافت دچار حریق شد. در پی وضعیت فاجعهباری که به بار آمده بود، زندانی از غل و زنجیر آزاد شد تا در عملیات امداد و نجات شرکت کند. آن مرد جان ده نفر را نجات داد. او در پی همین اقدام بعدها مورد عفو قرار گرفت. من از شما میپرسم اگر فردی قبل از سوارشدن به کشتی، در اسکله مارسی از این مرد میپرسید که آیا ادامه زندگی برای او معنایی دارد او باید بهناچار سرش را به نشانه نفی تکان میداد و میگفت واقعاً چه چیزی ممکن است در انتظارش باشد؟
سهم اصلی فرانکل در دنیای رواندرمانی همان چیزی بود که وی آن را «معنادرمانی» نامید؛ مطابق با این رویکرد، مشکلات روانی افراد با کمک به آنها برای یافتن معنا در زندگی، درمان میشود. فرانکل بر این باور بود بهجای اینکه صرفاً در جستوجوی شادی و خوشبختی باشیم، میتوانیم به دنبال معنایی باشیم که زندگی پیشِ رویمان قرار میدهد. شادی بهخودیخود چنین هدفی شمرده نمیشود. لذتها به زندگی ما معنا نمیدهند. در مقابل فرانکل خاطرنشان میکند حتی در پردههای تاریک و ناشاد زندگیمان نیز میتواند زمانهایی برای بلوغ و یافتن معنا وجود داشته باشد. فرانکل ادعا میکند مشکلات و چالشهای دشوارتر حتی میتوانند معنادارتر باشند. به اعتقاد او نحوه کنار آمدن ما با مصائب زندگی «نشان میدهد ما کیستیم».
قطعاً در زندگی شادمانی و سرور نیز وجود دارد؛ اما نمیتوان آن را تعقیب کرد، نمیتوان وجود سرور را «اراده» کرد، بلکه باید بهطور خودبهخودی به وجود آید و درواقع بهطور خودبهخودی هم انگیخته میشود؛ درست مثل پیامدی که در نتیجه چیزی حاصل میشود: خوشبختی نباید و نمیتواند، بههیچوجه و هرگز هدف باشد، بلکه تنها میتواند نتیجه باشد
رنج واژهای است که عمیقترین جنبههای انسانی را در برگرفته. ما بهعنوان یک انسان رنج میبریم. رنج، ناشی از زخم و بیماری نیست؛ بلکه این معنای رنج است که در طول زندگی ما را آزار میدهد. بیماری، زخم، ستم، جنگ و مرگ، جملگی برای ما معنایی را میآفریند که بهشدت رنجآور است.
در حقیقت حتی زندگیای که در یک قدمی مرگ قرار دارد هم بههیچوجه بیمعنا نیست، پس ما باید به این سؤال بازگردیم که به چه حقی کسی تا حالا توانسته ادعا کند که یک فرد بیمار یا روبهمرگ، یک آدم «مردنی»، فرد بیارزشی است و بنابراین زندگیاش «ارزش زیستن ندارد»
دسته سوم، افرادی هستند که میل به خودکشی در آنها از این واقعیت ناشی میشود که صرفاً احساس خستگی دارند، آنها از زندگی خسته شدهاند. اما این خستگی تنها احساس است و ما میدانیم احساسات دلایل موجهی نیستند. اینکه شخصی خسته است و احساس واماندگی دارد، بهخودیخود دلیلی برای دست کشیدن از مسیر نیست. در عوض، همهچیز بستگی به این دارد که آیا ادامه دادن واقعاً معنایی دارد، آیا ادامه دادن ارزش غلبه بر خستگی را دارد
در مقابل فرانکل خاطرنشان میکند حتی در پردههای تاریک و ناشاد زندگیمان نیز میتواند زمانهایی برای بلوغ و یافتن معنا وجود داشته باشد. فرانکل ادعا میکند مشکلات و چالشهای دشوارتر حتی میتوانند معنادارتر باشند. به اعتقاد او نحوه کنار آمدن ما با مصائب زندگی «نشان میدهد ما کیستیم».
دینداران در مقایسه با افرادی که زندگی خود را صرفاً بهعنوان وظیفه میبینند، گامی فراتر نهادهاند. آنها علاوه بر آن وظیفه، مأموریتی را تجربه میکنند که مقدم بر وظیفهشان، به آنها حس یک نوع تکلیف را میدهد- موجودی الهی! بهبیاندیگر، افراد دیندار زندگی خود را بهسان رسالتی الهی تلقی میکنند.
در قلمروی زندگی هر فرد که منحصر به خود اوست، تکتک انسانها غیرقابل جایگزین و منحصربهفرد هستند. این اصل در مورد همه صدق میکند. وظایفی که زندگی برعهده هر شخص میگذارد تنها مختص اوست و فقط خودِ اوست که ملزم به انجام آن است. آن شخصی که حلقه (نسبتاً) بزرگتر خود را بهطور کامل پر نکرده است در مقایسه با کسی که قسمتهای نزدیکتر این حلقه را بهطور کافی رنگ کرده است، احساس ناکامی بیشتری را تجربه خواهد کرد.
درنهایت هدف کل این سه بخش آن بود که: به شما نشان دهم انسانها- بهرغم سختی و مرگ (بخش اول)، بهرغم رنج جسمی و بیماری روانی (بخش دوم) و زیر سلطه سرنوشت و تقدیر اردوگاه کار اجباری (بخش سوم) هنوز میتوانند بهرغم تمام ناملایمات به زندگی آری بگویند.
و حس مرگ، خوشایندترین چیزی است که در ذهن آنها سیلان میدهد.
زندگی بهخودیخود به معنای مورد پرسش قرار گرفتن است و ما نمیتوانیم بهطور قابل توجیهی درباره معنای آن سؤال کنیم، زیرا این معنا، در فرایند پاسخگویی وجود دارد. اما گفتیم پاسخهایی که ما باید به پرسشهای خاص زندگی بدهیم دیگر نمیتواند در واژهها وجود داشته باشد بلکه فقط در عمل و فراتر از آن در زندگی کردن، در کل وجود ما نهفته است! همانطور که دریافتیم سؤالات «زندگیهای ما» تنها با مسئولیتپذیری هر یک از ما در برابر «زندگیهای خودمان» میتواند پاسخ داده شود.
تحقق معنا در سه جریان اصلی امکانپذیر است: نخست اینکه انسان با انجام کاری، کنشی، خلق یا پدید آوردن اثری قادر به معنا بخشیدن به وجود خویش است؛ دوم از طریق تجربه چیزی- چون طبیعت، هنر- عشق ورزیدن به دیگران؛ سوم اینکه حتی اگر جستوجوی ارزشِ زندگی به روش اول و دوم میسر نباشد، انسانها باز میتوانند معنا را بیایند- دقیقاً زمانی که نسبت به محدودیتهای غیرقابلتغییر، مقدر، ناگزیر و اجتنابناپذیر امکانات خود موضعگیری میکنند: اینکه چگونه با این محدودیت سازگار شده، به آن واکنش نشان دهند و چگونه تقدیر را بپذیرند.تحقق معنا در سه جریان اصلی امکانپذیر است: نخست اینکه انسان با انجام کاری، کنشی، خلق یا پدید آوردن اثری قادر به معنا بخشیدن به وجود خویش است؛ دوم از طریق تجربه چیزی- چون طبیعت، هنر- عشق ورزیدن به دیگران؛ سوم اینکه حتی اگر جستوجوی ارزشِ زندگی به روش اول و دوم میسر نباشد، انسانها باز میتوانند معنا را بیایند- دقیقاً زمانی که نسبت به محدودیتهای غیرقابلتغییر، مقدر، ناگزیر و اجتنابناپذیر امکانات خود موضعگیری میکنند: اینکه چگونه با این محدودیت سازگار شده، به آن واکنش نشان دهند و چگونه تقدیر را بپذیرند.
جملات فلسفی از ویکتور فرانکل
مسئله این است آن شخص با توجه به جایگاهی که در آن قرار دارد، چگونه جای خالی خود را پر میکند و به ایفای نقش میپردازد. تحقق یافتن زندگی یک فرد به بزرگی اقداماتی که وی انجام میدهد بستگی ندارد؛ بلکه فقط به پُر شدن حلقه او بستگی دارد. در قلمروی زندگی هر فرد که منحصر به خود اوست، تکتک انسانها غیرقابل جایگزین و منحصربهفرد هستند. این اصل در مورد همه صدق میکند. وظایفی که زندگی برعهده هر شخص میگذارد تنها مختص اوست و فقط خودِ اوست که ملزم به انجام آن است. آن شخصی که حلقه (نسبتاً) بزرگتر خود را بهطور کامل پر نکرده است در مقایسه با کسی که قسمتهای نزدیکتر این حلقه را بهطور کافی رنگ کرده است، احساس ناکامی بیشتری را تجربه خواهد کرد.
در فرایند بیماری رنج بدترین چیزی است که وجود بیمار را تسخیر میکند و امید همان رهایی از رنج است.
انسان منزلت خاص خود را داراست- انسان هرگز نباید وسیلهای برای رسیدن به هدف قرار گیرد. اما در حال حاضر در نظام اقتصادی چند دهه اخیر، بیشتر افرادِ مشغول به کار صرفاً به ابزار تبدیل شدهاند. آنها به ابزارهای صرف برای زندگی اقتصادی تنزل داده شدهاند. این دیگر کار نبود که وسیلهای برای رسیدن به هدف، وسیلهای برای زندگی یا در حقیقت غذایی برای زندگی- به شمار میرفت، اینک انسان، زندگیاش و انرژی حیاتی او، «قدرت انسانی» او بود که به ابزار و وسیلهای برای هدف تبدیل شد.
شاید به نظر آید که کار یک پزشک درمان انسانهاست. چنین پنداشتی البته که درست است و هر پزشکی با این هدف وارد رشته پزشکی میشود، برای تحقق آن سالها تحصیل کرده و آموزش میبیند؛ اما زمانی که در طبابت پیش برود و بیشازپیش با رنجی که بیماران میکشند آمیخته و عجین گردد، روحش صیقل میخورد و متوجه میشود که مهمترین کار پزشک کمک به بیمار برای یافتن معنایی در زندگیاش است. معنایی که به رنجهایش پایان داده و آنها را برایش تحملپذیر سازد.
اکنون باید از خود بپرسیم: با فرض اینکه بهقدر کافی بر همهچیز واقف بودیم تا با اطمینان کامل نهتنها در مورد درمانناپذیری موقت بلکه دائم صحبت کنیم، در آن صورت چه کسی به پزشک حق ستاندن جان یک بیمار را میدهد؟ اصلاً آیا جامعه، پزشک را برای کشتن مردم به کار گرفته؟ آیا وظیفه پزشک این نیست تا هر زمان قادر به التیام نباشد، از بیمار مراقبت کند؟ (این موضوع که بیشتر بیمارستانهای روانپزشکی صراحتاً مؤسسات درمان و مراقبت یا نهادهای درمانی و مراقبتی نامیده میشوند، تصادفی نیست.) چنین پزشکی، یقیناً قاضیِ مسئله «بودن و نبودنِ» افراد بیماری که نزد او به امانت سپرده شدهاند یا حتی خودشان را به او سپردهاند، نیست.
یک پزشک خوب، که همه ما او را بهعنوان یک انسان خوب نیز میشناسیم، همیشه سعی میکند از عینیتگرایی دور شده و به نگرش انسانی نزدیک شود. هرچه رویکرد او خبر از عینیتر شدن دهد (و این اتفاق هم میافتد، بهویژه در مواجهه با بیماریهای روانی)، بیشتر خود را تحت فشار خواهد گذاشت تا به رویکرد انسانی بازگردد؛ فقط اگر گهگاهی از خودش بپرسد: «بسیار خوب، این موردی است از اسکیزوفرنی. حالا اگر من جای او بودم چه میکردم؟» با طرح این پرسش دیگر داستان کاملاً متفاوت میشود که در اینجا قصد نداریم آن را بیش از این موردبررسی قرار دهیم.
بهوضوح به یاد دارم، آن زمان بهعنوان پزشک بیمارستان، کشیکم را میگذراندم و به آن مرد در آخرین غروب زندگیاش سر زدم. همینطور که داشتم از کنار تخت او میگذشتم با اشاره مرا صدا زد. بهسختی گفت صبح آن روز طی شیفت قبل پزشک دستیار قبل بهطور اتفاقی شنید که پروفسور جی. داشت دستور میداد که به بیمار در آخرین ساعات زندگیاش مورفین تزریق شود تا رنج قریبالوقوع مرگ دردآور برایش آسان شود. او ادامه داد ازآنجاییکه حالا با دلیل میداند که امشب به آن نقطه میرسد، از من خواست تا در آن لحظه و در همان ملاقات تزریق را انجام دهم تا پرستار شب مجبور نباشد فقط بهخاطر او مرا صدا زده و مزاحم خوابم شود. این مرد در آخرین ساعات زندگیاش همچنان سعی میکرد تا بهجای اینکه «مزاحم» دیگران شود زحمت کمتری به آنها بدهد!
امروزه این اشتیاق شدید به مصرفگرایی که عاری از هرگونه معنای متعالیتر یا مقصود باطنی است به نگرش غالب در دنیا تبدیل شده است. علاوهبر آن باید اشاره کنیم که نظام اقتصادی کنونی منجر به افول کرامت انسانی شده است. سیستمی که در چند دهه گذشته- پیش از آنکه فرانکل سخنرانیهای خود را ایراد کند- زنان و مردان شاغل را به «ابزار صرف» تنزل داده و آنها را به «وسایلی» برای کسب درآمد برای شخص دیگری فرو کاسته بود. فرانکل این امر را توهین به کرامت انسان میدانست و معتقد بود یک انسان هرگز نباید به ابزاری برای رسیدن به هدف تبدیل شود.
ناتوانی در رنج کشیدن بهخودیخود نشانه بیماری است.
اگر زندگی دارای معناست، پس رنج هم باید معنا داشته باشد.
من خداوند را از تنگنای زندان فراخواندم و او در پهنای آسمان گسترده به من پاسخ داد.
«آنچه که مرا نکشد، قطعا مرا نیرومندتر میسازد
کسانی که پزشک بودند، زودتر از همه پی بردند که همهی «کتابهای درسی پر از دروغ است» در کتابهای درسی آمده بود که انسان تنها میتواند برای ساعات محدودی بیخوابی بکشد ولی خلاف آن ثابت شد.
رنج انسانی شبیه عملکرد گاز است: یعنی چنانچه مقدار معینی گاز را وارد اتاقی کنیم، گاز همهی اتاق را بهطور یکنواخت پر میکند و ربطی به بزرگی و کوچکی اتاق ندارد. بنابراین، رنج و درد هم چه کم باشد و چه زیاد، روح و وجدان بشر را میآزارد. از این جهت میتوان گفت میزان رنج انسان کاملاً نسبی است. به همین علّت میتوان گفت که یک رخداد کوچک میتواند روح انسان را سرشار از شادمانی سازد.
هرگز از یاد نمیبرم که چگونه یک شب با خُرخُر یکی از زندانیان از خواب پریدم. او ظاهرا گرفتار کابوس شده بود و به شدت دست و پا میزد. از آنجا که همیشه، به خصوص نسبت به افرادی که رؤیاهای هراسانگیز میدیدند یا هذیان میگفتند، حسِّ ترحّم داشتم، خواستم او را از خواب بیدار کنم، امّا ناگهان دستم را پس کشیدم و به خود آمدم که آن رؤیا هرقدر هم که هولناک باشد، به ناگواری و تلخی واقعیت زندگی اردوگاهی پیرامون ما نخواهد بود و من ناآگاهانه میخواستم او را از آن رؤیا به این زندگانی رنجآور باز گردانم.
«فلسفهی کنونی بهداشت روان بر این اساس استوار شده است که مردم باید شادمان باشند و اندوه و غم یکی از نشانههای ناسازگاری و عدم هماهنگی با زندگی است. شاید این شیوهی تفکر و نظام ارزشها باید خود را در برابر کسانی که درد و رنجی اجتنابناپذیر دارند مسئول بداند. زیرا این روش تفکر سبب میشود که انسانهای دردمند و اندوهگین به خاطر اینکه شاد نیستند، روزبهروز اندوهگینتر شوند.»
ما که در اردوگاه کار اجباری زندگی میکردیم، مردانی را به یاد میآوریم که کلبه به کلبه سر میزدند و دیگر زندانیان را دلداری میدادند و حتی آخرین تکهی نان خود را به آنان میبخشیدند. هرچند تعداد این افراد زیاد نبود، امّا همین تعداد هم نشان میداد که میتوان همه چیز را از انسان گرفت مگر یک چیز: آزادی انسان در انتخاب رفتارش در هر شرایط و نیز انتخاب راه خود.
گذشته از همهی اینها، انسان از یک طرف همان موجودی است که اتاق گاز و کورههای آدمسوزی آشویتس را پدید آورده و از طرف دیگر همان کسی است که شجاعانه و با ستایشِ خداوندِ خود به درونِ اتاقهای گاز و کورههای آدمسوزی برای زندگی ابدی گام نهاده است!
در روانپزشکی حالتی است به نام «توهم رهایی» و امید نجات یا بنا به ضربالمثل مشهور: «از این ستون به آن ستون فرجی است» شخص محکوم به مرگ درست قبل از اعدام چنین توهّماتی به سراغش میآید که شاید در آخرین لحظه حکم مرگش به تأخیر بیفتد و از مردن رهایی یابد. ما هم چنین امیدی به دل میبستیم و امیدوار بودیم که امور به خیر بگذرد.