متن و جملات

اشعار عطار نیشابوری~ گلچینی از بهترین اشعار عاشقانه و رباعیات عطار نیشابوری

در این قسمت مجموعه اشعار عطار نیشابوری، شعر کوتاه، شعر بلند، اشعار عاشقانه، رباعیات، دو بیتی، تک بیتی و … عطار نیشابوری را می خوانید.

اشعار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری از شاعران نیمه دوم قرن ششم می باشد. از آثار ارزشمند عطار می توانیم به: «اسرارنامه»، «الهی‌نامه»، «منطق‌الطیر»، «مصیبت‌نامه»،«مختارنامه»، «تذکره الاولیاء» و «دیوان اشعار» (مجموعه قصاید و غزلیات عطار و بیشتر آن‌ها عرفانی و دارای مضمون‌های بلند صوفیانه) اشاره کنیم که در ادامه به گزیده ای از زیباترین اشعار وی اشاره خواهیم نمود. امیدواریم که از خواندن آنها لذت ببرید. نوش نگاه و احساستان.

فهرست موضوعات این مطلب

اشعار عطار نیشابوریعکس نوشته عطار نیشابوریاشعار عطار نیشابوریدوبیتی های عاشقانه عطار نیشابوریتک بیتی های عاشقانه عطار نیشابوریاشعار عارفانه عطار نیشابوریاشعار کوتاه عاشقانه عطار نیشابوریگزیده ای از بهترین اشعار عطار نیشابوریاشعار عارفانه عطاررباعیات عطار نیشابوریغزلیات عطار نیشابوریشعر عطار نیشابوریاشعار عطارتک بیتی عطار

آتش عشق تو در جان خوش تر اسـتجان ز عشقت آتش‌ افشان خوش تر اسـت

هر کـه خورد از جام عشقت قطره‌ ايتا قیامت مست و حیران خوش تر اسـت …

تنت قافست و جانت هست سیمرغز سیمرغی تو محتاجی بـه سی مرغ

حجاب کوه قافت آرد و بسچو منعت میکند یک نیمه شو پس

بـه جز نامی ز جان نشنیده تووجود جان خود تن دیدهٔ تو

همه ی عالم پر از آثار جان اسـتولی جان از همه ی عالم نهانست

تو سیمرغی ولیکن در حجابیتو خورشیدی ولیکن در نقابی

ز کوه قاف جسمانی گذر کنبدار الملک روحانی سفر کن

سر نفس نهم پای کـه در حالت رقصمرد راه از سر این عربده دست‌افشان شد

رو کـه در مملکت عشق سلیمانی تودیو نفست اگر از وسوسه در فرمان شد

جانا ز فراق تو این محنت جان تا کیدل در غم عشق تو رسوای جهان تا کی

نامد گه ان آخر کز پرده برون آییان روی بدان خوبی در پرده نهان تا کی

عاشقی و بی نوایی کار ماستکار کار ماست چون او یار ماست

تا بود عشقت میان جان ماجان ما در پیش ما ایثار ماست

عکس نوشته عطار نیشابوری

یکدیگر را شاید ار یاری کنیم پادشاهی را طلب کاری کنیم»پس همه با جایگاهی می آمدند سر به سر جویای شاهی آمدند

آواز بـه عشق در جهان خواهم دادپس شرح رخ تو بیزبان خواهم داد

چون زَهره ندارم کـه بـه روی تو رسمبر پای تو سر نهاده جان خواهم داد

ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش

بر در دل روز و شب منتظر یار باش

دلبر تو دایماً بر در دل حاضر است

رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش

دیده ی جان روی او تا بنبیند عیان

در طلب روی او روی به دیوار باش

ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس

پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش

نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال

لیک تو باری به نقد ساخته ی کار باش

در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن

تو به یکی زنده‌ای از همه بیزار باش

گر دل و جان تو را در بقا آرزوست

دم مزن و در فنا همدم عطار باش

عشق تو و بلای جان، جان من و وفای تو …

اشعار عطار نیشابوری

برقع از ماه برانداز امشب

ابرش حسن برون تاز امشب

دیده بر راه نهادم همه روز

تا درآیی تو به اعزاز امشب

کارم انجام نگیرد که چو دوش

سرکشی می‌کنی آغاز امشب

گرچه کار تو همه پرده‌دری است

پرده زین کار مکن باز امشب

همچو پروانه به پای افتادم

سر ازین بیش میفراز امشب

مرغ دل در قفس سینه ز شوق

می‌کند قصد به پرواز امشب

دانه از مرغ دلم باز مگیر

که شد از بانگ تو دمساز امشب

دل عطار نگر شیشه صفت

سنگ بر شیشه مینداز امشب

دلا چون کس نخواهد ماند دایم هم نمانی توقدم در نه اگر هستی طلب‌کار معانی تو

گرفتم صد هزاران علم در مویی بدانستیچو مرگت سایه اندازد سر مویی چه دانی تو

رخ تو چگونه بینم که تو در نظر نیایی

نرسی به کس چو دانم که تو خود به سر نیایی

وطن تو از که جویم که تو در وطن نگنجی

خبر تو از که پرسم که تو در خبر نیایی

دلا در راه حق گیر آشنایی

اگر خواهی که یابی روشنایی

در افتادی به دریای حقیقت

مشو غافل همی زن دست و پایی

دوبیتی های عاشقانه عطار نیشابوری

این جهان و آن جهان و در نهانآشکارا در نهان و در عیان

هم عیان و هم نهان پیدا توئیهم درون گنبد خضرا توئی

گر مرد رهی ز رهروان باش

در پرده سر خون نهان باش

بنگر که چگونه ره سپردند

گر مرد رهی تو آن چنان باش

خواهی که وصال دوست یابی

با دیده درآی و بی زبان باش

از بند نصیب خویش برخیز

دربند نصیب دیگران باش

در کوی قلندری چو سیمرغ

می‌باش به نام و بی نشان باش

بگذر تو ازین جهان فانی

زنده به حیات جاودان باش

منگر تو به دیده تصرف

بیرون ز دو کون این و آن باش

عطار ز مدعی بپرهیز

رو گوشه‌نشین و در میان باش

جان بـه لب آورده‌ام تا از لبم جانی دهی

دل ز من بربوده‌ای باشد کـه تاوانی دهی

از لبت جانی همی خواهم برای خویش نه

زانکه هم بر تو فشانم گر مرا جانی دهی

عقل کجا پی برد شیوه سودای عشق؟!باز نیابی به عقل سر معمای عشق

تک بیتی های عاشقانه عطار نیشابوری

اي هجر تو وصل جاودانی اندوه تو عيش و شادمانیدر عشق تو نيم ذره حسرت خوشتر ز وصال جاودانی

بی تو دل و جان من سیر شد از جان و دلجان و دل من تویی ای دل و ای جان من

هست دل عاشقت منتظر یک نظرتا که برآید ز تو حاجت دو جهان من

از غمت روز و شب به تنهایی

مونس عاشقان سودایی

عاشقان را ز بیخ و بن برکند

آتش عشقت از توانایی

عشق با نام و ننگ ناید راست

ندهد عشق دست رعنایی

عشق را سر برهنه باید کرد

بر سر چارسوی رسوایی

اشعار عارفانه عطار نیشابوری

نگر تا ای دل بیچاره چونی

چگونه می‌روی سر در نگونی

چگونه می‌کشی صد بحر آتش

چو اندر نفس خود یک قطره خونی

زمانی در تماشای خیالی

زمانی در تمنای جنونی

اگر خواهی که باشی از بزرگان

مباش از خرده‌گیران کنونی

عقل تو چون قطره‌ ای است مانده ز دریا جداچند کند قطره‌ ای فهم ز دریای عشق …

بي ياد حضور تو زماني كفرست حديث زندگانیصد جان و هزار دل نثارت آن لحظه كه از درم برانی

اشعار کوتاه عاشقانه عطار نیشابوری

ز عشقت سوختم ای جان کجایی

بماندم بی سر و سامان کجایی

نه جانی و نه غیر از جان چه چیزی

نه در جان نه برون از جان کجایی

ز پیدایی خود پنهان بماندی

چنین پیدا چنین پنهان کجایی

هزاران درد دارم لیک بی تو

ندارد درد من درمان کجایی

هد هد آشفته دل پر انتظار در میان جمع آمد بی قرارگفت: «ای مرغان منم بی هیچ ریب هم برید۱ حضرت۲ و هم پیک غیب

ما ز خرابات عشق مست الست آمدیم

نام بلی چون بریم چون همه مست آمدیم

پیش ز ما جان ما خورد شراب الست

ما همه زان یک شراب مست الست آمدیم

خاک بد آدم که دوست جرعه بدان خاک ریخت

ما همه زان جرعه دوست به دست آمدیم

ساقی جام الست چون و سقیهم بگفت

ما ز پی نیستی عاشق هست آمدیم

خیز و دلا مست شو از می قدسی از آنک

ما نه بدین تیره جای بهر نشست آمدیم

دوست چو جبار بود هیچ شکستی نداشت

گفت شکست آورید ما به شکست آمدیم

گوهر عطار یافت قدر و بلندی ز عشق

گرچه ز تأثیر جسم جوهر پست آمدیم

گزیده ای از بهترین اشعار عطار نیشابوری

عشق جانان همچو شمعٖم از قدم تا سر بسوختمرغ جان را نیز چون پروانه بال و پر بسوخت

عشقش آتش بود کردم مجمرش از دل چو عودآتش سوزنده بـر هم عود و هم مجمر بسوخت

كار دو جهان من برآيد گر يك نفسم به خويش خوانیبا خواندن و راندم چه كار است؟ خواه اين كن خواه آن، تو دانی

منم و گوشه ای و سودایی

تن من جایی و دلم جایی

ای عجب گرچه مانده‌ام تنها

مانده‌ام در میان غوغایی

اشعار عارفانه عطار

گم شدم در خود چنان كز خويش ناپيدا شدم شبنمي بودم ز دريا غرقه در دريا شدم

سايه اي بودم ز اول بر زمين افتاده خوار راست كان خورشيد پيدا گشت ناپيدا شدم

ز آمدن بس بي نشان و ز شدن بي خبر گو بيا يك دم برآمد كامدم من يا شدم

نه، مپرس از من سخن زيرا كه چون پروانه اي در فروغ شمع روي دوست ناپروا شدم

در ره عشقش قدم در نِه، اگر با دانشي لاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدم

چون همه تن مي بايست بود و كور گشت اين عجايب بين كه چون بيناي نابينا شدم

خاك بر فرقم اگر يك ذره دارم آگهي تا كجاست آنجا كه من سرگشته دل آنجا شدم

چون دل عطار بيرون ديدم از هر دو جهان من ز تأثير دل او بيدل و شيدا شدم

گفتی مرا چو جویی در جان خویش یابیچون جویمت که در جان، بس بی نشان نشستی

برخاست ز امتحانت یکبارگی دل منمن خود کیم که با من در امتحان نشستی

تا من تو را بدیدم، دیگر جهان ندیدمگم شد جهان ز چشمم، تا در جهان نشستی

عشق را اندر دو عالم هیچ پذرفتار نیست

چون گذشتی از دو عالم هیچکس را بار نیست

هر دو عالم چیست رو نعلین بیرون کن ز پای

تا رسی آنجا که آنجا نام و نور و نار نیست

آنچه می‌جویی تویی و آنچه می‌خواهی تویی

پس ز تو تا آنچه گم کردی ره بسیار نیست

جان چو در جانان فرو شد جمله جانان ماند و بس

خود به جز جانان کسی را هیچ استقرار نیست

جمله اینجا روی در دیوار جان خواهند داد

گر علاجی هست دیگر جز سر و دیوار نیست

گر تو باشی گنج نی و گر نباشی گنج هست

بشنو این مشنو که این اقرار با انکار نیست

تا دل عطار بیخود شد درین مستی فتاد

بیخودی آمد ز خود او نیست شد عطار نیست

رباعیات عطار نیشابوری

چومویت مشکبار آمد سفر کنسحرگه بر صبامویی گذر کن

مرا مویی ز حال خود خبر دهز مویت مژده باد سحر ده

گر قهر كنی سزاي آنم ور لطف كني سزای آنیصد دل بايد به هر زمانم تا تو ببری به دلستانی

جان به لب آورده‌ام تا از لبم جانی دهی

دل ز من بربوده‌ای باشد که تاوانی دهی

از لبت جانی همی خواهم برای خویش نه

زانکه هم بر تو فشانم گر مرا جانی دهی

غزلیات عطار نیشابوری

بوسعید مهنه در حمام بود

قایمیش افتاد و مردی خام بود

شوخ شیخ آورد تا بازوی او

جمع کرد آن جمله پیش روی او

شیخ را گفتا:«بگو ای پاک جان!

تا جوانمردی چه باشد در جهان؟»

شیخ گفتا «شوخ پنهان کردن است

پیش چشم خلق نا آوردن است»

این جوابی بود بر بالای او

قایم افتاد آن زمان در پای او

چون به نادانی خویش اقرار کرد

شیخ خوش شد، قایم استغفار کرد

خالقا، پروردگارا، منعما

پادشاها، کارسازا، مکرما

چون جوانمردی خلق عالمی

هست از دریای فضلت شبنمی

قایم مطلق تویی اما به ذات

وز جوانمردی ببایی در صفات

شوخی و بی‌شرمی ما در گذار

شوخ ما را پیش چشم ما میار

پادشاه خویش را دانسته ام چون روم تنها چو نتوانسته املیک با من گر شما همره شوید محرم آن شاه و آن درگه شوید

بی تو نیست آرامم کز جهان تو را دارمهرچه تو نِه‌ ای جانا، من ز جمله بیزارم

همچو شمع می‌سوزم همچو ابر می‌گریمهمچو بحر می‌جوشم، تا کجا رسد کارم…

شعر عطار نیشابوری

عشق جمال جانان، دریای آتشین استگر عاشقی، بسوزی، زیرا که راه این است …

گر بر فكني نقاب از روي جبريل شود به جان فشانیكس نتواند جمال تو ديد زيرا كه ز ديده بس نهانی

هر روز ز دلتنگی جایی دگرم بینی

هر لحظه ز بی صبری شوریده ترم بینی

در عشق چنان دلبر جان بر لب و لب برهم

گه نعره‌زنم یابی گه جامه‌درم بینی

مطلب مشابه: گلچین اشعار فریدون مشیری؛ زیباترین شعرهای فریدون مشیری

اشعار عطار

ابتدای کار سیمرغ ای عجب

جلوه‌گر بگذشت بر چین نیم شب

در میان چین فتاد از وی پری

لاجرم پر شورشد هر کشوری

هر کسی نقشی از آن پر برگرفت

هرک دید آن نقش کاری درگرفت

آن پر اکنون در نگارستان چینست

اطلبو العلم و لو بالصین ازینست

گر نگشتی نقش پر او عیان

این همه غوغا نبودی در جهان

این همه آثار صنع از فر اوست

جمله انمودار نقش پر اوست

چون نه سر پیداست وصفش رانه بن

نیست لایق بیش ازین گفتن سخن

هرک اکنون از شما مرد رهید

سر به راه آرید و پا اندرنهید

جمله مرغان شدند آن جایگاه

بی‌قرار از عزت آن پادشاه

شوق او در جان ایشان کار کرد

هر یکی بی صبری بسیار کرد

عزم ره کردند و در پیش آمدند

عاشق او دشمن خویش آمدند

لیک چون ره بس دراز و دور بود

هرکسی از رفتنش رنجور بود

گرچه ره را بود هر یک کار ساز

هر یکی عذری دگر گفتند باز…

گر ز من بیزار گردد هرچه هستنیست از تو روی بیزاری مرا….

من کی ام؟یک شبنم ازدریای بی‌پایان تو…

تک بیتی عطار

نه نه، كه به جز تو كس نبيند چون جمله تويي بدين عيانیدر عشق تو گر بمرد عطار شد زنده دايم از معانی

تا در سر زلف تاب بینی

دل در بر من خراب بینی

گر آتش عشق بر فروزم

بس دل که برو کباب بینی

گر پرده ز روی خود گشایی

بس رخ که به خون خضاب بینی

دل بر در انتظار یابی

جان در ره اضطراب بینی

یک شبی در تاخت جبریل امین

گفت اي محبوب رب العالمین

صد جهان جان منتظر بنشسته‌اند

در گشاده دل بتو در بسته‌اند

هفت طارم را ز دیدارت حیات

تا برآیی زین رواق شش جهات

انبیا را دیده ها روشن کنی

قدسیان را جانها گلشن کنی

اول آدم را کـه طفل پیرزاد

برگرفت از خاک و لطفش شیر داد

بود آدم بی پدر بی مادری

او بپروردش زهی جان پروری

حله پوشیدش از برهنه خویش

چیست برهنه یعنی از ایمان خویش

اولش اسما همه ی تعلیم داد

وز مسمی آخرش تعظیم داد

بعد از ان در صدر شد تدریس را

درس ما اوحی بگفت ادریس را

در مصیبت نوح راتصدیق کرد

نوحه شوق حقش تعلیق کرد

روی از آنجا سوی ابراهیم داد

صد سبق از خلتش تعلیم داد

در عقب یعقوب را درمانش داد

درد دین را کلبه احزانش داد

سوی یوسف رفت هم سیر فلک

وز ملاحت کرد حسنش خوش نمک

سوی اسماعیل شد جانیش داد

کشته بود از عشق قربانیش داد

کار موسی را بسی غورش نمود

برتر از صد طور صد طورش نمود

از نبی داود را صد راز گفت

سر مکنون زبورش باز گفت

پس سلیمان رادران پادشاه سری

داد در شاهی فقر انگشتری

کرد ایوب نبی را نومحل

ملک کرمان با بهشتش زد بدل

رهبر یونس شد از ماهی بماه

کردش از مه تا بماهی پادشاه

تشنه او بود خضر پاک ذات

بر لبش زد قطره آب حیات

چون سر بریده یحیی بدید

با حسین خویش در سلکش کشید

سوی عیسی آمد و مفتیش کرد

در هدایت تا ابد مهدیش کرد

دو کمان قاب قوسین اي عجب

در هم افکندند از صدق و طلب

چون چنین عقدیش حاصل شد ز دوست

قول و فعلش جمله قول و فعل اوست

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا