
در این قسمت مجموعه اشعار سیمین بهبانی را آماده کرده ایم. شعر کوتاه، شعر بلند، شعر عاشقانه، شعر در مورد زندگی، شعر مرگ، شعر در مورد زن، شعر در مورد وطن ایرانی، شعر جدایی و … را می خوانید و امیدواریم این مجموعه شعر مورد توجه شما قرار بگیرد.</p>
مجموعه اشعار زیبا سیمین بهبهانی شاعر ایرانی
یارب مرا یاری بده، تا خوب آزارش کنمهجرش دهم، زجرش دهم، خوارش کنم، زارش کنم
از خندههای دلنشین، وز بوسههای آتشینصد شعله در جانش زنم، صد فتنه در کارش کنم
بندی به پایش افکنم، گویم خداوندش منمچون بنده در سودای زر، کالای بازارش کنم
گوید: میفزا قهر خود، گویم: بکاهم مهر خودگوید که: کمتر کن جفا، گویم که: بسیارش کنم
هر شامگه در خانهای، چابکتر از پروانهایرقصم بر بیگانهای، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من، فارغ شد از سودای منمنزل کنم در کوی او، باشد که دیدارش کنم
گیسوی خود افشان کنم، جادوی خود گریان کنمبا گونهگون سوگندها بار دگر یارش کنم
چون یار شد بار دگر، کوشم به آزار دگرتا این دل دیوانه را راضی ز آزارش کنم
آتش به زندان افتادای داد از آن شب، ای داد!ابلیس میزد فریاد:«های ای نرون! روحت شاد!»
صد نارون، قیراندوداز دود پیچان میشد،صد بیدبُن، خونالوداز شعله رقصان میزاد
دیوانه آتش افروختوان خیل زندانی سوختخاکستر از آنان کو؟تا سوی ما آرد باد
سنگی نه و گوری نهاوراق مسطوری نهنام و نشان از آناندیگر که دارد در یاد؟
نه نه! که آنان پاکندروشنگر افلاکندهر اختری از آنانهرشب خبر خواهد داد سخت است سخت، اما مندانم که فردا دشمنپا تا بهسر خواهد سوختدر آتش این بیداد ای مادران! دستادستشورنده صف باید بستتا دل بترکد از دیوفریاد! با هم فریاد!
سکوتِ حق، صدا دارد / دریغ! گوش باور نیستگرفتم این که من مُردم / مگر صدای دیگر نیست؟
گرفتم اینکه برکندید / زبانِ شعرِ حقگو رادرین جهانِ پهناور / مگر دگر سخنور نیست؟
مبند راهْ بر آهم / کزین حقیقت آگاهم:صدای بیصداییها / زِ انفجار کمتر نیست.
چنان به نفرت آلودید / بهار و خرّمیها راکه چشم حیرتم دیگر / نظرگشا به منظر نیست:
برادری که میریزد / به خاک، خونِ خواهر رادرست بود اگر گفتم / که «دیو و دد، برادر نیست!»
مرا به فتنهانگیزی / به خیره متّهم کردیدمن آنچه دیدهام، گفتم؛ / نگفتنم مُیسّر نیست
سخن، درشت اگر گفتم / حکایت از خطر گفتمپذیرهاش نشد یک تن / اگرچه گوشها کر نیست
که گفت خلق عالم را / به خویش دشمن انگارید؟کجا چنین مُقرّر شد / که دوستی مُقدّر نیست؟
به آیتِ «خلقناکُم» / «تَعارَفوا» مؤکد شدنشانی از همامیزی / به قلبِتان مصوّر نیست
به حُکم آنچه میگویم / به کشتنم کمر بستیدمرا که عشق در دل هست / هراس مرگ در سر نیست:
روا مَبادِتان زحمت / خود این خطر توانم کردکه عشق و مرگ را معنا / فراتر از دو خواهر نیست.
زن – این طلوع نور زِ تاریکی –یک دکمه را فشرد و زِ جا برجستاطراف را نظر به نظر پیموداکناف را گذر به گذر پیوست.
چابک دوید و پنجره را بگشودبر پهنهی مُشبّکِ چشماندازفریاد زد که «آی! به پا خیزید!»خفتن به کارزار نمیبایَست.
دیوان به خیره خون مرا خوردندتنها نه من، بَسا چو من آزردندبر این ستم که رفت به زن، آیابا خلقِ حقگزار گواهی هست؟
تومار دادخواهیی ما اینکدر پیش روست، تا چه بفرماییتصدیق کن حقیقتِ مطلق راای سرنوشتسازِ قلم در دست…
هنوز موی بسته را / اگر به شانه وا کنمبسا اسیر خسته را / ز حلقهها رها کنم
هنوز خیل عاشقان / امید بسته در زمانخوشند و مست ازین گمان / که کامشان روا کنم
مرا همین ز شعر بس، / که مست بادهی هوسز روی و مو به هر نفس / هزار ماجرا کنم!
از این کلام مختصر / مرا قضا شد این قدَرکه تُرّهات خویش را / نثار طرّهها کنم!
ز قامت حقیقتی / به پا نشد قیامتیمن از فریب قامتی / قیامتی به پا کنم
کلام مقتضای حق / تباه شد به هر ورقچه چاره غیر آن که من / خلاف مقتضا کنم؟
گرفته گوش داوران / فتاده کار، با کراندر این سکوت بیکران / بگو که را صدا کنم؟
حکایت «سر و زبان» / درست شد به امتحانبه «سرخ» بند بستهام / که «سبز» را رها کنم
تلاش بیثمر مرا / کشید سوی قهقراچو آب میرود «چنین» / چرا «چنان» شنا کنم؟
سزد که همچو ماکیان / به جرعهیی ز آبدانسری کنم بر آسمان / دعا کنم… ثنا کنم…!
دوش، یاری درِ سرا زده بود:بخت بیدار از در آمده بود.
پیش ازین مینشاندمش به نشاطبرِ خوانی که رشک مائده بود.
ماحَضَر هیچ، گرچه پیش از این،ناز و نعمت به محضرم رده بود.
مِی؟ چه گویم که شرم بود و عرق،گرچه زین پیش، خانه میکده بود.
گوشت؟ – دیدم که خُردَکی چربی،خُردَکی استخوان یخزده بود.
کره شاید نصیب من میشد؛گر امیدم به عمر یک سده بود!
میوه چون شهد، لیک در بازار؛بهره ما را از او، مشاهده بود!
حال، ناگفته آشکارا شد،که زبان مُرده بود و زائده بود….گفت: کو پای راهپیماییت ؟گفتم: ای کاشکی قلم شده بود!…
صدای تو گرم است و مهربان / چه سِحْرِ غریبی درین صداستصدای دل مردِ عاشق است / که اینهمه با گوشم آشناست
صدای تو همچون شراب سرخ / به گونهی زردم دوانده خونچنین که مرا مست میکنی / نشانییِ میخانهات کجاست؟
به قطرهی شبنم نگاه کن / نشسته به گُلبرگ مخملیبه مخمل آن نیمتخت سرخ / اگر بِنِشانی مرا، بهجاست
صدای تپشهای قلب من / به گوش تو میگوید این سخنکه عاشقم و دردِ عاشقی / چگونه ندانی که بیدواست؟..ز جکجک گنجشکهای باغ / تداعییِ صد بوسه میکنمبیا و ببین در خیال من / چه شور و چه هنگامهیی بهپاست.
چه بیدل و بیدست و پا منم / چنین که شد از دست دامنمچرا به کناری نیفکنم / ز چهره حجابی که از حیاست
دلم همه شد آب آب آب / که سر بگُذارم به شانهاتمگر بنوازیّ و دل دهی / که فاش کنم انچه ماجراست…به زمزمه گوید زمان عمر / که پای منه در زمین عشقبه غیرِ هوای تو در سرم / زمین و زمان پای در هواست.
ای آن که گاه گاه ز من یاد میکنیپیوسته شادزی که دلی شاد میکنی
گفتی: «برو!» ولیک نگفتی کجا روداین مرغ پر شکسته که آزاد میکنی
پنهان مساز راز غم خویش در سکوتباری، در آن نگاه، چو فریاد میکنی
ای سیل اشک من! ز چه بنیاد میکنی؟ای درد عشق او! ز چه بیداد میکنی؟
نازکتر از خیال منی، ای نگاه! لیکبا سینه کار دشنه پولاد میکنی
نقشت ز لوح خاطر سیمین نمیرودای آن که گاه گاه ز من یاد میکنی
***
بهترین اشعار سیمین بهبهانی
مرا هزار امید است و هر هزار توییشروع شادی و پایان انتظار تویی
بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشتچه بود غیر خزانها اگر بهار تویی
دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی مانددر این سرا تو بمان! ای که ماندگار تویی
شهاب زود گذر لحظه های بوالهوسی استستاره ای که بخندد به شام تار تویی
جهانیان همه گر تشنگان خون منندچه باک زان همه دشمن، چو دوستدار تویی
دلم صراحی لبریز آرزومندی استمرا هزار امید است و هر هزار تویی
***
شعر سیمین بهبهانی برای ایران
دارا جهان ندارد، سارا زبان نداردبابا ستارهای در هفت آسمان ندارد
کارون ز چشمه خشکید البرز لب فرو بستحتی دل دماوند، آتش فشان ندارد
دیو سیاه دربند آسان رهید و بگریخترستم در این هیاهو گرز گران ندارد
روز وداع خورشید، زایندهرود خشکیدزیرا دل سپاهان، نقش جهان ندارد
بر نام پارس دریا نامی دگر نهادندگویی که آرش ما تیر و کمان ندارد
دریای مازنیها بر کام دیگران شدنادر ز خاک برخیز میهن جوان ندارد
دارا! کجای کاری دزدان سرزمینتبر بیستون نویسند دارا جهان ندارد
آییم به دادخواهی فریادمان بلند استاما چه سود، اینجا نوشیروان ندارد
سرخ و سپید و سبز است این بیرق کیانیاما صد آه و افسوس شیر ژیان ندارد
کو آن حکیم توسی شهنامهای سرایدشاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد
هرگز نخواب کوروش ای مهرآریاییبی نام تو، وطن نیز نام و نشان ندارد
***
مثنوی چرا رفتی از سیمین بهبهانی
چرا رفتی، چرا؟ من بی قرارمبه سر، سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟
نه هنگام گل و فصل بهارست؟نه عاشق در بهاران بی قرارست؟
نگفتم با لبان بسته ی خویشبه تو راز درون خسته ی خویش؟
خروش از چشم من نشنید گوشت؟نیاورد از خروشم در خروشت؟
اگر جانت ز جانم آگهی داشتچرا بی تابیم را سهل انگاشت؟
کنار خانه ی ما کوهسارستز دیدار رقیبان برکنارست
چو شمع مهر خاموشی گزیندشب اندر وی به آرامی نشیند
ز ماه و پرتو سیمینه ی اوحریری اوفتد بر سینه ی او
نسیمش مستی انگیزست و خوشبوستپر از عطر شقایق های خودروست
بیا با هم شبی آنجا سرآریمدمار از جان دوری ها برآریم
خیالت گرچه عمری یار من بودامیدت گرچه در پندار من بود
بیا امشب شرابی دیگرم دهز مینای حقیقت ساغرم ده
دل دیوانه را دیوانه تر کنمرا از هر دو عالم بی خبر کن
بیا! دنیا دو روزی بیشتر نیستپی ِ فرداش فردای دگر نیست
بیا… اما نه، خوبان خود پرستندبه بندِ مهر، کمتر پای بستند
اگر یک دم شرابی می چشانندخمارآلوده عمری می نشانند
درین شهر آزمودم من بسی راندیدم باوفا زآنان کسی را
تو هم هر چند مهر بی غروبیبه بی مهری گواهت این که خوبی
گذشتم من ز سودای وصالتمرا تنها رها کن با خیالت
***
شوریده ی آزرده دل بی سر و پا من
در شهر شما عاشق انگشت نما من
دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست
جانا، به خدا من… به خدا من… به خدا من
***
رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز
میبرم جسمی و دل در گرو اوست هنوز
بگذارید به آغوش غم خویش روم
بهتر از غم به جهان نیست مرا دوست هنوز
***
نه باهوشم ،
نه بیهوشم ،
نه گریانم نه خاموشم
همین دانم که می سوزم ،
همین دانم که می جوشم
پریشانم ، پریشانم ،
چه می گویم؟
نمی دانم
ز سودای تو حیرانم ،
چرا کردی فراموشم؟
***
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی
بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت
چه بود غیر خزان ها اگر بهار تویی
دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ! ای که ماندگار تویی
***
بر من گذشتی ، سر بر نکردی
از عشق گفتم ، باور نکردی
دل را فکندم ارزان به پایت
سودای مهرش در سر نکردی
***
اشعار کوتاه و زیبای سیمین بهبهانی
گذشتم از سر عالم، کسی چه می داند
که من به گوشهء خلوت، چه عالمی دارم
تو دل نداری و غم هم نداری اما من
خوشم از این که دلی دارم و غمی دارم
***
غزل رفت آن سوار کولی از سیمین بهبهانی
رفت آن سوار کولی با خود تو را نبرده
شب مانده است و با شب، تاریکی فشرده
کولی کنار آتش رقص شبانه ات کو؟
شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟
خاموش مانده اینک، خاموش تا همیشه
چشم سیاه چادر با این چراغ مرده
رفت آنکه پیش پایش دریا ستاره کردی
چشمان مهربانش یک قطره ناسترده
در گیسوی تو نشکفت آن بوسه لحظه لحظه
این شب نداشت ــ آری ــ الماس خرده خرده
بازی کنان زگویی خون می فشاند و می گفت
روزی سیاه چشمی سرخی به ما سپرده
می رفت و گرد راهش از دود آه تیره
نیلوفرانه در باد پیچیده تاب خورده
سودای همرهی را گیسو به باد دادی
رفت آن سوار با خود، یک تار مو نبرده
***
شعر دلم گرفته ای دوست
دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با منگر از قفس گریزم، کجا روم، کجا من؟کجا روم؟ که راهی به گلشنی ندارمکه دیده بر گشودم به کنج تنگنا مننه بستهام به کس دل، نه بسته دل به من کسچو تخته پاره بر موج، رها… رها… رها… منز من هرآن که او دور، چو دل به سینه نزدیکبه من هر آن که نزدیک، از او جدا جدا مننه چشم دل به سویی، نه باده در سبوییکه تر کنم گلویی، به یاد آشنا منز بودنم چه افزون؟ نبودنم چه کاهد؟که گویدم به پاسخ که زندهام چرا من؟ستارهها نهفتم، در آسمان ابریدلم گرفتهای دوست ، هوای گریه با من
***
شعر مجهول از سیمین بهبهانی
فعل مجهول
“بچه ها صبحتان به خیر سلام
درس امروز فعل مجهول است
فعل مجهول چیست؟می دانید
نسبت فعل ما به مفعول است
در دهانـــــــم زبان چو آو یزی
در تهیگاه زنــــگ می لــغزید
صوت ناسازم آن چنان که مگر
شیشه بر روی سنگ می لغزید
ساعتــــی داد آن سخن دادم
حقّ گفتـــــــار را ادا کــــردم
تا ز “اعجـــــاز” خود شوم آگاه
ژاله را زان میان صـــــدا کردم
“ژاله از درس من چه فهمیدی؟”
پاسخ من سکوت بود و سکوت
” د جوابم بده کجـــــا بودی ؟
رفته بودی به عالم هپـــروت؟”
خنده ی دختران و غرّش من
ریخت بر فرق ژاله چون باران
لیک او بود غرق حیرت خویش
غافل از اوستاد و از یـــــاران
خشـــــمگین انتقام جـــو گفتم:
“بچه ها گوش ژاله سنگین است”
دختری طعنه زد که ” نه خـــــانم
درس در گوش ژاله یاسین است”
بــــاز هم خنده ها و همهمه ها
تند و پیگیر می رسید به گوش
زیـــــــر آتشفشان دیده ی من
ژاله آرام بود و سرد و خـــموش
رفته تا عمـــــق چشم حیرانم
آن دو مـــــیخ نگاه خــیره ی او
موج زن در دو چشم بی گنهش
رازی از روزگـــــار تـــــــیره ی او
آن چه در آن نگاه می خواندم
قصه ی غصه بود و حرمان بود
ناله ای کرد و در ســــخن آمد
با صدایی که سخت لرزان بود:
فعل مجهول فعل آن پدری است
که دلـــــــــــم را ز درد پرخون کرد
خواهرم را به مشت و سیلی کوفت
مـــــــادرم را ز خــــــانه بیرون کرد
شب دوش از گرسنگی تا صبح
خواهر شیر خوار من نالـــــــــید
سوخت در تــــــاب تب برادر من
تا سحر در کنـــــــــــار من نالید
در غم آن دو تن دو دیده ی من
این یکی اشک بود وآن خون بود
مـــــــــــادرم را دگر نمی دانم
که کجا رفت و حال او چون بود؟”
گفت و نالید و آن چه باقی ماند
هق هق گریه بود و نــــاله ی او
شسته می شد به قطره های سرشک
چهره ی همچو برگ لالــــه ی او
ناله ی من به ناله اش آمیخت
که”غلط بود آن چه من گفتم
درس امروز قصه ی غم توست
تو بگو ! من چرا سخن گفتم؟
فعل مجهول فعل آن پدری است
که تو را بی گناه می ســــــوزد
آن حریـــــق هوس بود که در او
مادری بی پناه می ســـــــوزد”
***
شعر دوباره میسازمت وطن سیمین بهبهانی
دوباره میسازمت وطن!اگرچه با خشت جان خویشستون به سقف تو میزنماگرچه با استخوان خویش
دوباره میبویم از تو گلبهمیل نسل جوان تودوباره میشویم از تو خونبهسیل اشک روان خویش
دوباره یک روز روشناسیاهی از خانه میرودبه شعر خود رنگ میزنمز آبی آسمان خویش
اگرچه صدساله مُردهامبهگور خود خواهم ایستادکه بردَرَم قلبِ اهرمنبهنعرۀ آنچنان خویش
کسی که « عظم رمیم» رادوباره انشا کند به لطفچو کوه میبخشدم شکوهبه عرصۀ امتحان خویش
اگر چه پیرم ولی هنوزمجال تعلیم اگر بُوَدجوانی آغاز میکنمکنار نوباوگان خویش
حدیث «حبّالوطن» ز شوقبدان رَوش ساز میکنمکه جان شود هر کلام دلچو برگشایم دهان خویش
هنوز در سینه آتشیبهجاست کز تاب شعلهاشگمان ندارم به کاهشیز گرمی دودمان خویش
***
یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما راتا آب کند این دل یخ بسته ما را
من سردم و سردم، تو شرر باش و بسوزانمن دردم و دردم، تو دوا باش خدا را
***
بگذار که درحسرت دیدار بمیرمدر حسرت دیدار تو بگذار بمیرم
دشوار بود مردن و روی تو ندیدنبگذار به دلخواه تو دشوار بمیرم
***
رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوزمیبرم جسمی و دل در گرو اوست هنوز
بگذارید به آغوش غم خویش رومبهتر از غم به جهان نیست مرا دوست هنوز
***
نه باهوشمنه بیهوشم
نه گریانم نه خاموشمهمین دانم که می سوزمهمین دانم که می جوشم
پریشانم ، پریشانمچه می گویم؟نمی دانم
ز سودای تو حیرانمچرا کردی فراموشم؟
***
گذشتم از سر عالم، کسی چه می داندکه من به گوشهء خلوت، چه عالمی دارم
تو دل نداری و غم هم نداری اما منخوشم از این که دلی دارم و غمی دارم
***
کی گفته ام این درد جگر سوز دوا کنبرخیز و مرا با دل سرگشته رها کن
مارا ز تو ای دوست!تمنای وفا نیستتا خلق بدانند که یاریم جفا کن
***
دلی دارم به وسعت آسمانیدرو هر خواهشی چون کهکشانی
نمیری، شور ِ خواهش ها، نمیریبمانی، عشق ِ خواهش زا، بمانی!
***
شعر سیمین بهبهانی درباره زن
ای زن ، چه دلفریب و چه زیباییگویی گل شکفته ی دنیایی
گل گفتمت، ز گفته خجل ماندمگل را کجاست چون تو دلارایی؟
گل چون تو کی، به لطف، سخن گوید ؟تنها تویی که نوگل گویایی
گر نوبهار، غنچه و گل زایدای زن، تو نوبهار همی زایی
چون روی نغز طفل تو، آیا کسکی دیده نو بهار تماشایی؟
***
خفته در من دیگری، آن دیگری را می شناسچون ترنجم بشکن آنگه آن پری را می شناس
من پری هستم به افسون در ترنجم بسته اندتا رَها سازی مرا، افسونگری را می شناس
***
ستاره دیده فروبست و آرمید، بیاشراب نور به رگ های شب دوید، بیا
ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریختگل سپیده شگفت و سحر دمید، بیا
شهاب یاد تو در آسمان خاطر منپیاپی از همه سو خطّ زر کشید، بیا
ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتمز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید، بیا
به وقت « مرگم » اگر تازه می کنی دیداربهوش باش که هنگام آن رسید، بیا
به گام های کسان می برم گمان که توییدلم ز سینه برون شد ز بس تپید، بیا
نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشتکنون که دست سحر دانه دانه چید، بیا
امید خاطر « سیمین » دل شکسته توییمرا مخواه از این بیش ناامید، بیا