متن و جملات

اشعار عاشقانه وحشی بافقی~ اشعار کوتاه دو بیتی و شعر احساسی بلند بی نظیر

در این بخش اشعار عاشقانه وحشی بافقی شاعر معروف ایرانی را گردآوری کرده ایم و امیدواریم این اشعار کوتاه تک بیتی زیبا و شعر بلند احساسی مورد توجه شما قرار گیرد.

مجموعه اشعار عاشقانه وحشی بافقی

فریاد که سوز دل عیان نتوان کردبا کس سخن از داغ نهان نتوان کرد

اینها که من از جفای هجران دیدمیک شمه به سد سال بیان نتوان کرد

طی زمان کن ای فلک، مژده وصل یار راپاره‌ ای از میان ببر این شب انتظار راشد به مان دیدنی، عمر تمام و ، من همانچشم به ره نشانده‌ ام جان امیدوار را

در ره پر خطر عشق بتان بیم سر استبر حذر باش در این راه که سر در خطر است

پیش از آنروز که میرم جگرم را بشکافتا ببینی که چه خونها ز توام در جگر است

آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست

می‌توان یافت که بر دل ز منش باری هست

از من و بندگی من اگرش عاری هست

بفروشد که به هر گوشه خریداری هست

به وفاداری من نیست در این شهر کسی

بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی

مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است

راه صد بادیه درد بریدیم بس است

قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است

اول و آخر این مرحله دیدیم بس است

بعد از این ما و سرکوی دل‌آرای دگر

با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر

تو مپندار که مهر از دل محزون نرود

آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود

وین محبت به صد افسانه و افسون نرود

چه گمان غلط است این، برود چون نرود

چند کس از تو و یاران تو آزرده شود

دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود

نرخ بالا کن متاع غمزه غماز راشیوه را بشناس قیمت، قدر مشکن ناز راپیش تو من کم ز اغیارم و گرنه فرق هستمردم بی‌ امتیاز و عاشق ممتاز را

هنوز عاشقی‌و دلرباییی نشدستهنوز زوری و زور آزماییی نشدستهنوز نیست مشخص که دل چه پیش کسیستهنوز مبحث قید و رهاییی نشدستدل ایستاده به دریوزهٔ کرشمه، ولیهنوز فرصت عرض گداییی نشدستز اختلاط تو امروز یافتم سد چیزعجب که داعیهٔ بیوفاییی نشدستهمین تواضع عام است حسن را با عشقمیان ناز و نیاز آشنایی نشدستنگه ذخیرهٔ دیدار گو بنه امروزکه هست فرصت و طرح جداییی نشدستهنوز اول عشق است صبر کن وحشیمجال رشکی و غیرت فزاییی نشدست

هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشقکاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را

نبود طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز راتغییر طالع چون کنم این اختر بد روز را

کی باشد از تو طالعم کاین بخت اختر سوختهگرداند از تأثیر خود، سد اختر فیروز را

دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستینترسم که ناگه رم دهی این مرغ دست آموز را

بر جیب صبرم پنجه زد عشقی، گریبان پاره کنافتاده کاری بس عجب دست گریبان دوز را

کم باد این فارغ دلی کو سد تمنا می‌ کندسد بار گردم گرد سر عشق تمناسوز را

با آن که روز وصل او دانم که شوقم می‌ کشدندهم به سد عمر ابد یک ساعت آن روز را

وحشی فراغت می‌کند کز دولت انبوه توسد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را

همخواب رقیبانی و من تاب ندارمبی‌تابم و از غصهٔ این خواب ندارمدلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیستکس در همه آفاق به دلتنگی من نیستبسیار ستمکار و بسی عهد شکن هستاما به ستمکاری آن عهد شکن نیستپیشِ تو بسی از همه کَس خوارترم منزان روی که از جمله گرفتارترم منروزی که نماند دگری بر سر کویتدانی که ز اغیار وفادار ترم منبر بی کسی من نگر و چارهٔ من کنزان کز همه کس بی کس و بی‌یارترم من

شعر بلند عاشقانه و احساسی وحشی بافقی

همخواب رقیبانی و من تاب ندارم

بی‌تابم و از غصه این خواب ندارم

زین در نتوان رفت و در آن کو نتوان بود

درمانده‌ام و چاره این باب ندارم

آزرده ز بخت بد خویشم نه ز احباب

دارم گله ازخویش و ز احباب ندارم

ساقی می صافی به حریفان دگر ده

من درد کشم ذوق می ناب ندارم

وحشی صفتم این همه اسباب الم هست

غیر از چه زند طعنه که اسباب ندارم

از برای خاطر اغیار خوارم می‌کنی

من چه کردم کاین چنین بی‌اعتبارم می‌کنی

روزگاری آنچه با من کرد استغنای تو

گر بگویم گریه‌ها بر روزگارم می‌کنی

گر نمی‌آیم به سوی بزمت از شرمندگی‌ست

زآنکه هر دم پیش جمعی شرمسارم می‌کنی

گر بدانی حال من گریان شوی بی‌اختیار

ای که منع گریه بی‌اختیارم می‌کنی

گفته‌ای تدبیر کارت می‌کنم وحشی منال

رفت کار از دست کی تدبیر کارم می‌کنی

ای سرخ گشته از تو به خون روی زرد ماما را ز درد کشته و غافل ز درد مااز تیغ بی ملاحظه آه ما بترساولیست اینکه کس نشود هم نبرد مادر آه ما نهفته خزان و بهار حسنتاثیر هاست با نفس گرم و سرد مارخش اینچنین متاز که پیش از تو دیگریکردست این چنین و ندیدست گرد ما

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی اوداد رسوایی من شهرت زیبایی اوبسکه دادم همه جا شرح دلارایی اوشهر پرگشت ز غوغای تماشایی اواین زمان عاشق سرگشته فراوان داردکی سر برگ من بی سر و سامان دارد

تا مقصد عشاق رهی دور و دراز استیک منزل از آن بادیه‌ ی عشق مجاز است

در عشق اگر بادیه‌ ای چند کنی طیبینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است

منع مهر غیر نتوان کرد یار خویش راهر که باشد، دوست دارد دوستار خویش راهر نگاهی از پی کاریست بر حال کسیعشق می‌داند نکو آداب کار خویش راغیر گو از من قیاس کار کن این عشق چیستمی کند بیچاره ضایع روزگار خویش را

تا در ره عشق آشنای تو شدم

با سد غم و درد مبتلای تو شدم

لیلی‌وش من به حال زارم بنگر

مجنون زمانه از برای تو شدم

مژده وصل توام ساخته بی تاب امشبنیست از شادی دیدار مرا خواب امشبگریه بس کرده‌ ام ای جغد نشین فارغ بالکه خطر نیست در این خانه ز سیلاب امشبدورم از خاک در یار و، به مردن نزدیکچون کنم چاره من چیست در این باب امشببسکه در مجلس ما رفت سخن ز آتش شوقنفسی گرم نشد دیده احباب امشبشمع سان پر گهر اشک کناری دارموحشی از دوری آن گوهر سیراب امشب

شعر غلط کردم غلط از وحشی بافقی

تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط باختم جان در هوای او غلط کردم، غلطعمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلطدل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلطاینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلطهمچو وحشی رفت جانم درهوایش حیف ، حیف خو گرفتم با جفای او غلط کردم ، غلط

سوز تب فراق تو درمان پذیر نیستتا زنده‌ ام چو شمع ازینم گزیر نیست

هر درد را که می نگری هست چاره‌ ایدرد محبت است که درمان پذیر نیست

هیچ از دل رمیده ما کس نشان ندادپیدا نشد عجب که به دامی اسیر نیست

بر من کمان مکش، که از آن غمزه‌ ام هلاکبازو مساز رنجه که حاجت به تیر نیست

رفتی و از فراق تو از پا در آمدمباز آ که جز تو هیچ کسم دستگیر نیست

سهل ست اگر گهی گذرد در ضمیر تووحشی که جز تو هیچ کسش در ضمیر نیست

اشعار کوتاه دو بیتی وحشی بافقی

دوستان شرح پریشانی من گوش کنیدداستان غم پنهانی من گوش کنیدقصه بی سر و سامانی من گوش کنیدگفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید…

به جور، ترک محبت خلاف عادت ماست

وفا مصاحب دیرینهٔ محبت ماست

تو و خلاف مروت خدا نگه دارد

به ما جفای تو از بخت بی مروت ماست

بسا گدا به شهان نرد عشق باخته‌اند

به ما مخند که این رسم بد نه بدعت ماست

به دیگری نگذاریم ، مرده‌ایم مگر

نشان تیر تغافل شدن که خدمت ماست

تویی که عزت ما می‌بری به کم محلی

و گرنه خواری عشقت هلاک صحبت ماست

به دعوی آمده بودیم چاشنی کردیم

کمان ، تو نه به بازوی صبر و طاقت ماست

هزار بنده چو وحشی خرید و کرد آزاد

کند مضایقه از یک نگه که قیمت ماست

آه، تاکی ز سفر باز نیایی، بازآاشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآشده نزدیک که هجران تو، مارا بکشدگر همان بر سر خونریزی مایی، بازآکرده‌ ای عهد که باز آیی و ما را بکشیوقت آنست که لطفی بنمایی، بازآرفتی و باز نمی‌ آیی و من بی تو به جانجان من این همه بی رحم چرایی، بازآ

چرا ستمگر من با کسی جفا نکند

جفای او همه کس می‌کشد چرا نکند

فغان ز سنگدل من که خون صد مظلوم

به ظلم ریزد و اندیشه از خدا نکند

تو مپندار که مهر از دل محزون نرودآتش عشق به جان افتد و بیرون نرود

وین محبت به سد افسانه و افسون نرودچه گمان غلط است این، برود چون نرود

پر گشت دل از راز نهانی که مرا هستنامحرم راز است زبانی که مرا هست

با کس نتوان گفتن و پنهان نتوان داشتاز درد همین است فغانی که مرا هست

شد دل‌آزرده و آزرده دل از کوی تو رفتبا دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفتحاش لله که وفای تو فراموش کندسخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند

چون چنین است پی کار دگر باشم بهچند روزی پی دلدار دگر باشم به

عندلیب گل رخسار دگر باشم بهمرغ خوش نغمه‌ی گلزار دگر باشم به

نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشتسنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشتاینهمه مشتری و گرمی بازار نداشتیوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشتاول آن کس که خریدار شدش من بودمباعث گرمی بازار شدش من بودم

بگذشت دور یوسف و دوران حسن تستهر مصر دل که هست به فرمان حسن تستبسیارسر به کنگره عشق بسته‌اندآنجا که طاق بندی ایوان حسن تستفرمان ناز ده که در اقصای ملک عشقپروانه‌ای که هست ز دیوان حسن تستزنجیر غم به گردن جان می‌نهد هنوزآن مویها که سلسله جنبان حسن تستآبش هنوز می‌رسد از رشحهٔ جگرآن سبزه‌ها که زینت بستان حسن تستدانم که تا به دامن آخر زمان کشددست نیاز من که به دامان حسن تستتقصیر در کرشمهٔ وحشی نواز نیستهر چند دون مرتبهٔ شان حسن تست

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا