شعر

اشعار فلسفی خیام شاعر معروف ایرانی ( گلچین شعر فلسفی این شاعر)

خیام قطعا یکی از بزرگ‌ترین شاعرین ایرانی است که فرم شعر او از ادبیات گذشته و وارد فلسفه شده است. حتی صادق هدایت بزرگ نیز درباره اشعار خیام و بعُد اگزیستانسیالیستی آن مقالات بسیاری نوشته است. ما نیز در این بخش از سایت ادبی و هنری گلستان فان قصد داریم اشعار فلسفی خیام را برای شما دوستان قرار دهیم. در ادامه با ما باشید.

خیام که بود؟ (بیوگرافی کوتاه خیام)

 عُمَر خَیّام نیشابوری (۴۴۰ – ۵۱۷ هجری قمری) که خیامی، خیام نیشابوری، عمر خیام و خیامی النّیسابوری هم نامیده شده‌است، همه‌چیزدان، فیلسوف، ریاضی‌دان، ستاره‌شناس و شاعر رباعی‌سرای ایرانی در دوره سلجوقی بود.

گرچه جایگاه علمی خیام برتر از جایگاه ادبی اوست و لقبش «حجّةالحق» بوده‌است، ولی آوازه وی مدیون رباعیاتش است که شهرت جهانی دارد.

رباعیات خیام به بیشترِ زبان‌های زنده دنیا برگردانده شده‌است. آوازه وی در غرب به‌طور مشخص بیشتر مدیون ترجمه ادوارد فیتزجرالد از رباعیات او به زبان انگلیسی است.

یکی از برجسته‌ترین کارهای وی را می‌توان سر و سامان دادن و سرپرستی محاسبات گاه‌شماری ایران در زمان وزارت خواجه نظام‌الملک که در دوره پادشاهی ملک‌شاه سلجوقی (۴۲۶–۴۹۰ هجری قمری) بود، دانست؛ محاسبات منسوب به خیام در این زمینه، هنوز معتبر است و دقتی به مراتب بالاتر از گاه‌شماری میلادی دارد.

وی در ریاضیات، نجوم، علوم ادبی، دینی و تاریخی استاد بود. نقش خیام در حل معادلات درجه سوم و مطالعاتش درباره اصل پنجم اقلیدس نام او را به‌عنوان ریاضی‌دانی برجسته در تاریخ علم ثبت کرده‌است. نوپیدا کردن نظریه‌ای درباره نسبت‌های هم‌ارز با نظریه اقلیدس نیز از مهم‌ترین کارهای اوست.

شعرهای فلسفی خیام

چون عهده نمی شود کسی فردا را

حالی خوش دار این دل پر سودا را

می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه

بسیار بتابد و نیابد ما را

هر ذره که بر روی زمینی بوده است

خورشید رخی زهره جبینی بوده است

گرد از رخ آستین به آزرم فشان

کان هم رخ خوب نازنینی بوده است

می خوردن و شاد بودن آیین منست

فارغ بودن از کفر و دین، دین منست

گفتم به عروس دهر کابین تو چیست

گفتا دل خرم تو کابین منست

ای بی خبران شکل مجسم هیچ است

وین طارم نه سپهر ارقم هیچ است

خوش باش که در نشیمن کون و فساد

وابسته یک دمیم و آن هم هیچ است

می نوش که عمر جاودانی اینست

خود حاصلت از دور جوانی اینست

هنگام گل و مل است و یاران سرمست

خوش باش دمی که زندگانی اینست

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست

بی باده ارغوان نمیباید زیست

این سبزه که امروز تماشاگه ماست

چون عهده نمی شود کسی فردا را

حالی خوش کن تو این دل شیدا را

می نوش بماهتاب ای ماه که ماه

بسیار بتابد و نیابد ما را

گر می نخوری طعنه مزن مستان را

بنیاد مکن تو حیله و دستان را

تو غره بدان مشو که می می نخوری

صد لقمه خوری که می غلام ست آن را

هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا

چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا

معلوم نشد که در طربخانه خاک

نقاش ازل بهر چه آراستم

خیام اگر ز باده مستی خوش باش

با ماه رخی اگر نشستی خوش باش

چون عاقبت کار جهان نیستی است

انگار که نیستی چو هستی خوش باش

برخیز و بیا بتا برای دل ما

حل کن به جمال خویشتن مشکل ما

یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم

زان پیش که کوزه ها کنند از گل ما

می نوش که عمر جاودانی اینست

خود حاصلت از دور جوانی اینست

هنگام گل و باده و یاران سرمست

خوش باش دمی که زندگانی اینست

آن قصر که جمشید در او جام گرفت

آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت

بهرام که گور می گرفتی همه عمر

دیدی که چگونه گور بهرام گرفت

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست

بی باده گلرنگ نمی باید زیست

این سبزه که امروز تماشاگه ماست

تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست

امروز ترا دسترس فردا نیست

و اندیشه فردات به جز سودا نیست

ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست

کاین باقی عمر را بها پیدا نیست

ای دل چو زمانه می کند غمناکت

ناگه برود ز تن روان پاکت

بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند

زان پیش که سبزه بردمد از خاکت

این کوزه چو من عاشق زاری بوده است

در بند سر زلف نگاری بوده ست

این دسته که بر گردن او می بینی

دستی ست که برگردن یاری بوده ست

پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است

گردنده فلک نیز بکاری بوده است

هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین

آن مردمک چشم نگاری بوده است

بر چهره گل نسیم نوروز خوش است

در صحن چمن روی دل افروز خوش است

از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست

خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است

این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت

چون آب به جویبار و چون باد به دشت

هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت

روزی که نیامده ست و روزی که گذشت

ترکیب طبایع چو به کام تو دمی است

رو شاد بزی اگر چه بر تو ستمی است

با اهل خرد باش که اصل تن تو

گردی و نسیمی و غباری و دمی است

چون بلبل مست راه در بستان یافت

روی گل و جام باده را خندان یافت

آمد به زبان حال در گوشم گفت

دریاب که عمر رفته را نتوان یافت

چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست

چون هست بهرچه هست نقصان و شکست

انگار که هرچه هست در عالم نیست

پندار که هرچه نیست در عالم هست

عمریست مرا تیره و کاریست نه راست

محنت همه افزوده و راحت کم و کاست

شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست

ما را ز کس دگر نمیباید خواست

هر ذره که در خاک زمینی بوده است

پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است

گرد از رخ نازنین به آزرم فشان

کانهم رخ خوب نازنینی بوده است

چون عمر به سر رسد چه شیرین و چه تلخ

پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ

می نوش که بعد از من و تو ماه بسی

از سَلخ به غٌرّه آید از غره به سلخ

آنها که کهن شدند و اینها که نوند

هر کس بمراد خویش یک تک بدوند

این کهنه جهان بکس نماند باقی

رفتند و رویم دیگر آیند و روند

افسوس که نامه جوانی طی شد

و آن تازه بهار زندگانی دی شد

آن مرغ طرب که نام او بود شباب

افسوس ندانم که کی آمد کی شد

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود

نی نام زما و نی نشان خواهد بود

زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل

زین پس چو نباشیم همان خواهد بود

این قافله عمر عجب میگذرد

دریاب دمی که با طرب میگذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری

پیش آر پیاله را که شب میگذرد

بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد

وز خوردن آدمی زمین سیر نشد

مغرور بدانی که نخورده ست ترا

تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد

هر راز که اندر دل دانا باشد

باید که نهفته تر ز عنقا باشد

کاندر صدف از نهفتگی گردد در

آن قطره که راز دل دریا باشد

هر صبح که روی لاله شبنم گیرد

بالای بنفشه در چمن خم گیرد

انصاف مرا ز غنچه خوش می آید

کو دامن خویشتن فراهم گیرد

هم دانه امید به خرمن ماند

هم باغ و سرای بی تو و من ماند

سیم و زر خویش از درمی تا بجوی

با دوست بخور گر نه بدشمن ماند

ای دل غم این جهان فرسوده مخور

بیهوده نئی غمان بیهوده مخور

چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید

خوش باش غم بوده و نابوده مخور

دی کوزه گری بدیدم اندر بازار

بر پاره گلی لگد همی زد بسیار

و آن گل بزبان حال با او می گفت

من همچو تو بوده ام مرا نیکودار

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم

وین یکدم عمر را غنیمت شمریم

فردا که ازین دیر فنا در گذریم

با هفت هزار سالگان سر بسریم

مائیم که اصل شادی و کان غمیم

سرمایه دادیم و نهاد ستمیم

پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم

آیینه زنگ خورده و جام جمیم

برخیز و مخور غم جهان گذران

بنشین و دمی به شادمانی گذران

در طبع جهان اگر وفایی بودی

نوبت بتو خود نیامدی از دگران

از کوزه گری کوزه خریدم باری

آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری

شاهی بودم که جام زرینم بود

اکنون شده ام کوزه هر خماری

تا کی غم آن خورم که دارم یا نه

وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه

پرکن قدح باده که معلومم نیست

کاین دم که فرو برم برآرم یا نه

آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی

معذوری اگر در طلبش میکوشی

باقی همه رایگان نیرزد هشدار

تا عمر گرانب ها بدان نفروشی

تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی

مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی

خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی

بادیم همه باده بیار ای ساقی

در گوش دلم گفت فلک پنهانی

حکمی که قضا بود ز من میدانی

در گردش خویش اگر مرا دست بدی

خود را برهاندمی ز سرگردانی

آن قصر که جمشید در او جام گرفت

آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت

بهرام که گور می گرفتی همه عمر

دیدی که چگونه گور بهرام گرفت

این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت

چون آب به جویبار و چون باد به دشت

هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت

روزی که نیامده ست و روزی که گذشت

ای دیده اگر کور نئی گور ببین

وین عالم پر فتنه و پر شور ببین

شاهان و سران و سروران زیر گلند

روهای چو مه در دهن مور بین

دوری که در او آمدن و رفتنِ ماست

او را نه بدایت نه نهایت پیداست

کس می نزند دمی در این معنی راست

کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست

هرچند که رنگ و بوی زیباست مرا

چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا

معلوم نشد که در طربخانه خاک

نقاش ازل بهر چه آراست مرا

از آمدن و رفتن ما سودی کو

وز تار وجود عمر ما پودی کو

در چنبر چرخ جان چندین پاکان

می سوزد و خاک می شود دودی کو

افسوس که نامه جوانی طی شد

وان تازه بهار زندگانی دی شد

حالی که ورا نام جوانی گفتند

معلوم نشد که او کی آمد کی شد

جامی است که عقل آفرین می زندش

صد بوسه ز مهر بر جبین می زندش

این کوزه گر دهر چنین جام لطیف

می سازد و باز بر زمین می زندش

این قافله عمر عجب میگذرد

دریاب دمی که با طرب میگذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری

پیش آر پیاله را که شب میگذرد

روزها فکر من این است و همه شب سخنم

که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

از کجا آمده‌ ام آمدنم بهر چه بود

به کجا می‌ روم آخر ننمایی وطنم

مانده‌ ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا

یا چه بوده‌ است مراد وی از این ساختنم

آنچه از عالم عِلوی است من آن می‌ گویم

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا