
در این بخش از سایت ادبی و هنری گلستان فان قصد داریم بریدههایی از کتاب بیمار خاموش را برای شما دوستان قرار دهیم. این کتاب در سال 2019 عنوان پُر فروشترین کتاب سال را کسب کرده و به یکی از بهترین کتابهای روانشناسی تاریخ تبدیل شد. در ادامه و با خواندن بریده و خلاصه این کتاب، قطعا بخش عمدهای از تفکرات این کتاب را درک کرده و همچون خواهد بود که کتاب را مطالعه کردهاید. با ما باشید.
این کتاب درباره چیست؟
بیمار خاموش یک رمان تریلر روان شناختی نوشته الکس مایکلیدیس است که در سال 2019 منتشر شد و در لیست پرفروشترین کتابهای سال قرار گرفت.
نسخه صوتی این کتاب با صدای لوییز بریلی و جک هاوکینز در 5 فوریه 2019 منتشر شد. داستان از زبان یک روان درمانگر انگلیسی به نام تئو فیبر روایت می شود. یکی از بیماران او بعد از کشتن شوهرش، لال می شود.
مایکیلدیس در زمینه فیلم نامه نویسی نیز فعالیت دارد. او درباره خلق نخستین رمان خود گفته: “به عنوان یک فیلمنامه نویس خیلی ناامید بودم. مدام می دیدم که فیلمنامه در فرایند تولید فیلم، آسیب می دید و همین حس کلافگی باعث شد بنشینم و نهایتاً یک رمان بنویسم”.
پیش از نهایی سازی کار، او 50 نسخه پیش نویس آماده کرد. او برای خلق صحنه ها از تراژدی آلسست نوشته اوریپید و برای ساختار روایات از آگاتا کریستی الهام گرفته است.
مایکلیدیس تصمیم گرفت رمانش در یک واحد روانپزشکی رخ دهد چون در نوجوانی، مدتی در یک موسسه امن روانپزشکی کار می کرده است.
بریدههایی از این کتاب پُر فروش و جذاب
نوشتن یک جور آزادسازی است. یک جور تخلیه که میتوانی با آن خودت را شرح دهی. به نظرم چیزی مثل درمان.
احساسات بیان نشده هیچ وقت از بین نمیروند. فقط به شکل زنده مدفون میشوند و یک روز به شیوهای زشتتر سر برمیآورند. زیگموند فروید
صدای حرف زدن رفتار همیشه بلندتر از واژههاست.
یکی از سختترین چیزها این است که در بیشتر موارد وقتی نیاز به دوست داشته شدن داریم، این اتفاق نمیافتد. احساس وحشتناکی است. درد ناشی از دوست نداشته شدن.»
من عقیده دارم که همهٔ ما دیوانه هستیم و فقط روش دیوانگیمان با هم فرق دارد.
وینیکوت گفته، هیچ نوزادی نمیتواند از مادرش متنفر باشد، مگر اینکه ابتدا مادر از او متنفر شده باشد.
اگر نگاه میتوانست کسی را بکشد، من مرده بودم.
موسیقی این قدرت را دارد که سرسختترین افراد را رام کند.
میدانی تئو؟ یکی از سختترین چیزها این است که در بیشتر موارد وقتی نیاز به دوست داشته شدن داریم، این اتفاق نمیافتد. احساس وحشتناکی است. درد ناشی از دوست نداشته شدن.»
«انتخاب معشوق خیلی شبیه انتخاب درمانگر است. باید از خودمان بپرسیم که آیا با من صادق است، به انتقادهایم گوش میدهد، به من اجازهٔ اشتباه میدهد و آیا وعدههای غیرممکن میدهد یا نه؟»
متنفرم از اینکه او را ناراحت ببینم و با چشمان دلخور به من نگاه کند. متنفرم از اینکه باعث دردش شوم.
عشقی که صداقت نداشته باشد، اسمش عشق نیست
احساس وحشتناکی است. درد ناشی از دوست نداشته شدن.»
تمام آرزوهایم به باد رفت… تمام رویاهایم خراب شد… هیچ چیز نماند.. هیچ چیز… حق با پدرم بود. من حق زندگی نداشتم. من… هیچ چیز نبودم. این همان کاری است که گابریل با من کرد. حقیقت این بود. من گابریل را نکشتم. او مرا کشت. من فقط ماشه را کشیدم.
عشق واقعی خیلی آرام و بیحرکت است. و اگر آن را زیاد از جنبهٔ هیجانانگیز نبینی، خستهکننده است. عشق، عمیق و خونسرد است. و البته پایدار.
جنون قتل و جنون خودکشی در لحظه متولد نمیشوند. منشأ آنها به سرزمین پیش از حافظه، دوران کودکی، سوءاستفادهها و بدرفتاریها برمیگردد که در طول سالها قدرت میگیرد و ناگهان منفجر میشود و اغلب هدفی نادرست را نشانه میگیرد
ترجیح میدهم که تنها باشم تا گیر آدم نامناسب بیفتم
هیچ فردی شیطان به دنیا نمیآید
آنقدر زیاد دوستش دارم که گاهی خودم را از یاد میبرم.
هدف از درمان، اصلاح گذشته نیست. بلکه درمان بیمار را قادر میکند تا با گذشتهاش روبهرو شود و آن را برای همیشه کنار بگذارد.
یک مرد هیچ وقت زن مورد علاقهاش را ترک نمیکند. اگر دوستش داشته باشد.
شخصیت ما در انزوا شکل نمیگیرد. بلکه از ارتباط با دیگران حاصل میشود. از طریق نیروهای دیده نشده و ازیادرفتهای به نام والدین
این خانهای بود که آلیسیا در آن به دنیا آمده بود. همانجایی که هجده سال اول عمرش را گذرانده. شخصیتش در این چهاردیواری شکل گرفته. ریشههای زندگی بزرگسالیاش.
او جذبش شده بود. این یک حقیقت است. یک مرد هیچ وقت زن مورد علاقهاش را ترک نمیکند. اگر دوستش داشته باشد.
همینطور که از تپه بالا میرفتم، چشمانم پر از اشک شد. برای مادرم یا خودم و حتی آن فقیر بیخانمان گریه نمیکردم. برای همه گریه میکردم. همه جا پر از درد است و ما فقط چشمهایمان را به رویشان میبندیم. واقعیت این است که همهٔ ما وحشتزدهایم و همدیگر را میترسانیم.
تواناییمان در تحویل گرفتن خودمان مستقیماً به توانایی مادرمان در تحویل گرفتنمان بستگی دارد و اگر هرگز چنین چیزی را از طرف مادر خود تجربه نکرده باشیم، چهطور میتوانیم آن را یاد بگیریم؟
ما تمام اطلاعات را دربارهٔ خودمان به شکلی غیرارادی بروز میدهیم. با رنگ جورابمان، نوع نشستن یا راه رفتنمان.
فاصلهٔ جغرافیایی تاثیر کمی روی دنیای درونمان دارد. بعضی چیزها به راحتی از یاد نمیروند.
کسی که مدام و خیلی خوب دروغ میگوید، میتواند بدون احساس پشیمانی به شریکش خیانت کند.
گریه کردن کار خیلی سختی است. میترسیدم که با سیلش بروم و غرق شوم.
او گفت: «درس خواندن به دردم نمیخورد. میدانی؟ میخواهم بروم و اجرایش کنم.» «چه را؟ هنرپیشگی را؟» «نه. زندگی را.» کتی سرش را کج کرد و از زیر مژههای سیاهش به من نگاهی انداخت و با چشمهای سبز زمردینش زیرکانه به چشمهایم زل زد. «خب تئو! چهطور حوصله داری که درس بخوانی؟» «شاید چون نمیخواهم بیرون بروم و زندگی کنم. شاید چون ترسو هستم.»
این اواخر به خاطر برخی چیزها حس میکنم که افسردهام. فکر میکردم که با مخفی کردنش کار خوبی میکنم، اما او متوجه شد. البته او همه چیز را میفهمد. پرسید نقاشی چهطور پیش میرود و من گفتم که پیش نمیرود.
باید با چشمهای باز نگاه کنم و از رویدادهای زندگی آگاه باشم و فقط منتظر نمانم که چیزی رخ دهد.
«این لطیفه را شنیدهای که چرا نمیتوانی درمانگر باشی و سیگار هم بکشی؟ چون نشان میدهد که هنوز خودت مریضی.»
لحظههای شاد هم داشتم. معمولا وقتی پدر دور از خانه بود.
گرفتن دانههای برف و ناپدید شدنشان مثل گرفتن شادی بود. مثل حس مالکیتی که راهی به جایی نداشت.
راستش از بچهدار شدن میترسم. نمیتوانم اعتماد کنم. به خون مادرم که در رگهایم جاری است.
برای همه گریه میکردم. همه جا پر از درد است و ما فقط چشمهایمان را به رویشان میبندیم. واقعیت این است که همهٔ ما وحشتزدهایم و همدیگر را میترسانیم.
یکی از سختترین چیزها این است که در بیشتر موارد وقتی نیاز به دوست داشته شدن داریم، این اتفاق نمیافتد. احساس وحشتناکی است. درد ناشی از دوست نداشته شدن.»
گفت: «با من حرف بزن!» «حرفی ندارم. فقط گاهی حسابی در خودم فرو میروم. حس میکنم توی گل شلپشلپ میکنم.» «چرا سعی نمیکنی که آنها را بنویسی؟ برخی چیزها را ثبت کنی. شاید کمکت کند.» «بله. فکر کنم درست میگویی. سعی خواهم کرد.» «فقط حرف نزن عزیزم. انجامش بده!» «انجام میدهم.»
لطفاً این را بدان که آدمها غیرقابل پیشبینی هستند و بیاحساس، سر به هوا و نامهربان میشوند. آنها سعی میکنند خودشان را مهربان نشان دهند تا در عشق پیروز باشند.
همهٔ وسایلش گران بودند، اما چون درهم چپانده شده بودند بنجل و اوراقی به نظر میرسیدند. انگار نشانهای از ذهن باربی بودند و به دنیای درونی بینظم او اشاره میکردند. مرا به یاد هرج و مرج، درهم ریختگی و حرص و طمع میانداختند… گرسنگی سیریناپذیر. با خودم فکر کردم که دروان کودکیاش چهطور بوده؟
دامنهٔ لغاتم محدود است و از این رو نمیتوانم آن احساس را با کلمه شرح دهم.
دونالد وینیکوت، روانتحلیلگر معروف گفته: «چیزی به اسم کودک وجود ندارد و شخصیت ما در انزوا شکل نمیگیرد. بلکه از ارتباط با دیگران حاصل میشود. از طریق نیروهای دیده نشده و ازیادرفتهای به نام والدین.»
ما از بخشهای مختلفی ساخته شدهایم. از چیزهای خوب و بد. یک ذهن سالم این تعادل نداشتنها را تحمل میکند و در یک زمان بخشهای بد و خوب را با تردستی کنترل میکند. بیماری روانی دقیقاً به معنای ناتوانی در این نوع تلفیق است و در نتیجه تماسمان را با بخشهای غیرقابل پذیرش خود از دست میدهیم.
جالب است. همیشه ترس را حس سردی میدانستم. اما نبود. مثل آتش مرا میسوزاند.
وقتی کتی را دیدم و عاشقش شدم، ماری جوآنا برایم کمرنگ شد. خیلی عاشق شده بودم و دیگر لازم نبود که چیزی حس خوب را در من القا کند. اینکه کتی سیگار نمیکشید هم کمک بیشتری به من کرد. به نظرش نشئهها سستعنصر و تنبل بودند و زندگیشان به کندی پیش میرفت. شما انتخابش میکنید و شش روز بعد اوست که به شما میگوید: «اوچچچچ.»
من پدرم را در باطنم و در اعماق ناخودآگاهم مدفون کرده بودم. مهم نبود که چهقدر دور شدهام. او همه جا با من بود. همیشه یک گروه شرور و بیرحم از خشم و اضطراب تعقیبم میکردند و با صدای او فریاد میزدند که من بیارزشم و باید از خودم خجالت بکشم.
«به یک جای خیلی دور برو و سخت کار کن تا به زندگی بیصداقت و سرشار از سوءاستفادههای عاطفی برنگردی. کسی را انتخاب کن که رفتار بهتری با تو داشته باشد. خیلی بهتر….»
هر چیزی که بر مبنای دروغ و ناراستی برایت رخ داده. آنها را رها کن! به یاد داشته باش که عشقی که صداقت نداشته باشد، اسمش عشق نیست.»
هیچ چیز نماند.. هیچ چیز… حق با پدرم بود. من حق زندگی نداشتم. من… هیچ چیز نبودم.
اگرچه ذاتاً آدم صادقی نیستم، گاهی از روی شانس صادق میشوم. ویلیام شکسپیر، داستان زمستان
کودکی که مورد سوءاستفاده قرار گرفته و زجر کشیده، هرگز نمیتواند در واقعیت و در شرایطی که بیدفاع و ناتوان است، انتقام بگیرد. اما میتواند و قطعاً در تصوراتش خشن میشود.
همیشه میگوید که مثل میخ سخت است. او از جا بلند میشود و خودش را جمع و جور و همه چیز را دربارهٔ من فراموش میکند. اما من او را فراموش نمیکنم. چهطور میتوانم؟ بدون کتی دوباره به خلأ برمیگردم. به انزوایی که قبلاً داشتم. دیگر نمیتوانم کسی را مثل او پیدا کنم. هیچ وقت چنین ارتباط و تجربهای را با این احساس عمیق به شخص دیگری نخواهم داشت. او عشق زندگیام بود. خود زندگیام بود. و من آمادگی از دست دادنش را نداشتم. نه هنوز. حتی با اینکه به من خیانت کرده بود، هنوز دوستش داشتم. شاید دیوانه بودم. پرندهٔ تنهایی بالای سرم فریادی زد و مرا ترساند.
کسی که برای دیدن، چشم و برای شنیدن، گوش دارد، شاید خودش را متقاعد کند که هیچ چیز فناپذیری نمیتواند رازی داشته باشد. اگر لبانش خاموشند، با نوک انگشتانش حرف میزند و راز نگفته از هر روزنهاش سر به بیرون میزند. زیگموند فروید، مقدمهای بر روانتحلیلگری
«میخواهم به مردم کمک کنم. واقعیت این است.» مزخرف گفتم. البته واقعاً میخواستم به مردم کمک کنم. اما این هدف دومم بود. بهخصوص از زمانی که شروع به درس خواندن کردم. انگیزهٔ واقعیام خودخواهی محض بود. میخواستم به خودم کمک کنم. و عقیده داشتم همهٔ افرادی که در مرکز سلامت روانی کار میکنند، همین انگیزه را دارند. ما به سمت این حرفه کشیده شده بودیم، چون آسیب دیده بودیم و میخواستیم از این درسها برای التیام خودمان بهره ببریم.